عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
چون حسن دلاویز تو در جلوه گری بود
کار دل بیچاره من پرده دری بود
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
این شیوه ز خاصیت دور قمری بود
ای جان جهان، نسبت یاد تو بجانم
چون باد سحر بر رخ گل برگ طری بود
جان و دل و دین برد زمن عشق تو،هیهات!
در غارت عشق تو چنین حمله بری بود!
هر جا که نظر کرد دلم روی ترا دید
این نیز هم از غایت صاحب نظری بود
درمان وصال تو فنا آمد و دیگر
هر چاره که کردیم همه حیله گری بود
گفتند که:قاسم همه از زهد زند لاف
بیچاره خود از تهمت این قصه بری بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دل ما باده طلب کرد و شرابش برسید
برسد چون برسد سابقه حبل ورید
زان زمانی که ترا دیدم و دانستم باز
دل و جانم بهوای تو ز اغیار رمید
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار،که بیچاره سعیدست و شهید
کرمی باشد،اگر زنده جاوید کنی
دل عشاق که در عشق فریدند و وحید
عاشقانت همه بر خاک نهادند جبین
چون ز پیشانی تو صبح سعادت بدمید
گر دل ما بهوایت طلبی، هم دل ماست
دل ما کز همه عالم بهوایت ببرید
قاسمی، قصه هجران نتوان گفت به کس
کین چنین قصه بعالم نتوان گفت و شنید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
منم و چشم رمد دیده و نور خورشید
بتور روشن،بهمه حال، مرا چشم امید
روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم
بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید
سر ما خاک ره درد کشان خواهد بود
واعظ، افسانه مفرما، که نمانی جاوید
قدح باده بدست آر،اگر دست دهد
خوشتر از تخت فریدون و زتاج جمشید
تا بکی در هوس قصر معلا بودن؟
قصر جان را تو بدست آرو مجو قصر مشید
راه را اهل طریقت بمشقت رفتند
تو فراغت بنشسته بمیان گل و بید
گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود
این چنین قصه ممدود بعالم که شنید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بانگ مستان خرابات فنا می آید
راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید
دل ما زنده شد از نکهت باد سحری
بوی یوسف زدم باد صبامی آید
روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق
آن زمان کان شه بی روی و ریا می آید
هرکسی بر سر کوی تو زمستی آیند
جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
دید بیمار فراقیم و شفا می طلبیم
بر سر آن یار گرامی بشفا می آید
یار با این دل شوریده چه طالع دارد
که بلاها همه بر جانب ما می آید؟
هله!ای قاسم بیدل،ببلا تن در ده
هر چه آید همه از پیش خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوشدلم هر چه از آن یار بما می آید
عشق می آمد و سرمست و خرامان میگفت:
بر حذر باش! که آشوب و بلا می آید
عالم از نور تجلی الهی پر شد
از دم ویس قرن بوی خدا می آید
جان فدای رخ آن یار گرانمایه، که او
بر سر صفه مستان بصفا می آید
حکمتی هست در این حال بگویم: که مدام
تیر دلدوز تو بر سینه ما می آید
هر جفایی که کنی بر دل بیچاره من
از جفاهای توام بوی وفا می آید
دوش آشفته بکوی تو رسیدم گفتند:
قاسم بیدل حیران ز کجا می آید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
از خم صفا جام می ناب بیارید
گر شمع ندارید بمهتاب بیارید
محراب دل و جان رخ آن ماه حجازیست
روی دل و جان جانب محراب بیارید
آن زلف پریشان همه آیات نکوییست
هر جا که حدیثیست درین باب بیارید
ماتشنه لبانیم درین بادیه عشق
آخر خبری زان گل سیراب بیارید
هر کس که شود درد مرا موجب درمان
فی الجمله،اگر شیخ،اگر شاب بیارید
از بهر دوا جام صفایی بمن آرید
تأخیر روانیست،با شتاب بیارید
قاسم،می توحید حیوة دل و جانست
جامی دو سه دیگر ز می ناب بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید
چشم جان از خاک پایت توتیا دارد امید
زاهدان از دولت درد نو غافل مانده اند
این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید
روز و شب درد و جفاهای تو میخواهد دلم
راستی را دولت بی منتها دارد امید
خسته تیغ غمت را کی بود مرهم طمع؟
دردمند عشق تو درمان چرا دارد امید؟
بارها در خون نشست این دل ز تیر غمزه ات
بازش اندر خون نشان، گر خون بها دارد امید
جان گدایی می کند درد از تو وین نبود عجب
گر گدایی رحمتی از پادشا دارد امید
آفرین بر همت قاسم، که از ملک دو کون
منصب خاک سر کوی ترا دارد امید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلم از قصه هجران چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
از باده گلگون قدری هست بگویید
در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
ما را خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
ای زاهد مغرور، مکن منع من از عشق
گر تیر بلا را سپری هست بگویید
عشقست که بابای جهانست بتحقیق
جز عشق کسی را پدری هست؟بگویید
در عشق تو دلها همه چون آتش گرمند
دل گرم تر از من دگری هست؟ بگویید
آن دور رخ و زلف تو غارتگر دلهاست
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
در باغ لطافت، که چراغ همه دلهاست
شیرین ثمری، بر شجری هست؟ بگویید
در مصر جهان دل نگرانیم چو یعقوب
گر یوسف زرین کمری هست بگویید
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
گر تیره شبم را سحری هست بگویید
در کشتن قاسم، که دلش مست و خرابست
بالا شجری، دل حجری هست؟ بگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از پیر مغان گر خبری هست بگویید
از باده اگر ما حضری هست بگویید
تا چند ملامت که خطیرست ره عشق؟
گر تیر قضا را سپری هست بگویید
پران ز پر عشق شد این جان بلا دوست
جز عشق اگر بال و پری هست بگویید
در بادیه محنت هجران شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
جز مستی عشاق، که آن سد عظیمست
در راه محبت خطری هست؟ بگویید
از خطه امکان طرف حضرت واجب
جز راه فنا رهگذری هست؟ بگویید
با ما خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
قاسم، رخ و زلفش همه دورست و تسلسل
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جان جهان، ساقی جان، رطل گران دار
از صومعه جان را بسر دیر مغان آر
چون نکته اسرار خرابات بدانی
این نکته اسرار ز اغیار نگه دار
سرهای سران را ببریدند برین گنج
تا دم نزند هیچ کس از پرده اسرار
گر طالب سرید ز سر قصه مگویید
سر را نتوان برد درین کوچه بسر بار
ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافکن
تا چاک زنم پیش رخت پرده پندار
منصور چو بر دار همی رفت عجب گفت:
دیار بغیر از تو ندیدم درین دار
تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد
خود بود فروشنده و خود بود خریدار
چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع
چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟
جان و دل و دین، صبر و خرد برد بغارت
فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!
زاهد نتواند که کند ترک سر خویش
در لانه عصفور که دیدست سر مار؟
یک لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت
از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار
در هجر تو سیلاب سرشکم مددی کرد
والله که چه خشنودم ازین ابر گهربار!
در مجلس ما قصه ناموس مخوانید
من فارغم از سر، چه کشم زحمت دستار؟
ما در دو جهان روی تمنا بتو داریم
رستیم بسودای تو از عالم غدار
قاسم سفری کرد ز صورت بمعانی
هم ناسک ادیان شد و هم سالک اطوار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
بیا، بیا، که غریبیم و عاشقیم و نزار
بیا، بیا، که نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، که بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله نار
بداغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوهای تو جان را هزار استظهار
بفرض آنکه جهان از قصور پاک شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره بگلگونه بهار، ای دل
که در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذکر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
جام جمست این دل بیچاره، گوش دار
تا در کشم بگوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه خود ماتمی بدار
آهن دلی مکن، چو سپر، زانکه در جهان
کس را بجان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی که جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون کن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناک
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
ساقی، بیار باده گل رنگ خوشگوار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر کس که درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان بمفری و ملجائیست
عاشق باختیار ز خود میکند فرار
طغیان حال ما همه با کفر میکشد
عارف کسی بود که شریعت کند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی بعاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست که هر جا که هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر کنار؟
در دار زاهدان سخن عشق کمتراست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ماییم و جام باده و سودای آن نگار
هر کس مناسب گهر خود گرفت یار
ای دوست، انتظار مفرما، که بعد ازین
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
گو صید عشق خواهی آهو دلی مکن
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
هر کس که جان نبازد در ابتلای عشق
در روز حشر باشد از دوست شرمسار
جان را مدد فرست، که جانم بلب رسید
از صبر بی نهایت و اندوه بی شمار
چون هر چه کاشتی و ازان تخم بدروی
گر نیک مرد راهی، رو تخم بد مکار
قاسم، در آن مقام که ذکر فنا رود
از ما در این شمار نگیرند اعتبار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مشکین کلاله را چو برافکند آن نگار
از هر طرف برآمد فریاد زینهار!
در سلک عاشقان بکرم آن حبیب دل
ما را شمار کرد، زهی لطف بی شمار
امسال نیز محرم سر خدا نشد
چون خواجه خوشدلست بافسانهای پار؟
اسرار دوست هر چه شنیدی امانتست
ای دل، اگر امینی، امانت نگاه دار
دریا و در شنیده ای، اما ندیده ای
دریای جان دلست و سخن در شاهوار
با پیشوای شهر بگویید: کای سلیم
با ترس سر میآر و درین کوچه سر مدار
تا چند سر بجهل برآری؟ مکن چنین
سر را بدل فرو بر و از دوست سر بر آر
ای جان من مکوش بهجران که بعد از این
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
قاسم بصد نیاز دل و شوق دوستی
مستان چشم تست، زهی چشم پر خمار!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
منم و عشق سرکش عیار
«ثانی اثنین اذهما فی الغار»
عشق چبود؟ بگو: بلای عظیم
عقل چبود؟ بگو که: دارا دار
اول و آخر زمین و زمان
که جهان را بتست استظهار
تو اگر حاضری، مشو غافل
جام گلرنگ باده را بکف آر
پیش ما آر جام سرمستان
تا ببازیم عالمی را بقمار
ساقیا دیر شد که مخموریم
بهر دفع خمار باده خم آر
هر کسی را عیار معلومست
قاسم و شیشه تمام عیار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چو نازنین جهانی بحسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم بصد هزار نیاز
دلم غریب هوای دیار تست، بیا
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
گرم بروضه صدر جنان برند چه سود؟
که دل بجانب کوی تو می کند پرواز
ز چشم مست تو مستم، که اهل صومعه را
درید پرده تقوی بغمزه غماز
چو شمع آتش عشقست در دلم، لیکن
بذکر و فکر توام در میان سوز و گداز
بنور دیده محمود می توان دیدن
اشعه لمعات جمال حسن ایاز
بگفتم: از غم عشق تو سوختم، چه کنم؟
بخنده گفت که: قاسم، برو بسوز و بساز