عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴
درد من خاطر نشان یار بی پروا نشد
خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد
عاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کن
عندلیب از خنده بیجای گل از جا نشده
وقت آن دیوانه خوش کز شهر چون می شد برون
غیر زنجیر جنون با او کسی همپا نشده
خنده گل چون تواند ساختن بی غم مرا؟
خاطرم از گریه تلخ صراحی وا نشد
صائب از چشم بد کوکب، که یارب کورباد
موسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد
خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد
عاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کن
عندلیب از خنده بیجای گل از جا نشده
وقت آن دیوانه خوش کز شهر چون می شد برون
غیر زنجیر جنون با او کسی همپا نشده
خنده گل چون تواند ساختن بی غم مرا؟
خاطرم از گریه تلخ صراحی وا نشد
صائب از چشم بد کوکب، که یارب کورباد
موسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند
مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
عقد دندان در کنارم ریخت از تار نفس
رشته خشکی زچندین گوهر سیراب ماند
کاروان یوسف از کنعان به مصر آورد روی
دولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماند
غمگساران پا کشیدند از سر بالین من
داغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماند
زان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از و
در بساط زندگی گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شد
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
تن پرستی فرصت مالیدن چشمی نداد
روی مطلب در نقاب پرده های خواب ماند
عقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرد
در دل بحر وجود این عقده گرداب ماند
اهل دردی صائب از عالم دچار ما نشد
در دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند
مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
عقد دندان در کنارم ریخت از تار نفس
رشته خشکی زچندین گوهر سیراب ماند
کاروان یوسف از کنعان به مصر آورد روی
دولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماند
غمگساران پا کشیدند از سر بالین من
داغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماند
زان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از و
در بساط زندگی گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شد
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند
تن پرستی فرصت مالیدن چشمی نداد
روی مطلب در نقاب پرده های خواب ماند
عقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرد
در دل بحر وجود این عقده گرداب ماند
اهل دردی صائب از عالم دچار ما نشد
در دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
عمر کوته می شود از دستگیری پایدار
در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند
بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای
بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند
از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام
در جهان از فیض جام آوازه جمشید ماند
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند
حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج
آخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماند
صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید
وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
عمر کوته می شود از دستگیری پایدار
در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند
بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای
بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند
از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام
در جهان از فیض جام آوازه جمشید ماند
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند
حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج
آخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماند
صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید
وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
شوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشید
کشتی ما از سبکباری درین دریا نماند
تا خط بغداد جامم را ز می لبریز کرد
خونبهای توبه ام در گردن مینا نماند
از قماش پیرهن بی جلوه یوسف چه ذوق؟
شیشه خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماند
چند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟
در بیاض سینه احباب دیگر جا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
شوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشید
کشتی ما از سبکباری درین دریا نماند
تا خط بغداد جامم را ز می لبریز کرد
خونبهای توبه ام در گردن مینا نماند
از قماش پیرهن بی جلوه یوسف چه ذوق؟
شیشه خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماند
چند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟
در بیاض سینه احباب دیگر جا نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
از دیار مردمی دیار در عالم نماند
آشنارویی به جز دیوار در عالم نماند
تیشه فولاد انگشت ندامت می گزد
حیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماند
هر کجا خاری است در پیراهن من می خلد
گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند
از بنای استوار شرع با آن محکمی
غیر برفین گنبد دستار در عالم نماند
گوشه چشمی نماند از مردمی در روزگار
سرمه واری نرمی گفتار در عالم نماند
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند
آشنارویی به جز دیوار در عالم نماند
تیشه فولاد انگشت ندامت می گزد
حیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماند
هر کجا خاری است در پیراهن من می خلد
گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند
از بنای استوار شرع با آن محکمی
غیر برفین گنبد دستار در عالم نماند
گوشه چشمی نماند از مردمی در روزگار
سرمه واری نرمی گفتار در عالم نماند
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند
سوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانی نماند
تازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدند
در بساط لاله و گل روی خندانی نماند
سینه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطی ما را برای حرف میدانی نماند
کرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغن
عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها
در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند
کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت
از برای دل تهی کردن بیابانی نماند
صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ
قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند
سینه مجنون ما شد خارزار آرزو
در میان نی سواران برق جولانی نماند
دست ما و دامن شبها، که در روی زمین
از برای دادخواهی طرف دامانی نماند
مژده باد سحر با گل نمی دانم چه بود
اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود
چهره آفاق را زلف پریشانی نماند
بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن
صائب از ابر سیه امید بارانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند
سوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانی نماند
تازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدند
در بساط لاله و گل روی خندانی نماند
سینه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطی ما را برای حرف میدانی نماند
کرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغن
عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها
در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند
کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت
از برای دل تهی کردن بیابانی نماند
صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ
قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند
سینه مجنون ما شد خارزار آرزو
در میان نی سواران برق جولانی نماند
دست ما و دامن شبها، که در روی زمین
از برای دادخواهی طرف دامانی نماند
مژده باد سحر با گل نمی دانم چه بود
اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود
چهره آفاق را زلف پریشانی نماند
بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن
صائب از ابر سیه امید بارانی نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند
از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند
صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند
از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند
صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
رخنه سیل اشک من در سد اسکندر کند
خون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کند
مهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟
سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند
از حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من
بادبان را کشتی پربار من لنگر کند
حاصل تن پروری غیر از گداز روح نیست
چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند
مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست
رخنه زور نقش هیهات است در ششدر کند
سینه چون بی آرزو شد روضه جنت شود
دل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کند
ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال
در نظرها عیب خامی را هنر عنبر کند
آرزوی آب حیوانش شود صورت پذیر
روی در آیینه زانو گر اسکندر کند
حرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مور
ورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند
خون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کند
مهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟
سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند
از حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من
بادبان را کشتی پربار من لنگر کند
حاصل تن پروری غیر از گداز روح نیست
چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند
مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست
رخنه زور نقش هیهات است در ششدر کند
سینه چون بی آرزو شد روضه جنت شود
دل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کند
ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال
در نظرها عیب خامی را هنر عنبر کند
آرزوی آب حیوانش شود صورت پذیر
روی در آیینه زانو گر اسکندر کند
حرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مور
ورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
ترک یاران کرده ای ای بیوفا، یار این کند؟
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟
جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند
طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند
نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟
جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند
طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند
نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
دیده ها را چهره گلرنگ گلشن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
در کنار دایه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
کی ز سیل گرمرو بر روی صحرا می رود؟
آنچه از مژگان تر بر چهره ما می رود
عشق را در کشور ما آبروی دیگرست
یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود
بر امید وعده شب در میان زلف او
روزگاری شد که روز از کیسه ما می رود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود
بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند
آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود
سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد
آب می آید به این گلزار و صهبا می رود
کی نهد صائب قدم بر دیده گریان من؟
آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود
آنچه از مژگان تر بر چهره ما می رود
عشق را در کشور ما آبروی دیگرست
یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود
بر امید وعده شب در میان زلف او
روزگاری شد که روز از کیسه ما می رود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود
بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند
آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود
سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد
آب می آید به این گلزار و صهبا می رود
کی نهد صائب قدم بر دیده گریان من؟
آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
کی به ناخن از دل غمگین گره وا می شود؟
دست چون افتاد از کار این گره وا می شود
بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست
این گره چون باز شد چندین گره وا می شود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟
عشقبازان گر به آه آتشین زورآورند
دلبران را از دل سنگین گره وا می شود
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا مرا زان جبهه پرچین گره وا می شود
در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم
چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود
قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره
هر که را از چهره زرین گره وا می شود
هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی
از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود
غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا
صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود
دست چون افتاد از کار این گره وا می شود
بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست
این گره چون باز شد چندین گره وا می شود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟
عشقبازان گر به آه آتشین زورآورند
دلبران را از دل سنگین گره وا می شود
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا مرا زان جبهه پرچین گره وا می شود
در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم
چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود
قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره
هر که را از چهره زرین گره وا می شود
هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی
از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود
غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا
صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
اضطراب دل ز چشم روشن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود