عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ما آینه در نمد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
دامن ز خودی خود کشیدیم
پرگار صفت به گرد نقطه
خط بر سر نیک و بد کشیدیم
بودیم حباب و غرقه گشتیم
واحد به سوی احد کشیدیم
گرمی به حساب خورد رندی
ما ساغر بی عدد کشیدیم
دردی کش کوی می فروشیم
بحر ازل و ابد کشیدیم
دردیست به کس نمی توان گفت
آن رنج که از خرد کشیدیم
شادی روان نعمت الله
هر دم جامی دو صد کشیدیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
غرقهٔ بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم
به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم
به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم
ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیائیم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم خدائیم خدائیم
ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیائیم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم خدائیم خدائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
هر چند ما به جسم ز اولاد آدمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
عشق در آن و این توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
آن چنان آفتاب روشن رای
در رخ شمس دین توان دیدن
ماه اگر چه بر آسمان باشد
نور او در زمین توان دیدن
عاشقانه اگر طلبکاری
آن چنان این چنین توان دیدن
گر امین خدا چو من باشی
جبرئیل امین توان دیدن
با سلیمان اگر حریف شوی
خاتمش با نگین توان دیدن
نعمت الله را اگر یابی
دلبر نازنین توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
آن چنان آفتاب روشن رای
در رخ شمس دین توان دیدن
ماه اگر چه بر آسمان باشد
نور او در زمین توان دیدن
عاشقانه اگر طلبکاری
آن چنان این چنین توان دیدن
گر امین خدا چو من باشی
جبرئیل امین توان دیدن
با سلیمان اگر حریف شوی
خاتمش با نگین توان دیدن
نعمت الله را اگر یابی
دلبر نازنین توان دیدن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
در جام جهان نما جهان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقهٔ جمله عاشقان بین
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
نور بصر محققان بین
از دیدهٔ مردم ار نهانست
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز و این زمان بین
بگذر ز نشان و نام هستی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقهٔ جمله عاشقان بین
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
نور بصر محققان بین
از دیدهٔ مردم ار نهانست
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز و این زمان بین
بگذر ز نشان و نام هستی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
من به او زنده توئی زنده به جان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مست بودی مست رفتی از جهان
مست باشی مست خیزی جاودان
مست خیزد هر که او سرمست رفت
ور رود مخمور باشد همچنان
هر چه ورزی دان که می ارزی همان
قیمتت باشد به قدر این و آن
من نشان از بی نشانی یافتم
بی نشان شو تا بیابی این نشان
تا میان او گرفتم در کنار
نیست غیری در کنار و در میان
خیز دستی برفشان پائی بکوب
سر فدا کن در سماع عارفان
نعمت الله گر همی خواهی بجو
همچو گنجی در دل صاحبدلان
مست باشی مست خیزی جاودان
مست خیزد هر که او سرمست رفت
ور رود مخمور باشد همچنان
هر چه ورزی دان که می ارزی همان
قیمتت باشد به قدر این و آن
من نشان از بی نشانی یافتم
بی نشان شو تا بیابی این نشان
تا میان او گرفتم در کنار
نیست غیری در کنار و در میان
خیز دستی برفشان پائی بکوب
سر فدا کن در سماع عارفان
نعمت الله گر همی خواهی بجو
همچو گنجی در دل صاحبدلان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
بیا در چشم مست ما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
درین دریای بی پایان قدم نه
به عین ما درین دریا نظر کن
هزاران آینه گر رو نماید
در آن یکتای بی همتا نظر کن
نظر کن ناظر و منظور بنگر
دمی در دیدهٔ بینا نظر کن
همه اشیا به ما او را نماید
نظر کن در همه اشیا نظر کن
به نور روی او او را توان دید
توان دید آنچنان جانا نظر کن
کتاب نعمت الله خوش بخوانش
مسما در همه اسما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
درین دریای بی پایان قدم نه
به عین ما درین دریا نظر کن
هزاران آینه گر رو نماید
در آن یکتای بی همتا نظر کن
نظر کن ناظر و منظور بنگر
دمی در دیدهٔ بینا نظر کن
همه اشیا به ما او را نماید
نظر کن در همه اشیا نظر کن
به نور روی او او را توان دید
توان دید آنچنان جانا نظر کن
کتاب نعمت الله خوش بخوانش
مسما در همه اسما نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
جان فدا کن وصل جانان را بجو
دُرد دردش نوش درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا می کشد
مجمع زلف پریشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معنی طلب
کفر را بگذار و ایمان را بجو
گنج او در کنج دل گر یافتی
گنج را بگذار و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان یافتن
ذوق خواهی خیز و مستان را بجو
گوهر این بحر ما گر بایدت
همچو غواصان تو عمان را بجو
همت عالی نخواهد غیر آن
گر تو عالی همتی آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
می بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا یابی امان
ساقی سرمست رندان را بجو
دُرد دردش نوش درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا می کشد
مجمع زلف پریشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معنی طلب
کفر را بگذار و ایمان را بجو
گنج او در کنج دل گر یافتی
گنج را بگذار و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان یافتن
ذوق خواهی خیز و مستان را بجو
گوهر این بحر ما گر بایدت
همچو غواصان تو عمان را بجو
همت عالی نخواهد غیر آن
گر تو عالی همتی آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
می بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا یابی امان
ساقی سرمست رندان را بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
ای دل گشایشی ز در عاشقان بجو
آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو
در یوزه ای ز همت مردان حق بکن
بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو
پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل
آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو
از خود در آ به خلوت جانانه رو خرام
چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو
گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تو است
دریاب و آرزوی دل طالبان بجو
ذرات کاینات ز خورشید روی او
روشن شدند ذره به ذره عیان بجو
سید ازین میان و کنارش طلب مکن
پرُتر شو از کنار و برون از میان بجو
آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو
در یوزه ای ز همت مردان حق بکن
بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو
پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل
آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو
از خود در آ به خلوت جانانه رو خرام
چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو
گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تو است
دریاب و آرزوی دل طالبان بجو
ذرات کاینات ز خورشید روی او
روشن شدند ذره به ذره عیان بجو
سید ازین میان و کنارش طلب مکن
پرُتر شو از کنار و برون از میان بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
بقا در عشق اگر خواهی فنا شو
حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو
مشو خودبین و خود را نیک دریاب
بدان خود را و دانای خدا شو
اناالحق زن چو منصور از سر عشق
بر آ بر دار و در دارالبقا شو
صدف دریاب و گوهر را طلب کن
در آ در بحر و با ما آشنا شو
به سوی گلشن جانان گذر کن
بسان بلبل جان خوش نوا شو
فابقوا بالبقاء قرب ربی
فافنوا از وجود خود فنا شو
چو سید بندهٔ این شاه می باش
به باطن خواجه و ظاهر گدا شو
حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو
مشو خودبین و خود را نیک دریاب
بدان خود را و دانای خدا شو
اناالحق زن چو منصور از سر عشق
بر آ بر دار و در دارالبقا شو
صدف دریاب و گوهر را طلب کن
در آ در بحر و با ما آشنا شو
به سوی گلشن جانان گذر کن
بسان بلبل جان خوش نوا شو
فابقوا بالبقاء قرب ربی
فافنوا از وجود خود فنا شو
چو سید بندهٔ این شاه می باش
به باطن خواجه و ظاهر گدا شو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
قول ما حق است از حق می شنو
نه مقید بلکه مطلق می شنو
از زبان هر چه آن دارد وجود
گوش کن سرّ انا الحق می شنو
عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق
راز این مصدر ز مشتق می شنو
یک زمان با ما درین دریا درآ
حال بحر ما ز زورق می شنو
مجلس رندان ما با رونق است
قصهٔ مستان به رونق می شنو
ما و حق گر عقل گوید گو بگو
من نگویم قول احمق می شنو
گفتهٔ مستانهٔ سید بخوان
از همه اشیا تو صدّق می شنو
نه مقید بلکه مطلق می شنو
از زبان هر چه آن دارد وجود
گوش کن سرّ انا الحق می شنو
عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق
راز این مصدر ز مشتق می شنو
یک زمان با ما درین دریا درآ
حال بحر ما ز زورق می شنو
مجلس رندان ما با رونق است
قصهٔ مستان به رونق می شنو
ما و حق گر عقل گوید گو بگو
من نگویم قول احمق می شنو
گفتهٔ مستانهٔ سید بخوان
از همه اشیا تو صدّق می شنو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
گوش کن تا بشنوی اسرار او
چشم بگشا و ببین انوار او
روشن است از نور رویش چشم ما
لاجرم بیند به او دیدار او
هر زمان او را بود کاری دگر
کار خود بگذار و بنگر کار او
ما خراباتی و رند و عاشقیم
اوفتاده بر در خمار او
غیر او در آتش غیرت بسوخت
کی بود با یار غار اغیار او
صورت و معنی به همدیگر نگر
هم موثر بین و هم آثار او
نعمت الله بر سر دار فنا
خوش برآید تا بود سردار او
چشم بگشا و ببین انوار او
روشن است از نور رویش چشم ما
لاجرم بیند به او دیدار او
هر زمان او را بود کاری دگر
کار خود بگذار و بنگر کار او
ما خراباتی و رند و عاشقیم
اوفتاده بر در خمار او
غیر او در آتش غیرت بسوخت
کی بود با یار غار اغیار او
صورت و معنی به همدیگر نگر
هم موثر بین و هم آثار او
نعمت الله بر سر دار فنا
خوش برآید تا بود سردار او
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
این و آن در آرزوی او و او
با همه یک رو نشسته روبرو
غیر نور او ندیده چشم ما
گرچه گشته گر به عالم کو به کو
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
عین ما از ما در این دریا بجو
عقل مخمور است و ما مست وخراب
گفتهٔ مخمور با مستان مگو
یک زمان با ما درین دریا نشین
گرد هستی را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بیند به خود
ما نمی بینیم جز او را به او
سیدم زلف سیادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو
با همه یک رو نشسته روبرو
غیر نور او ندیده چشم ما
گرچه گشته گر به عالم کو به کو
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
عین ما از ما در این دریا بجو
عقل مخمور است و ما مست وخراب
گفتهٔ مخمور با مستان مگو
یک زمان با ما درین دریا نشین
گرد هستی را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بیند به خود
ما نمی بینیم جز او را به او
سیدم زلف سیادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
سایه و همسایه پیدا آمده
صورت و معنی هویدا آمده
دیدهٔ ما روشن است از نور او
نور او در چشم بینا آمده
قطره و بحر و حباب از ما بجو
زان که جمله عین دریا آمده
خوش بلائی می کشم از عشق او
این بلا بر ما ز بالا آمده
تا نماند هیچ رندی در خمار
ساقی مستی بر ما آمده
سید و بنده به هم آمیخته
هر دو تا گوئی که یکتا آمده
صورت و معنی هویدا آمده
دیدهٔ ما روشن است از نور او
نور او در چشم بینا آمده
قطره و بحر و حباب از ما بجو
زان که جمله عین دریا آمده
خوش بلائی می کشم از عشق او
این بلا بر ما ز بالا آمده
تا نماند هیچ رندی در خمار
ساقی مستی بر ما آمده
سید و بنده به هم آمیخته
هر دو تا گوئی که یکتا آمده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
شاه عالم گداست تا دانی
این گدا پادشاست تا دانی
هر خیالی که نقش می بندی
مظهر حسن ماست تا دانی
در محیطی که نیست پایانش
جان ما آشناست تا دانی
دل مجنون به عاشقی لیلی
مبتلای بلاست تا دانی
دُرد دردش بنوش خوش می باش
که تو را این دواست تا دانی
آفتابی و سایهٔ عالم
مر ترا در قفاست تا دانی
نعمت الله به خلق بنماید
هر چه لطف خداست تا دانی
این گدا پادشاست تا دانی
هر خیالی که نقش می بندی
مظهر حسن ماست تا دانی
در محیطی که نیست پایانش
جان ما آشناست تا دانی
دل مجنون به عاشقی لیلی
مبتلای بلاست تا دانی
دُرد دردش بنوش خوش می باش
که تو را این دواست تا دانی
آفتابی و سایهٔ عالم
مر ترا در قفاست تا دانی
نعمت الله به خلق بنماید
هر چه لطف خداست تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
هر چه هست آن یکی است تا دانی
جان جانان یکی است تا دانی
ساغر می یکیست نوشش کن
میر مستان یکی است تا دانی
موج و دریا اگرچه دو نامند
عین ایشان یکی است تا دانی
درخرابات عشق مستان را
کفر و ایمان یکی است تا دانی
روی خود را در آینه بنگر
دو مگو آن یکی است تا دانی
سخن ما یکیست دریابش
قول یاران یکی است تا دانی
نعمت الله در همه عالم
نزد رندان یکی است تا دانی
جان جانان یکی است تا دانی
ساغر می یکیست نوشش کن
میر مستان یکی است تا دانی
موج و دریا اگرچه دو نامند
عین ایشان یکی است تا دانی
درخرابات عشق مستان را
کفر و ایمان یکی است تا دانی
روی خود را در آینه بنگر
دو مگو آن یکی است تا دانی
سخن ما یکیست دریابش
قول یاران یکی است تا دانی
نعمت الله در همه عالم
نزد رندان یکی است تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی