عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - حسب الحال
مرا بس ز دیوان مرا ز خدمت
خوشا روز بیکاری و وقت عطلت
بر این تیغ کوه گل انبار گویی
چو فغفور بر تختم و فور برکت
چو دولت مهیا بود مر کسی را
اگر او نجوید بجویدش دولت
امامی که بر روزگارست ما را
اگر او ندارد بدادمش مهلت
اگر دولت آید و گر نکبت آید
به نزدیک من هر دو را هست آلت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - عرض بیچارگی و آرزوی گرمابه
گرمابه سه داشتم به لوهور
وین نزد همه کسی عیان است
امروز سه سال شد که مویم
ماننده موی کافرانست
بر تارک و گوش و گردن من
گویی نمد تر گران است
از رنج دل اندکی بگفتم
باقی همه در دلم نهانست
پاداش من درین غم و رنج
بر ایزد پاک غیب دان است
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - مدح ابورشد رشید
مجلس سامی جمالی را
بنده مسعود سعد خدمت کرد
مجلسی را که چون بهشت خدای
معدن جاودانه نعمت کرد
واندرو حشمت خداوندیست
که ازو روزگار حشمت کرد
کعبه ای شد ز بس که اهل امید
گرد او طوف جست و رحمت کرد
عمده مملکت رشید که ملک
مجلسش آسمان همت کرد
بدهادش خدای صد چندان
که ز اقبال چرخ نهمت کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت
راشد از رشد روزگار نیافت
رشد از اینگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان ربای بی جان کرد
گوهری بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زیارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ما ز درد گریان بود
صالحی داشتم که شیر نکرد
آنچه او سالها به میدان کرد
چون همی دید کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدی داشتی تو فرزندی
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حیران کرد
بد نیارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردی
که همه کس حکایت آن کرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - ناله از حصار مرنج
ای حصن مرنج وای آنکس
کو چون من بر سر تو باشد
هر دیو در آن جهان که بجهد
از خانه خود بر تو باشد
ور پنهان خانه ای کند مرگ
در پیشگهش در تو باشد
تو مادر دوزخی بگو راست
یا دوزخ مادر تو باشد
نه نه که نه اینی و نه آنی
دوزخ چو برابر تو باشد
تو مهتر مهتری مر او را
او کهتر کهتر تو باشد
گر آتش تو ورا بسوزد
والله که فراخور تو باشد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - مدیح
ای بزرگی که سوی درگه تو
ره بزرگان به دیدگان سپرند
فخر جویند و بنده تو شوند
جان فروشند و مدحت تو خرند
مرکبان تو میزبانانند
لاغران مرا بدانچه خرند
راه بی لاغران من نروند
کاه بی لاغران من نخورند
مرکبان تو را همی شنوم
که به جای دو جای من نگرند
لاغران مرا چه فرمانی
کز الیکو کدام جای برند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - افراط و تفریط روزگار
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی کرد سخت ناهموار
بیش و کم در میان خلق افکند
این نیابد همی به رنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند
آنکه بسیار یافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلک مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
کاین زمانه نشد کسی را دوست
دهر کس را نگشت خویشاوند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۶ - ناله از گرفتاری
ای خداوند رای سامی تو
مملکت را همی بیاراید
عزم تو ملک شاه را تیغ است
که چو تیغش ز زنگ بزداید
از غم و رنج و انده و تیمار
این تن من همی بفرساید
چشم سمج سیه همی بیند
پای بند گران همی ساید
بسته اندم چو شیر و بر تن من
چرخ دندان چو شیر می خاید
بند من مار گرزه گشت و فلک
هر زمانم چو مار بفساید
شد تن من چنان که گر خواهد
مگس آسان ز جای برباید
این همه هست و محنت پیری
هر زمان سستیی درافزاید
کار اطلاق من چو بسته بماند
که همی ایزدش به نگشاید
مر مرا حاجتی همی باشد
وز دلم خارشی همی زاید
محملی باید از خداوندم
که ازو بوی لووهور آید
که همی ز آرزوی لوهاور
جان و دل در تنم همی پاید
گر چه او میر محمل شاهی
پر پهن و بزرگ فرماید
اندرین سمج شدت سرما
این تنم را چو زهر بگزاید
چون امیدم بریده نیست ز تو
همه رنجی که بایدم شاید
اهل بخشایشم سزد که دلت
بر تن و جان من ببخشاید
جز ز من هیچ کس بود که تو را
به سزا در زمانه بستاید
بنده تو هزار دستانیست
که همی جز ثنات نسراید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۰ - موعظه
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بسته هواست گزیند ره هوا
تن بنده دل آمد و با دل همی رود
گر باطلی به بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بر آن که باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۲ - مرثیت
چنان بگریم بر تو که هیچ کس نگریست
که هیچ وقت به فضل تو هیچ کس ناید
تو با زمانه گر بس نیامدی شاید
که هیچ مرد هنر با زمانه بس ناید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - ستایش
عجب آمد مرا ز آدمیی
که تو را بیند و نگه نکند
آفتابی اگر زمانه تو را
ناگهان از حسد سیه نکند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۸ - خیر باد شغل و سفر
ای خواجه دل تو شادمان باد
جان تو همیشه در امان باد
این راه و سفر که پیش داری
بر تو به خوشی چو بوستان باد
اقبال و جمال و دولت و عز
بر جان و تن تو پاسبان باد
هر جا که روی و تا بیابی
جبار تو را نگاهبان باد
زین شغل و عمل که اندرویی
چونان که تو خواهی آنچنان باد
اعدای تو باد باد و دایم
فرمان تو بر همه روان باد
اقبال نصیب دوستانت
ادبار نصیب دشمنان باد
شغل تو چو رای تو قوی شد
بخت تو چو عمر تو جوان باد
هر چند ز دین تازیانی
عمر تو چو عمر عادیان باد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - مدح سید محمد ناصر
شعر سید محمد ناصر
دل من شاد کرد و خرم کرد
شدم از گرمی طبیعی پوست
همچو تشنه که آب باید سرد
بر دل من نشاط رامش یافت
زو تن من روان و جان پرورد
هیچ فاضل به گرد آن نرسد
گشته هر فاضلی به یادش گرد
در هنر فرد و یک جهانست او
یک جهان را چگونه خوانم فرد
این قصیده اگر چه دارد جمع
همه وصف نبرد و نعت نبرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ایام شادخواری
ای بسا شب که تا به روز سپید
متعجب ز من بماند اختر
به چپ و راست سیلها راندم
به قدح ز آن گداخته گوهر
با رخ و زلف ساقیان ما را
یاد نامد ز لاله و عبهر
به هم آمیخته شد اندر گوش
نوش ساقی و لحن خنیاگر
ساغر می شده به رنگ و به بوی
چشم را شمع و مغز را مجمر
یک زمان شد به یکدگر گفتیم
چو بدیدیم روی یکدیگر
تن ز مستی همی نپاید پای
دل ز شادی همی برآرد پر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - اندرز
در نشیب آمدی مجوی فراز
وقت ناز تو نیست تیز متاز
نه ای آگه ز حال و معذوری
خفته غفلتی و بسته آز
پی گسسته چرا دهی ناورد
پر شکسته چرا کنی پرواز
سست شد قوت تو سخت مجه
کند شد باره تو تیز متاز
صحن تو تنگ شد مکش دامن
سقف تو پست گشت سر مفراز
از دو دل باز تقویت مطلب
به یک انداز تیر جنگ مساز
پاره پاره به راستی باز آی
اندک اندک به حال خود پرداز
زار بگری که بر تو می خندند
چرخ مزاح و عالم طناز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - ستایش و تشجیع خویش
تو ای تن برامش میا و مرو
تو ای سر به شادی مخسب و مخیز
تو ای دل دژم باش و هموار باش
تو ای دیده خون ریز و پیوسته ریز
نبینید پیری که جان مرا
نشسته ست چون شیری اندر نخیز
بناگوش من پر ز شمشیر کرد
ز موی سپید اینت کین و ستیز
عجب می کند زان بناگوش من
که هرگز ندیده ست شمشیر تیز
از آن رو که با تیغ تیز آشنا
مر او را نبوده ست در رستخیز
شناسد مرا تیغ بران که کس
ندیده ست پشت مرا در گریز
چو نیزه روم در اجل بند بند
اگر همچو جوشن شوم ریز ریز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - تلون چرخ
چرخ هر لحظه ای دگر گردد
زان به ما بر دگر شود رایش
زان فرا پیش بایدم که چو ماه
کاهش خلق هست ز افزایش
از تنم زان بجست بی معنی
که ازینسان خراب شد جایش
جانم از تن همی بخواست گریخت
غم یکی بند گشت بر پایش
می شادی ز غم که مشفق دار
وقت سختی نمود بخشایش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - با این همه شهرت
معروف تر از من به جهان نیست خردمند
پس بسته چراام به چنین جایی مجهول
نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
نه مرده و نه زنده نه بر کار و نه معزول
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - دست بدان قبضه خنجر زدیم
گردن و گوش غزل و مدح را
بی حد پیرایه و زیور زدیم
بی مر با بخت در آویختیم
با فلک سفله بسی سر زدیم
سود ندیدیم ز نوک قلم
دست بدان قبضه خنجر زدیم
خیره فرو ماند فلک زانکه ما
بر بت و بتخانه و بتگر زدیم
از قبل بچه آزر به تیغ
آتش در قبله آزر زدیم
وز پی این آهو چشمان باغ
با همه شیران جهان بر زدیم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - از بخت همیشه سرنگونم
از بخت همیشه سرنگونم
زیرا که چو دیگران نه دونم
زین عمر که کاست انده دل
هر روز همی شود فزونم
زیبد که منی کنم ازیراک
از دل میم و ز پشت نونم
ای چرخ تو چندم آزمایی
زر و گهری به آزمونم
پیوسته ز بهر تنگ زندان
چون مار همی کنی فسونم
جز بر تن و جان من نکویی
از خلق بر تن من زبونم
در حبس بدین چنین زمستان
ترسم که فزون شود جنونم
بگداخت ز گریه دیدگانم
در سر باشد فسرده خونم
پر پنبه و آرد شد در و بام
من گرسنه و برهنه چونم
هر چند به کام و رأی من نیست
بخت بد و دولت زبونم
گنگیست چو چوب همنشینم
کوریست چو سنگ رهنمونم
شکر ایزد را که اندرین حبس
از دیدن سفلگان مصونم