عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
آیینه ی جمال تو از آه من گرفت
یا ناله های زار سحرگاه من گرفت
ماهم جواب داد که معهود در جهان
اینست بی راه دلت ماه من گرفت
با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا
خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت
رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش
اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت
در معرکه که قلب و جناحست و میسره
شیران شرزه پنجه روباه من گرفت
فریاد و الغیاث که دندان مدعی
بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
منم که نقش توأم هرگز از خیال نرفت
دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت
ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز
نگار مهوش من از سر ملال نرفت
به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش
به کوی دوست مرا جاده ی وصال نرفت
میان مجمع رندان و عاشقان رخش
بجز حکایت آن خط و زلف و خال نرفت
به پیش لعل تو کانست مایه ای ز حیات
حدیث باده و سرچشمه ی زلال نرفت
هر آنکه موی میانت بدید و قدّ چو سرو
نبود آنکه شب و روز در خیال نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
آن دل نگویمش که در او یاد او نرفت
تا مهر روی دوست به جانش فرو نرفت
روزی نرفت بر من مسکین ز هجر او
کز آب دیده ام همه شب خون به جو نرفت
بر آتش فراق تو ما را جگر بسوخت
زین سوخته بگوی کجا بد که بو نرفت
عمرم برفت در غم هجران آن صنم
وان عمر نازنین ز سر گفت و گو نرفت
گر رفت یک سخن به زبانم ز بی خودی
باز آرزوی لطف خدا را به کو نرفت
شرح ستم چگونه توان داد بر دلم
آن چیست کز جفای بت تندخو نرفت
پای طلب به گرد جهان در دویدنست
کی بود یک زمان که در این جست و جو نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت
وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت
قد و بالات بلای دل ما بود مگر
که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت
رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار
بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت
به رخ جان من خسته ی هجران دیده
از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت
دم نیارم زد از آن دم که برفتی ز برم
در فراق رخت از دیده چه دمها که نرفت
سرو قدش شبکی بر سر ما بخرامید
به نثار قدم دوست چه سرها که نرفت
من جهان در قدمش کردم و از بوس و کنار
زان بت بنده نوازم چه کرمها که نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
حکایتیست که با کس نمی توانم گفت
حدیث عشق تو درّیست می نیارم سفت
ز صبر طاق شدم همچو طاق ابرویت
به درد و ناله ی هجرانت تا که گشتم جفت
گرم قرار نباشد به هجر نیست عجب
میان آتش سوزان بگو که یارد خفت
به هر بلا و ستم کز غمت رسید به دل
بداد ترک سر و جان و ترک عشق نگفت
رسید خیل خیالت به مأمن دیده
به غیر صورت زیبای دوست پاک برفت
چو قامت تو نرستست در چمن سروی
گلی چو روی تو در هیچ بوستان نشکفت
ز دست بیهده گو گویدم که ترکش کن
نگوید این به جهان کس حکایتیست بگفت
به هر طریق که باشد نشان ضربت عشق
به هیچ روی نباشد ز مدعی بنهفت
به تیغ غمزه و آن چشمهای مست ترا
بریز خون دل عاشقان به زار که گفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
تا چند نالم من در فراقت
گشتم ز دوری بی صبر و طاقت
دل شد ز دستم جان بر لب آمد
ای نور دیده در اشتیاقت
درویش مسکین در کویت آمد
راهش ندادی اندر وثاقت
مردم نگارا تا کی خدا را
طاقت ندارم من در فراقت
گفتم غمی خور حال جهان را
تا کی دهد دست این اتّفاقت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
گرچه سرگشسته ام ز چوگانت
نکشیدیم سر ز فرمانت
در فراقت دلم به جان آمد
آمدم یک شبی به مهمانت
گر به عید رخم تو بنوازی
غیر جانم چه هست قربانت
مفکن کار من چو زلف به پای
دلبرا دست ما و دامانت
جز صبوری و جز شکیبایی
ای دل خسته چیست درمانت
هیچ دانی درین زمانه دلا
چه کشیدی ز عشق جانانت
چند ازین آه و ناله و زاری
که به گردون رسید افغانت
تا به کی در جهان چنین گردی
که نه سر باشد و نه سامانت
دایم از جان و دل همی گویم
آفرین خدای بر جانت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
کیست آن کس که تو را دید و نشد حیرانت
بعد از امروز سر ما و خط فرمانت
گر تو را رغبت جانست به ترکش اولی
قدمی نه که شوم بر سر ره قربانت
دست من گیر که از پای درآیم ور نه
بر سر راه اجل دست من و دامانت
ای دل غمزده با درد دلارام بساز
که همان درد به هر حال به از درمانت
چند افسوس و فریبم دهی ای جان و جهان
چند خواری کشم از حیله و از دستانت
گر ز گلزار رخت باد صبا بویی برد
مکن اندیشه چه نقصان بود از بستانت
گر تو باری ز سر ناز به بستان تازی
ای بسا دل که برد گوی خم چوگانت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت
در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت
گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام
ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت
ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من
من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت
من بنده ی بیچاره ام شاه جهاندارم تویی
روزی غم حال جهان آخر بباید خوردنت
یارب خداوند جهان از لطف خود دارد ترا
اندر پناه خویشتن از شر هر آهرمنت
نوحی تو و طوفان غم برخاست از هر جا نبی
من نگسلم دست وفا روز جزا از دامنت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ای دوست بگو که چیست رایت
تا کی بکشم جفا برایت
بر خون منت گرت مرادست
سر چون بکشم ز حکم و رایت
هر چند جفا کنی تو بر ما
بیرون نکنم ز دل وفایت
بر ما بگذر چو سرو جانا
در دیده کشیم خاک پایت
از جان و دل اشتیاق باری
داریم به دوست بی نهایت
بر جوی دو چشم ما فرود آی
تا در دل و جان کنیم جایت
سلطان جهان تویی به تحقیق
می پرس ز حالت گدایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ای حریم حرم کعبه ی دلها رویت
هستم آشفته به روی گل تو چون مویت
گر کند سجده ی تو مردم چشمم چه عجب
سالها تا شده محراب دلم ابرویت
به جفا می نگری بر من دلداده چرا
ای دل و دیده و ای دیده ی جانم سویت
گر خدا را بنوازیم به بوسی چه شود
زآن دهان شکرستان و لب دلجویت
گر صبا بوی سر زلف تو آرد به جهان
بار دیگر دو جهان زنده شود از بویت
ای دلارام ز دست غم عشقت شب و روز
همچو گویی شده سرگشته تنم در کویت
خاطر نازکم ای دوست پراکنده مکن
بر قد و قامت زیبای تو چون گیسویت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
قسم خوردم نگارینا به رویت
پس آنگه بر دو زلف و خال و مویت
به طاق ابروان و چشم مستت
به زلف و عارض پر رنگ و بویت
به زلف سرکش عاشق فریبت
به فرقت تا قدم زآن خلق و خویت
به آب لعل شیرین شکربار
که از جان تشنه ام بر خاک کویت
تویی آب حیات از چشمه نوش
چو اسکندر منم مایل به سویت
مزن زین بیش بر چوگان زلفت
چون من افتاده ام در پا چو گویت
جهانبانا یقین دانی که عمریست
که من جان می دهم در آرزویت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
بجز خیال تو در چشم ما نیاید هیچ
بجز وصال تو در عالمم نباید هیچ
اگرنه مهر تو باشد ز سینه دل بکشم
بجای مهر تو در خاطرم نشاید هیچ
به غیر مهر رخ آفتاب پرور تو
ز مادر غم عشقم دگر نزاید هیچ
به غیر تخم غم تو که در جهان کارم
به خون دیده گرش پرورم برآید هیچ
به غیر نکهت زلفین عنبرین بویش
نسیم باد بهشت از برش نیاید هیچ
صبا بگو به نگارم که طوطی کامم
به غیر لعل شکربار تو نخاید هیچ
به هیچ بر نگرفتم نگار سنگین دل
جهان اگر به غم او به من سرآید هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
چرا به کار من ای جان وفا نکردی هیچ
به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ
چرا ز لعل لب آبدار خود کامم
شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ
طبیب درد منی راست گو که از چه سبب
ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ
به لطف با همه کس در میان و بس شادان
به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ
بسی خطاب کشیدم ز روز هجرانت
به وصل ما تو به غیر از خطا نکردی هیچ
چو سرو ناز خرامیده ای میان چمن
نظر ز روی عنایت به ما نکردی هیچ
تو پادشاه جهانی و من گدای غریب
ترحمی ز چه رو بر گدا نکردی هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ
زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ
چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ
به سر و جان تو کاین عرصه ی غم را در پیچ
وعده ی وصل خودم داد شبی در ظلمات
همچو زلف تو چه راهیست چنین پیچاپیچ
سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت
ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
چه باشد ار تو ز لطفم کنی زمانی شاد
جهان کنی دگر از وصل خویشتن آباد
گذشت داد من از حد برون ز دست غمت
بده مراد دلم بیش از این مکن بیداد
اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف
هزار جان عزیزم فدای جان تو باد
مرا سریست بر آن آستان و می دانی
فدای راه تو کردیم و هرچه باداباد
منم که بنده ی آن قامت چو سرو توأم
به بوستان وفای تو همچو سرو آزاد
جفا کنند حبیبان ولی به پیش دلم
هزار بار بهست آن ز عهد بی بنیاد
جفا مکن به من ای جان برون ز حد ورنه
هزار ناله زنم در جهان و صد فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
دلارام مرا یارب بقا باد
همه میل دلش سوی وفا باد
به الهامش وفا در خاطر انداز
ز یاد او هرچه بگذارد جفا باد
اگرچه کس نخواهد روزی تنگ
دهان تنگ او روزی ما باد
ز روی خوب یارم چشم دشمن
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
اگرچه بیش از این معنی روا نیست
ز لعلش کام جان ما روا باد
مرا آن دوست دشمن کام کردست
ز روی دوستدارانش حیا باد
به سوی آن گل بستان خوبی
کسی کاو ره برد باد صبا باد
به خاک کوی او تا آب و آتش
بود منزلگه شاه و گدا باد
اگرچه از جهان دارد فراغت
همیشه بر جهان او پادشا باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد
خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد
هجران تو جانم را آورد به لب باری
وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد
شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم
وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد
آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی
با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد
دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر
ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد
دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری
از دست جفای تو بر باد نخواهم داد
هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی
تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد