عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۷
مرا همیشه دل از وصل یار می شکند
سبوی من به لب جویبار می شکند
چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا
که درد من کمر کوهسار می شکند
مده میان بلا را درین محیط از دست
که چون سفینه رود بر کنار می شکند
به وعده گل بی خار او مرو از راه
که خار در جگر انتظار می کشند
چو بید قامت من شد دوتا ز بی ثمری
اگر ز جوش ثمر شاخسار می شکند
به دور خط لب لعل تو شد خراباتی
چه توبه ها که به فصل بهار می شکند
نمی خرند متاعی که نشکنند او را
نیم غمین که مرا روزگار می شکند
ز ترکتاز فلک ایمنند تیره دلان
که زنگی آینه بی غبار می شکنند
چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب
که از مشاهده من خمار می شکند
سبوی من به لب جویبار می شکند
چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا
که درد من کمر کوهسار می شکند
مده میان بلا را درین محیط از دست
که چون سفینه رود بر کنار می شکند
به وعده گل بی خار او مرو از راه
که خار در جگر انتظار می کشند
چو بید قامت من شد دوتا ز بی ثمری
اگر ز جوش ثمر شاخسار می شکند
به دور خط لب لعل تو شد خراباتی
چه توبه ها که به فصل بهار می شکند
نمی خرند متاعی که نشکنند او را
نیم غمین که مرا روزگار می شکند
ز ترکتاز فلک ایمنند تیره دلان
که زنگی آینه بی غبار می شکنند
چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب
که از مشاهده من خمار می شکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۳
ز وصل شوق دل داغدار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه وناله نفس سوختم ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رونکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه دل تا غبار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه وناله نفس سوختم ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رونکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه دل تا غبار کم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۳
ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید
غم زمانه چنان تنگ کرده دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید
فشرد پنجه عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید
چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید
گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
چه سود جوهریی در نظر نمی آید
رگ بریده تاک از گریستن بس کرد
زمان گریه من چون بسرنمی آید
مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گرهگشایی از نیشکر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید
غم زمانه چنان تنگ کرده دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید
فشرد پنجه عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید
چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید
گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
چه سود جوهریی در نظر نمی آید
رگ بریده تاک از گریستن بس کرد
زمان گریه من چون بسرنمی آید
مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گرهگشایی از نیشکر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۹
دل از مشاهده لاله زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۶
کجا ز سینه من غم شراب می شوید
چه زنگ از دل آیینه آب می شوید
چه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویم
که رخ به خون شفق آفتاب می شوید
کسی که در پی اصلاح بخت تیره ماست
سیاهی از پروبال عقاب می شوید
علاج تشنه دیدار نیست جز دیدار
کجا غم از دل بلبل گلاب می شوید
به حسن ساده دلی چشم هر که باز شود
به اشک تلخ ندامت کتاب می شوید
اگر غبار یتیمی توان ز گوهر شست
کدورت از دل من هم شراب می شوید
ز بس که دلبر من تشنه جمال خودست
به آبگینه ز رخ گرد خواب می شوید
به گریه تیرگی از دل رود که از ریزش
ز روی خویش سیاهی سحاب می شوید
که گفته است در ابر سفید باران نیست
رخش غم از دل من در نقاب می شوید
چراغ سوختگان می شود ز هم روشن
به اشک چهره آتش کباب می شوید
غبار غم ننشیند به دامنی صائب
که توبه نامه من با شراب می شوید
چه زنگ از دل آیینه آب می شوید
چه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویم
که رخ به خون شفق آفتاب می شوید
کسی که در پی اصلاح بخت تیره ماست
سیاهی از پروبال عقاب می شوید
علاج تشنه دیدار نیست جز دیدار
کجا غم از دل بلبل گلاب می شوید
به حسن ساده دلی چشم هر که باز شود
به اشک تلخ ندامت کتاب می شوید
اگر غبار یتیمی توان ز گوهر شست
کدورت از دل من هم شراب می شوید
ز بس که دلبر من تشنه جمال خودست
به آبگینه ز رخ گرد خواب می شوید
به گریه تیرگی از دل رود که از ریزش
ز روی خویش سیاهی سحاب می شوید
که گفته است در ابر سفید باران نیست
رخش غم از دل من در نقاب می شوید
چراغ سوختگان می شود ز هم روشن
به اشک چهره آتش کباب می شوید
غبار غم ننشیند به دامنی صائب
که توبه نامه من با شراب می شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۸
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد
داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد
یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد
از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد
در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد
یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد
از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد
صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد
داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد
یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد
از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد
در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد
یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد
از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد
صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۵
از چشم ودل کی آن گل سیراب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۲
کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد
این باده عاقبت سر این شیشه می خورد
مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا
بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد
خون دل است روزی غم پیشگان فکر
بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد
ضعفم رسیده است به جایی که پای من
از موجه هوا به دم تیشه می خورد
جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد
فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد
نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش
این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد
پرورده اند شیشه افلاک را به زهر
بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد
موقوف یک پیاله بود زهد خشک من
از چشم شیر برق به این بیشه می خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما
ما را چنین که آتش اندیشه می خورد
این باده عاقبت سر این شیشه می خورد
مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا
بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد
خون دل است روزی غم پیشگان فکر
بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد
ضعفم رسیده است به جایی که پای من
از موجه هوا به دم تیشه می خورد
جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد
فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد
نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش
این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد
پرورده اند شیشه افلاک را به زهر
بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد
موقوف یک پیاله بود زهد خشک من
از چشم شیر برق به این بیشه می خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما
ما را چنین که آتش اندیشه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۹
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش وبه فریاد من رسد
از همعنانیم نفس برق وباد سوخت
مجنون کجا به بادیه گردی به من رسد
صد حلقه پیچ وتاب فزون می خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسد
افغان که سراسر این خاک سرمه خیز
یک کس نیافتم که به داد سخن رسد
از سنگ جوی شیر به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد
ار کوتهی به داد سر من نمی رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد
کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
یک تن خمش ز هرزه درایی نمی شود
فریاد من به گوش که در انجمن رسد
گردد روان ز دیده یعقوب جوی خون
خاری اگر به یوسف گل پیرهن رسد
زینسان که من ز فکر فرورفته ام به خود
مشکل کسی به غور سخنهای من رسد
از دوری وطن دل خود می کند تهی
الماس اگر به داد عقیق یمن رسد
آواز سرمه خورده به جایی نمی رسد
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد
صائب ز گرمخونی من می شود عقیق
سنگ ملامتی که به سروقت من رسد
گردد تمام گوش وبه فریاد من رسد
از همعنانیم نفس برق وباد سوخت
مجنون کجا به بادیه گردی به من رسد
صد حلقه پیچ وتاب فزون می خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسد
افغان که سراسر این خاک سرمه خیز
یک کس نیافتم که به داد سخن رسد
از سنگ جوی شیر به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد
ار کوتهی به داد سر من نمی رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد
کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
یک تن خمش ز هرزه درایی نمی شود
فریاد من به گوش که در انجمن رسد
گردد روان ز دیده یعقوب جوی خون
خاری اگر به یوسف گل پیرهن رسد
زینسان که من ز فکر فرورفته ام به خود
مشکل کسی به غور سخنهای من رسد
از دوری وطن دل خود می کند تهی
الماس اگر به داد عقیق یمن رسد
آواز سرمه خورده به جایی نمی رسد
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد
صائب ز گرمخونی من می شود عقیق
سنگ ملامتی که به سروقت من رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۱
هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه حیوان نمی رسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای که به پایان نمی رسد
عاشق کجا وبوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمی رسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمی رسد
کا مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
در کشوری که پاره دل خرج می شود
انگشتری به داد سلیمان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی رسد
هرچند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه حیوان نمی رسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای که به پایان نمی رسد
عاشق کجا وبوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمی رسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمی رسد
کا مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
در کشوری که پاره دل خرج می شود
انگشتری به داد سلیمان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی رسد
هرچند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۲
عمری گذشت ونامه جانان نمی رسد
دیری است پیک مصر به کنعان نمی رسد
چشمی به داغ لاله عبث سرخ کرده ایم
فیض سیاه کاسه به مهمان نمی رسد
دیروز سیل گریه ز طوفان گذشته بود
امروز پیک اشک به مژگان نمی رسد
در هیچ نشأه نیست که سیری نکرده ایم
کیفیتی به صحبت مستان نمی رسد
با آن که حق اوست ادا فهمی سخن
صائب به شعر همچو ظفرخان نمی رسد
دیری است پیک مصر به کنعان نمی رسد
چشمی به داغ لاله عبث سرخ کرده ایم
فیض سیاه کاسه به مهمان نمی رسد
دیروز سیل گریه ز طوفان گذشته بود
امروز پیک اشک به مژگان نمی رسد
در هیچ نشأه نیست که سیری نکرده ایم
کیفیتی به صحبت مستان نمی رسد
با آن که حق اوست ادا فهمی سخن
صائب به شعر همچو ظفرخان نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۳
از شب نشین هند دل من سیاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۵
یک دل ز ناوک مژه او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۲
طی شد زمان پیری ودل داغدار ماند
صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند
چون ریشه درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگارماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من ز رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند
چون ریشه درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگارماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من ز رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۳
هوش از نظر به نرگس مستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک حفظ گریه مستانه چون کنم
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه بهارم و نه چهره خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند
صائب جواب آن غزل کاظماست این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک حفظ گریه مستانه چون کنم
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه بهارم و نه چهره خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند
صائب جواب آن غزل کاظماست این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۳
گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۹
زینسان که شیشه خنده مستانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند
بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند
درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند
در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند
ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند
تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند
صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند
بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند
درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند
در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند
ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند
تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند
صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند