عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شاهان همه حیران جمال تو گدا نیز
دارند همه عشق خداوند خدا نیز
از نور رخت دیدهٔ ما گشته منور
مردم همه بینند درین دیده شما نیز
یا رب گه بیابند ز وصل تو مرادی
مجموع محبان جناب تو و ما نیز
ما رو به تو داریم چو آئینه روشن
بی روی تو ما را نبود روی و ریا نیز
عشق تو حیاتیست که ما زنده از آنیم
بی عشق تو حاصل ز فنا و ز بقا نیز
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
بینیم در آن نقش خیال تو لقا نیز
گر سید ما جان طلبد از سر اخلاص
جان را بسپاریم و بگوئیم دعا نیز
دارند همه عشق خداوند خدا نیز
از نور رخت دیدهٔ ما گشته منور
مردم همه بینند درین دیده شما نیز
یا رب گه بیابند ز وصل تو مرادی
مجموع محبان جناب تو و ما نیز
ما رو به تو داریم چو آئینه روشن
بی روی تو ما را نبود روی و ریا نیز
عشق تو حیاتیست که ما زنده از آنیم
بی عشق تو حاصل ز فنا و ز بقا نیز
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
بینیم در آن نقش خیال تو لقا نیز
گر سید ما جان طلبد از سر اخلاص
جان را بسپاریم و بگوئیم دعا نیز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
خوش دری بر روی ما بگشاد باز
آفتابی در قمر بنمود باز
جام و پیمانه به ما بخشید او
می به پیمانه به ما پیمود باز
مخزن اسرار را در باز کرد
گنجها ایثار ما فرمود باز
آفتاب حسن او چون رو نمود
مه ز نور روی او افزود باز
دیر آمد خود بر ما زود رفت
گفتمش جانا مرو نشنود باز
عقل شهبازیست خوش پرواز کرد
در هوای عاشقی فرسود باز
نعمت الله را به ما انعام کرد
عالمی از نعمتش آسود باز
آفتابی در قمر بنمود باز
جام و پیمانه به ما بخشید او
می به پیمانه به ما پیمود باز
مخزن اسرار را در باز کرد
گنجها ایثار ما فرمود باز
آفتاب حسن او چون رو نمود
مه ز نور روی او افزود باز
دیر آمد خود بر ما زود رفت
گفتمش جانا مرو نشنود باز
عقل شهبازیست خوش پرواز کرد
در هوای عاشقی فرسود باز
نعمت الله را به ما انعام کرد
عالمی از نعمتش آسود باز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
جام خوشی ز دُردی دردش چو ما بپرس
مانند دردمند ز دردش دوا بپرس
نقش بلا مگو تو که آرام جان ماست
لطفی کن از کرم چو ببینی ز ما بپرس
ما بنده ایم و حضرت او پادشاه ماست
با پادشه بگو که ز حال گدا بپرس
از عقل بی خبر ، خبر عشق او مجو
سریست عشق او ز دل ما بیا بپرس
بگذر خوشی به کوی خرابات عاشقان
از رند مست لذت ذوق مرا بپرس
ما محرمیم در حرم کبریای او
اسرار او ز محرم آن کبریا بپرس
از ما مپرس قصهٔ دنیا و آخرت
اما ز سیدم خبری از خدا بپرس
مانند دردمند ز دردش دوا بپرس
نقش بلا مگو تو که آرام جان ماست
لطفی کن از کرم چو ببینی ز ما بپرس
ما بنده ایم و حضرت او پادشاه ماست
با پادشه بگو که ز حال گدا بپرس
از عقل بی خبر ، خبر عشق او مجو
سریست عشق او ز دل ما بیا بپرس
بگذر خوشی به کوی خرابات عاشقان
از رند مست لذت ذوق مرا بپرس
ما محرمیم در حرم کبریای او
اسرار او ز محرم آن کبریا بپرس
از ما مپرس قصهٔ دنیا و آخرت
اما ز سیدم خبری از خدا بپرس
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
عشق سرمست است و دارد دور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تندرست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم مردم است
چشم داری طالب این نور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تندرست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم مردم است
چشم داری طالب این نور باش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
نوش کن جام می فراوان نوش
جرعه ای دُرد درد اگر یابی
شادی روی دردمندان نوش
نوش نوش و خموش خوش می باش
آشکارا مکن به پنهان نوش
می ما مستی دگر دارد
عاشقانه بیا چو مستان نوش
نه شراب حرام می گویم
می پاک حلال جانان نوش
می خمخانهٔ محبت او
با حریفان و باده نوشان نوش
نعمت الله ماست ساقی ما
جام گیتی نما چو رندان نوش
نوش کن جام می فراوان نوش
جرعه ای دُرد درد اگر یابی
شادی روی دردمندان نوش
نوش نوش و خموش خوش می باش
آشکارا مکن به پنهان نوش
می ما مستی دگر دارد
عاشقانه بیا چو مستان نوش
نه شراب حرام می گویم
می پاک حلال جانان نوش
می خمخانهٔ محبت او
با حریفان و باده نوشان نوش
نعمت الله ماست ساقی ما
جام گیتی نما چو رندان نوش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدامست
خمخانهٔ بی حساب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمهٔ ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن جناب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب مینوش
از گلشن ما گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدامست
خمخانهٔ بی حساب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمهٔ ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن جناب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب مینوش
از گلشن ما گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
بیا ای نور چشم اهل بینش
به نور او جمال او ببینش
نیازی کن اگر او می کند ناز
به جان می کش تو ناز نازنینش
نثار تو است گنج کنت کنزا
مراد او توئی از آفرینش
اگر عالم تو را بخشد خداوند
تو او را از همه عالم گزینش
هوای آبرو داری که یابی
بیا با ما در این دریا نشینش
گهی سازی زند گاهی نوازد
هم آن آرام جانست و هم اینش
جهان روشن شده از نعمت الله
نماید نور سید در جبینش
به نور او جمال او ببینش
نیازی کن اگر او می کند ناز
به جان می کش تو ناز نازنینش
نثار تو است گنج کنت کنزا
مراد او توئی از آفرینش
اگر عالم تو را بخشد خداوند
تو او را از همه عالم گزینش
هوای آبرو داری که یابی
بیا با ما در این دریا نشینش
گهی سازی زند گاهی نوازد
هم آن آرام جانست و هم اینش
جهان روشن شده از نعمت الله
نماید نور سید در جبینش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم پاسبان حضرتش
هر چه بود و هست و خواهد بود هم
هست و بود و باشد از آن حضرتش
آفتابش نوربخش عالم است
دادمت روشن نشان حضرتش
مجلس عشق است و ما مست و خراب
باده نوشان عاشقان حضرتش
دل به من ده تا روان گویم ز جان
این معانی از بیان حضرتش
کشتهٔ عشقم از آنم زنده دل
حی جاویدم به جان حضرتش
سید مست است و جام می به دست
رند و سرخوش بندگان حضرتش
کیست آدم پاسبان حضرتش
هر چه بود و هست و خواهد بود هم
هست و بود و باشد از آن حضرتش
آفتابش نوربخش عالم است
دادمت روشن نشان حضرتش
مجلس عشق است و ما مست و خراب
باده نوشان عاشقان حضرتش
دل به من ده تا روان گویم ز جان
این معانی از بیان حضرتش
کشتهٔ عشقم از آنم زنده دل
حی جاویدم به جان حضرتش
سید مست است و جام می به دست
رند و سرخوش بندگان حضرتش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
روح اعظم نایب حق خوانمش
لاجرم بر تخت دل بنشانمش
اسم اعظم خوانده ام از لوح دل
خازن گنج الهی دانمش
مهر و مه می خوانمش در روز و شب
گه به صورت گه به معنی خوانمش
عهد با او بسته ام روز ازل
تا ابد پابند آن پیمانمش
نور چشمست او و دیده دمبدم
در خیالش سو به سو گردانمش
عقل مخمور است و من مست خراب
گر درآید این چنین کی مانمش
نعمت الله مخزن اسرار اوست
هرچه می خواهم ازو بستانمش
لاجرم بر تخت دل بنشانمش
اسم اعظم خوانده ام از لوح دل
خازن گنج الهی دانمش
مهر و مه می خوانمش در روز و شب
گه به صورت گه به معنی خوانمش
عهد با او بسته ام روز ازل
تا ابد پابند آن پیمانمش
نور چشمست او و دیده دمبدم
در خیالش سو به سو گردانمش
عقل مخمور است و من مست خراب
گر درآید این چنین کی مانمش
نعمت الله مخزن اسرار اوست
هرچه می خواهم ازو بستانمش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
بیا ای صوفی صافی می جام صفا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
بیاور دُردی دردش به امید دوا درکش
حریف بزم رندان شو چرا مخمور می گردی
ز دست ساقی باقی می جام بقا درکش
سر کوی بلای او مقام مبتلایان است
اگر تو از بلا ترسی عنان از کربلا درکش
ز خاک پاک سرمستی اگر گردی به دست آری
روان در دیدهٔ جانت بسان توتیا درکش
خراباتست و می درجام و او معشوق می خواران
اگر تو عاشق اوئی به عشق او بیا درکش
اگر در بزم جانبازان زمانی فرصتی یابی
اجازت خواه مستانه بیا و خوش مرا درکش
سوی الله را وداعی کن مرید نعمت الله شو
قدم در ملک باقی نه رقم گرد فنا درکش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
در محیطی فکنده ام زورق
که دو عالم در اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
یا وجود محیط از زورق
نور خوشید در سپهر یکی است
شد مرتب میان صبح و شفق
هو هو لا اله الا هو
نیک دریاب سر این مغلق
خود پرستی و ما و من گوئی
راه گم کرده ای ایا احمق
دیدهٔ ما ندید غیری را
تا گشودیم دیده را بر حق
نعمت الله جام می بخشد
تا بنوشید راوق مطلق
که دو عالم در اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
یا وجود محیط از زورق
نور خوشید در سپهر یکی است
شد مرتب میان صبح و شفق
هو هو لا اله الا هو
نیک دریاب سر این مغلق
خود پرستی و ما و من گوئی
راه گم کرده ای ایا احمق
دیدهٔ ما ندید غیری را
تا گشودیم دیده را بر حق
نعمت الله جام می بخشد
تا بنوشید راوق مطلق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
عشق است زیاده بر همه خلق
عشقست فتاده بر همه خلق
عشق آمد و طرح نو بینداخت
بنیاد نهاد بر همه خلق
ساقی در آن سرای باقی
از لطف گشاده بر همه خلق
خورشید جمال او عیان شد
زان نور فتاده بر همه خلق
بگشود ز روی لطف و احسان
جودش در داد بر همه خلق
عشق آمد و جام باده آورد
جاویدان باد بر همه خلق
مقبول قبول نعمت الله
شد خرم و شاد بر همه خلق
عشقست فتاده بر همه خلق
عشق آمد و طرح نو بینداخت
بنیاد نهاد بر همه خلق
ساقی در آن سرای باقی
از لطف گشاده بر همه خلق
خورشید جمال او عیان شد
زان نور فتاده بر همه خلق
بگشود ز روی لطف و احسان
جودش در داد بر همه خلق
عشق آمد و جام باده آورد
جاویدان باد بر همه خلق
مقبول قبول نعمت الله
شد خرم و شاد بر همه خلق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
امشب شب قدر است و بر احباب مبارک
بر خدمت آن شیخ و بر آن شاب مبارک
یا رب که مبارک بود این عید به یاران
فرصت شمر این دولت و دریاب مبارک
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در حالت بیداری و در خواب مبارک
عقدی است در این عید که گویند جهانی
بر بندگی خواجه و حُجاب مبارک
این وصلت جاوید که جاوید بماناد
بر ما و خلیل الله و اصحاب مبارک
بر خدمت آن شیخ و بر آن شاب مبارک
یا رب که مبارک بود این عید به یاران
فرصت شمر این دولت و دریاب مبارک
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در حالت بیداری و در خواب مبارک
عقدی است در این عید که گویند جهانی
بر بندگی خواجه و حُجاب مبارک
این وصلت جاوید که جاوید بماناد
بر ما و خلیل الله و اصحاب مبارک
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
نقش نقاش است نقش این خیال
غیر این نقش خیال او محال
در همه آئینه ای روشن نمود
آن جمال بی مثال پر کمال
عشق جانان است جان عاشقان
این چنین جانی کجا یابد زوال
آفتابی مه لقا پیدا شده
گاه بدری می نماید گه هلال
عشق سرمست است در کوی مغان
عقل مخمور است و مانده بی مجال
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی گه هجر باشد گه وصال
نعمت الله در محیط عشق او
خوش حیاتی باشد از آب زلال
غیر این نقش خیال او محال
در همه آئینه ای روشن نمود
آن جمال بی مثال پر کمال
عشق جانان است جان عاشقان
این چنین جانی کجا یابد زوال
آفتابی مه لقا پیدا شده
گاه بدری می نماید گه هلال
عشق سرمست است در کوی مغان
عقل مخمور است و مانده بی مجال
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی گه هجر باشد گه وصال
نعمت الله در محیط عشق او
خوش حیاتی باشد از آب زلال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
دل صفهٔ صفاست و ما صوفیان دل
دل خلوت خداست و ما ساکنان دل
یار است در میان و منم در کنار جان
یار است در کنار و منم در میان دل
هر کس معانی دل و جان کی بیان کند
از جان ما شنو به حقیقت بیان دل
از اهل دل نشان دلم جو که در جهان
جزاهل دل کسی نشناسد نشان دل
عقلست در ولایت تن کارساز جان
عشقست در ممالک جان پاسبان دل
ای جان بیا و بادهٔ صافی ما بنوش
از دست ساقئی که بود خاص از آن دل
سید چو بلبلی است که در بوستان عشق
می سازد این نوای خوش از بوستان عشق
دل خلوت خداست و ما ساکنان دل
یار است در میان و منم در کنار جان
یار است در کنار و منم در میان دل
هر کس معانی دل و جان کی بیان کند
از جان ما شنو به حقیقت بیان دل
از اهل دل نشان دلم جو که در جهان
جزاهل دل کسی نشناسد نشان دل
عقلست در ولایت تن کارساز جان
عشقست در ممالک جان پاسبان دل
ای جان بیا و بادهٔ صافی ما بنوش
از دست ساقئی که بود خاص از آن دل
سید چو بلبلی است که در بوستان عشق
می سازد این نوای خوش از بوستان عشق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
جان کیست بندهٔ حرم کبریای دل
یا روح چیست خادم خلوتسرای دل
در چارسوی عشق که بیرون دو سراست
صد جان روان دهند به یکدم بهای دل
از جان به سوز سینه که یابی وصال جان
در جان بساز چشم که بینی لقای دل
آن مهر ماه روی که جانست نام او
چون ذره ایست گشته روان در هوای دل
سلطان چرخ چارم از آن گشت آفتاب
کامد به زیر سایهٔ فر همای دل
دل کشتی خداست به دریای معرفت
لطف خدا سزد که بود ناخدای دل
سید رموز دل چه نهان می کنی بگو
جان عرش اعظم است و بر او هست وای دل
یا روح چیست خادم خلوتسرای دل
در چارسوی عشق که بیرون دو سراست
صد جان روان دهند به یکدم بهای دل
از جان به سوز سینه که یابی وصال جان
در جان بساز چشم که بینی لقای دل
آن مهر ماه روی که جانست نام او
چون ذره ایست گشته روان در هوای دل
سلطان چرخ چارم از آن گشت آفتاب
کامد به زیر سایهٔ فر همای دل
دل کشتی خداست به دریای معرفت
لطف خدا سزد که بود ناخدای دل
سید رموز دل چه نهان می کنی بگو
جان عرش اعظم است و بر او هست وای دل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
شکر گویم که باز سر مستم
توبه کردم و لیک بشکستم
از سر کاینات خاستهام
بر در می فروش بنشستم
زندهٔ جاودان از آن گشتم
که به خود نیستم به او هستم
تا که فانی شدم ، شدم باقی
قطره بودم به بحر پیوستم
سر به پایش نهادهام سر مست
به امیدی که گیرد او دستم
در نظر نور او به من بنمود
هر خیالی که نقش او بستم
نعمتاللّه حریف و او ساقی
سید عاشقان سرمستم
توبه کردم و لیک بشکستم
از سر کاینات خاستهام
بر در می فروش بنشستم
زندهٔ جاودان از آن گشتم
که به خود نیستم به او هستم
تا که فانی شدم ، شدم باقی
قطره بودم به بحر پیوستم
سر به پایش نهادهام سر مست
به امیدی که گیرد او دستم
در نظر نور او به من بنمود
هر خیالی که نقش او بستم
نعمتاللّه حریف و او ساقی
سید عاشقان سرمستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
فارغیم از وجود و هم ز عدم
بی خبر از حدوث و هم ز قدم
در خرابات مست می گردیم
رند و ساقی رسیده ایم به هم
ای که گوئی شراب می نوشی
خوش سؤالی جواب هست نعم
از وجود ای عزیز ما بگذر
شادمان باش در عدم به نعم
خوش بود همدمی چو جام شراب
گر چه باشد دمی چنان همدم
عشق آمد طرب به ما بخشید
خیر ما بود در چنین مقدم
در دو عالم یکی بود سید
وحده لاشریک له فافهم
بی خبر از حدوث و هم ز قدم
در خرابات مست می گردیم
رند و ساقی رسیده ایم به هم
ای که گوئی شراب می نوشی
خوش سؤالی جواب هست نعم
از وجود ای عزیز ما بگذر
شادمان باش در عدم به نعم
خوش بود همدمی چو جام شراب
گر چه باشد دمی چنان همدم
عشق آمد طرب به ما بخشید
خیر ما بود در چنین مقدم
در دو عالم یکی بود سید
وحده لاشریک له فافهم