عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۶
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۸
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۴
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱
دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت
و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت
دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود
کاندر فراق روی وی از تن روان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی
کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت
فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین
بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت
سلطان بخت من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت
ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب
کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت
آخر کدام حسرت و دردی که از جهان
با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت
و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت
دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود
کاندر فراق روی وی از تن روان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی
کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت
فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین
بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت
سلطان بخت من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت
ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب
کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت
آخر کدام حسرت و دردی که از جهان
با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲
ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۳
گل فرو ریخت و رخ از باغ جهان پنهان کرد
بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد
گل نخندید ز بستان امیدم به ستم
خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد
بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من
روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد
روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا
بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد
بس عجب واقعه ای بد که مثل را گویند
رخ خورشید به گل کی بتوان پنهان کرد
زاری من به فلک بر شد لیکن چه کنم
بجز از صبر و تحمّل تو بگو چتوان کرد
درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان
نتوانند یکی درد مرا درمان کرد
درد بسیار کشیدم ز فلک لیک عجب
آن همه درد و بلا بر دل من آسان کرد
تیر هجران عزیزان به دلم بود بسی
لیک پیکان فراق تو اثر در جان کرد
بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد
گل نخندید ز بستان امیدم به ستم
خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد
بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من
روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد
روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا
بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد
بس عجب واقعه ای بد که مثل را گویند
رخ خورشید به گل کی بتوان پنهان کرد
زاری من به فلک بر شد لیکن چه کنم
بجز از صبر و تحمّل تو بگو چتوان کرد
درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان
نتوانند یکی درد مرا درمان کرد
درد بسیار کشیدم ز فلک لیک عجب
آن همه درد و بلا بر دل من آسان کرد
تیر هجران عزیزان به دلم بود بسی
لیک پیکان فراق تو اثر در جان کرد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۱
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۲
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۴
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۸
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۹
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۱
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۲
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۳
جهان ملک خاتون : دیوان اشعار
ترجیع بند
ای وصل تو اصل زندگانی
وی روی تو مایه جوانی
رحم آر به حال ناتوانان
ای دوست کنون که می توانی
چون حلقه سر از درت نپیچم
صد ره اگرم ز در برانی
می گفت سروش عالم غیب
با من به زبان بی زبانی
کز خلق جهان کناره ای گیر
با عشق رخش چو در میانی
باز آی که در سر تو کردیم
سرمایه عمر جاودانی
در هجر تو سخت ناتوانم
با این همه عجز و ناتوانی
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
عشق از ازلست و تا ابد هست
صد روی ز خلق گشت خود هست
عشق آینه جهان نمایست
در وی همه نقش نیک و بد هست
جز عشق رخت نورزد آن کس
کش بهره ز دانش و خرد هست
بر روی توأش نظر حرامست
آن را که نظر به سوی خود هست
در سینه ریش خسته نقشی
زان تیغ که عشق دوست زد هست
پایی که به گرد او رسد نیست
دستی که به جان نمی رسد هست
در عشق توأم ز خود خبر نیست
و آن دم که مرا خبر ز خود هست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
روی تو که قبله جهان اوست
روی همه عالم اندر آن روست
چشم تو به عزم گوشه گیری
پیوسته مقیم طاق ابروست
از زلف تو باد بویی آورد
زان بوی مشام خلق خوش بوست
هر جور که آید از تو عدلست
هر بد که پسند تست نیکوست
تو جانی و دلبران همه جسم
تو مغزی و دیگران همه پوست
من چاکر تو نه این زمانم
عمریست که بنده ات دعاگوست
قرنیست که من به مهرت ای یار
عمریست که من به یادت ای دوست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ساقی قدحی ز می روان کن
درمان خمار خستگان کن
هر چند ز جور دور پیرم
می در ده و دیگرم جوان کن
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
وی روی تو مایه جوانی
رحم آر به حال ناتوانان
ای دوست کنون که می توانی
چون حلقه سر از درت نپیچم
صد ره اگرم ز در برانی
می گفت سروش عالم غیب
با من به زبان بی زبانی
کز خلق جهان کناره ای گیر
با عشق رخش چو در میانی
باز آی که در سر تو کردیم
سرمایه عمر جاودانی
در هجر تو سخت ناتوانم
با این همه عجز و ناتوانی
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
عشق از ازلست و تا ابد هست
صد روی ز خلق گشت خود هست
عشق آینه جهان نمایست
در وی همه نقش نیک و بد هست
جز عشق رخت نورزد آن کس
کش بهره ز دانش و خرد هست
بر روی توأش نظر حرامست
آن را که نظر به سوی خود هست
در سینه ریش خسته نقشی
زان تیغ که عشق دوست زد هست
پایی که به گرد او رسد نیست
دستی که به جان نمی رسد هست
در عشق توأم ز خود خبر نیست
و آن دم که مرا خبر ز خود هست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
روی تو که قبله جهان اوست
روی همه عالم اندر آن روست
چشم تو به عزم گوشه گیری
پیوسته مقیم طاق ابروست
از زلف تو باد بویی آورد
زان بوی مشام خلق خوش بوست
هر جور که آید از تو عدلست
هر بد که پسند تست نیکوست
تو جانی و دلبران همه جسم
تو مغزی و دیگران همه پوست
من چاکر تو نه این زمانم
عمریست که بنده ات دعاگوست
قرنیست که من به مهرت ای یار
عمریست که من به یادت ای دوست
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ساقی قدحی ز می روان کن
درمان خمار خستگان کن
هر چند ز جور دور پیرم
می در ده و دیگرم جوان کن
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
آگاه زرنج بادیه باشند واپس ماندگان
محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها
هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
گو باغبان بر روی ما بندد در گلزار را
ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
با این قد رعنا اگر برطرف گلشن بگذری
بندد ز طوق قمریان سرو چمن زنارها
عمری طبیب از گفتگو خاموش بودم این زمان
شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
آگاه زرنج بادیه باشند واپس ماندگان
محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها
هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
گو باغبان بر روی ما بندد در گلزار را
ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
با این قد رعنا اگر برطرف گلشن بگذری
بندد ز طوق قمریان سرو چمن زنارها
عمری طبیب از گفتگو خاموش بودم این زمان
شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها