عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۳
هردم نه بی سبب دل ما رقص می کند
کز شوق کعبه قبله نما رقص می کند
بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش
از خود نه جسم خاکی مارقص می کند
وجد وسماع صوفی صافی ز خویش نیست
این استخوان به بال هما رقص می کند
مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد
از زور می پیاله مارقص می کند
آن راکه مطرب از دل پر جوش خود بود
دایم چو بحر بی سروپا رقص می کند
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص
در پیش پیش سیل فنا رقص می کند
خونین دلان کجا وسماع طرب کجا
این شاخ گل ز باد صبا رقص می کند
پیر وجوان ز هم نکند فرق شور عشق
اینجا فلک به قد دوتا رقص می کند
بی شور عشق در تن ما نیست دره ای
هر قطره زین محیط جدا رقص می کند
پیچیده است درد طلب هرکه را بهم
داند که گردباد چرا رقص می کند
داریم عالمی ز خیالش که نه سپهر
در تنگنای سینه ما رقص می کند
ما مانده ایم در ته دیوار ورنه کاه
از اشتیاق کاهربا رقص می کند
صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان
شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند
کز شوق کعبه قبله نما رقص می کند
بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش
از خود نه جسم خاکی مارقص می کند
وجد وسماع صوفی صافی ز خویش نیست
این استخوان به بال هما رقص می کند
مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد
از زور می پیاله مارقص می کند
آن راکه مطرب از دل پر جوش خود بود
دایم چو بحر بی سروپا رقص می کند
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص
در پیش پیش سیل فنا رقص می کند
خونین دلان کجا وسماع طرب کجا
این شاخ گل ز باد صبا رقص می کند
پیر وجوان ز هم نکند فرق شور عشق
اینجا فلک به قد دوتا رقص می کند
بی شور عشق در تن ما نیست دره ای
هر قطره زین محیط جدا رقص می کند
پیچیده است درد طلب هرکه را بهم
داند که گردباد چرا رقص می کند
داریم عالمی ز خیالش که نه سپهر
در تنگنای سینه ما رقص می کند
ما مانده ایم در ته دیوار ورنه کاه
از اشتیاق کاهربا رقص می کند
صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان
شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۱
کی دلبران زصحبت دل سیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۴
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۴
عشق غیور تن به نصیحت کجا دهد
طوفان عنان کجا به کف ناخدا دهد
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است
مشکل که تن به سایه بال هما دهد
یک عمر در فراق تو خون خورده ایم ما
یک روز وصل داد دل ما کجا دهد
از بوسه آنچه می دهی ای سنگدل به من
حاشا که هیچ سفله به دست گدا دهد
در عهد ما که قحط نسیم مروت است
جز آه کیست خانه دل ما را صفا دهد
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خاک
باید که تن به گردش نه آسیا دهد
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است
در گلشنی که غنچه صدای درا دهد
ترک اراده کن سبکبار می شود
آهن چو تن به جذبه آهن ربا دهد
با فقر خوش برآی که این لذت آفرین
شیرینی شکر به نی بوریا دهد
کام نهنگ وشیر بود مهد راحتش
آزاده ای که تن به مقام رضا دهد
صائب ز دست وپا بگذر در طریق عشق
تا بال وپر ترا عوض دست وپا دهد
طوفان عنان کجا به کف ناخدا دهد
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است
مشکل که تن به سایه بال هما دهد
یک عمر در فراق تو خون خورده ایم ما
یک روز وصل داد دل ما کجا دهد
از بوسه آنچه می دهی ای سنگدل به من
حاشا که هیچ سفله به دست گدا دهد
در عهد ما که قحط نسیم مروت است
جز آه کیست خانه دل ما را صفا دهد
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خاک
باید که تن به گردش نه آسیا دهد
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است
در گلشنی که غنچه صدای درا دهد
ترک اراده کن سبکبار می شود
آهن چو تن به جذبه آهن ربا دهد
با فقر خوش برآی که این لذت آفرین
شیرینی شکر به نی بوریا دهد
کام نهنگ وشیر بود مهد راحتش
آزاده ای که تن به مقام رضا دهد
صائب ز دست وپا بگذر در طریق عشق
تا بال وپر ترا عوض دست وپا دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۳
بر یاد عشق بار هوس می توان کشید
بر بوی گل درشتی خس می توان کشید
در تنگنای خاک همین گوشه دل است
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
رفتم به راه عشق به امید بازگشت
پنداشتم که پای به پس می توان کشید
ساقی کند مسلسل اگر دور جام را
خوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشید
صیاد عشق اگر نگشاید در قفس
خود را ز بال خود به قفس می توان کشید
گر عشق کو تهی نکند خط باطلی
بر دفتر هوا و هوس می توان کشید
بی چشم زخم سایه تیغ شهادت است
جایی که زیر آب نفس می توان کشید
گر صادق است تشنگی عشق در جگر
بحر محیط را به نفس می توان کشید
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در می کجا عنان هوس می توان کشید
صائب دماغ جاذبه گر نیست نارسا
بوی گل از شکاف قفس می توان کشید
بر بوی گل درشتی خس می توان کشید
در تنگنای خاک همین گوشه دل است
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
رفتم به راه عشق به امید بازگشت
پنداشتم که پای به پس می توان کشید
ساقی کند مسلسل اگر دور جام را
خوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشید
صیاد عشق اگر نگشاید در قفس
خود را ز بال خود به قفس می توان کشید
گر عشق کو تهی نکند خط باطلی
بر دفتر هوا و هوس می توان کشید
بی چشم زخم سایه تیغ شهادت است
جایی که زیر آب نفس می توان کشید
گر صادق است تشنگی عشق در جگر
بحر محیط را به نفس می توان کشید
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در می کجا عنان هوس می توان کشید
صائب دماغ جاذبه گر نیست نارسا
بوی گل از شکاف قفس می توان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۸
از گرمروان خار مغیلان گله دارد
اینجاست که نشتر خطر از آبله دارد
از درد شکایت دل بی حوصله دارد
این خار ز پیراهن یوسف گله دارد
چون آه مصیبت زده آرام ندارم
دست که خدایا سر این سلسله دارد
این قافله از خواب گران است گرانبار
فریاد چه تاثیر درین مرحله دارد
از دست تهی راهرو عشق ننالد
پا بر سر گنج گهر از آبله دارد
از گردش چشم تو فلک بی سر وپا شد
پیداست حبابی چه قدر حوصله دارد
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را
از گرگ جگر دار خطر سر گله دارد
چون نقش قدم هر قدم از پوست بر آید
هر کس خبر از دوری این مرحله دارد
خون می چکد از شعله آواز جرس را
تا چشم که سر در پی این قافله دارد
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست
کز موجه خود آب روان سلسله دارد
بر هم خورد از جوهر خود آینه صاف
حیرت زده از جنبش مژگان گله دارد
با شوق جهانگرد دو گام است دوعالم
صائب چه غم از دوری این مرحله دارد
اینجاست که نشتر خطر از آبله دارد
از درد شکایت دل بی حوصله دارد
این خار ز پیراهن یوسف گله دارد
چون آه مصیبت زده آرام ندارم
دست که خدایا سر این سلسله دارد
این قافله از خواب گران است گرانبار
فریاد چه تاثیر درین مرحله دارد
از دست تهی راهرو عشق ننالد
پا بر سر گنج گهر از آبله دارد
از گردش چشم تو فلک بی سر وپا شد
پیداست حبابی چه قدر حوصله دارد
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را
از گرگ جگر دار خطر سر گله دارد
چون نقش قدم هر قدم از پوست بر آید
هر کس خبر از دوری این مرحله دارد
خون می چکد از شعله آواز جرس را
تا چشم که سر در پی این قافله دارد
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست
کز موجه خود آب روان سلسله دارد
بر هم خورد از جوهر خود آینه صاف
حیرت زده از جنبش مژگان گله دارد
با شوق جهانگرد دو گام است دوعالم
صائب چه غم از دوری این مرحله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۲
این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۱
کیفیت می زاهد فرزانه نداند
تا سرنکند در سرپینانه نداند
زاهد که بود خشک تر از دانه تسبیح
حق نمک گریه مستانه نداند
در کعبه ام ویاصنم آید به زبانم
سرگرم جنون کعبه وبتخانه نداند
عمری است سراسر رو آن کوچه زلف است
چون موی به موحال دلم شانه نداند
با آن که دوصد میکده پرداخته ماست
می خوردن ما را لب پیمانه نداند
آن بلبل مستم که اگر در شکن دام
در بال گره افتدش ار دانه نداند
شوخی که ندارد نگه گرم به عاشق
شمعی است که دل سوزی پروانه نداند
هر کس به سخن خویش نزدیک ندارد
صائب مزه معنی بیگانه نداند
تا سرنکند در سرپینانه نداند
زاهد که بود خشک تر از دانه تسبیح
حق نمک گریه مستانه نداند
در کعبه ام ویاصنم آید به زبانم
سرگرم جنون کعبه وبتخانه نداند
عمری است سراسر رو آن کوچه زلف است
چون موی به موحال دلم شانه نداند
با آن که دوصد میکده پرداخته ماست
می خوردن ما را لب پیمانه نداند
آن بلبل مستم که اگر در شکن دام
در بال گره افتدش ار دانه نداند
شوخی که ندارد نگه گرم به عاشق
شمعی است که دل سوزی پروانه نداند
هر کس به سخن خویش نزدیک ندارد
صائب مزه معنی بیگانه نداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۴
جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۵
خوش وقت گروهی که در اندیشه یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
در دامن یارند چو آیینه شب وروز
هر چند گرفتار درین گرد وغبارند
دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه مرکز به قرارند
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند وگربرسر دارند
پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند
آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند
خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند
آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده جلوه مستانه یارند
آیند چو با خویش کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه سیمرغ شکارند
از خرقه پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده بد نافه آهوی تتارند
چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند
جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند وبهارند
قانع به شکار خس وخارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند
جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز
محروم ز رخساره بی پرده یارند
صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
در دامن یارند چو آیینه شب وروز
هر چند گرفتار درین گرد وغبارند
دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه مرکز به قرارند
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند وگربرسر دارند
پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند
آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند
خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند
آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده جلوه مستانه یارند
آیند چو با خویش کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه سیمرغ شکارند
از خرقه پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده بد نافه آهوی تتارند
چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند
جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند وبهارند
قانع به شکار خس وخارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند
جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز
محروم ز رخساره بی پرده یارند
صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۲
در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۷
قد ترا سرواعتدال ندارد
این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۵
فلک از ناله ما نرم نشد
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۶
عشق تو ز دل بدر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کون بیرون است
این بیضه به زیر پرنمی آید
تر دامنی وصفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای ترا رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه نی کدام شب صائب
صد قافله شکر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کون بیرون است
این بیضه به زیر پرنمی آید
تر دامنی وصفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای ترا رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه نی کدام شب صائب
صد قافله شکر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۹
می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۳
نیست بیصورت جدال زاهدان باصوفیان
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۹
شورش دیوانه گردد از بیابان بیشتر
می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر
نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار
وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر
شوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت است
هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر
خشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشک
آرزو گرددز نعمتهای الوان بیشتر
می شود طول امل در موسم پیری زیاد
موج دارددر سراب خشک جولان بیشتر
لقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بود
تلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشتر
منت دست حمایت کارصرصرمی کند
شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر
نیست در زندان تن جانهای کامل راقرار
خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر
شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار
می دواند ریشه دردل خط ریحان بیشتر
چرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدام
در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر
می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر
نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار
وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر
شوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت است
هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر
خشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشک
آرزو گرددز نعمتهای الوان بیشتر
می شود طول امل در موسم پیری زیاد
موج دارددر سراب خشک جولان بیشتر
لقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بود
تلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشتر
منت دست حمایت کارصرصرمی کند
شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر
نیست در زندان تن جانهای کامل راقرار
خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر
شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار
می دواند ریشه دردل خط ریحان بیشتر
چرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدام
در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر