عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
جان ندارد هر که جانانیش نیست
گرچه تن دارد ولی جانیش نیست
زاهد گوشه نشین در عشق او
هست از زاهد ولی آنیش نیست
کفر زلفش گر ندارد دیگری
کی بود مومن که ایمانیش نیست
بی سر و سامان شدم در عاشقی
ای خوش آن رندی که سامانیش نیست
ساغر می گر چه دارد جرعه ای
همچو خم ، ذوق فراوانیش نیست
هر دلی کز عشق او شد دردمند
غیر دُرد درد درمانیش نیست
سید سرمست مهمان من است
هیچکس چون بنده مهمانیش نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
یک قدم ازخویش بیرون نه که گامی بیش نیست
دامن خود را بگیر از پس مرو ره بیش نیست
گر هوای عشق داری خویش را بی خویش کن
کآشنای عشق او جز عاشقی بی خویش نیست
بر امید وصل عمری بار هجرانش بکش
چون گلی بی خار نبود نوش هم بی نیش نیست
گوهر رازش ز درویشان دریا دل طلب
زانکه غواص محیطش جز دل درویش نیست
دم ز کفر و دین مزن قربان شو اندر راه او
کاندر آن حضرت مجال کفر و دین و کیش نیست
طالبا گر عاشقی از دی و فردا در گذر
روز امروز است و عاشق مرد دوراندیش نیست
بیش از این از سیم و زر با نعمت الله دم مزن
کاین زر دنیای تو جز زرد روئی بیش نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
اندر این دل غیر دلبر هست نیست
هیچ از این میخانه خوشتر هست نیست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
جای مخمور ای برادر هست نیست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
این چنین سردار و سرور هست نیست
عشق سلطان است و ملک دل گرفت
مثل او در بحر و در بر هست نیست
غیر آن یکتای بی همتا دگر
بر سریر هفت کشور هست نیست
این چنین قول خوش مستانه ای
بازگو در هیچ دفتر هست نیست
سید ما ساقی سرمست ماست
همچو او ساقی دیگر هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
هیچکس بی نعمت الله هست نیست
قاتل شه خالی از شه هست نیست
بر در میخانه مست افتاده ایم
همچو ما در هیچ درگه هست نیست
ماه من روشن شده از آفتاب
بر سپهر جان چنین مه هست نیست
عاشق و مستیم و جام می به دست
عاقل مخمور آگه هست نیست
کل شیئی هالک الا وجهه
این چنین وجهی موجه هست نیست
بر در کریاس سلطان وجود
غیر سید را دگر ره هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
در نظر عالم چو جامی پر می است
جام من بی خدمت ساقی کی است
چشم ما روشن شده از نور او
هرچه ما را در نظر آید وی است
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجودش ما سوی الله لاشی است
صوت نائی می رسد ما را به گوش
دیگران گویند آواز وی است
نوش کن آب حیات معرفت
تا بدانی زنده دل از وی حی است
جام را بگذار و خم می بجو
همت عالی بر آن خم می است
آفتابست او و سید سایه اش
هر کجا او می رود او در پی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
مطرب عشق ساز ما بنواخت
به نوا جان بینوا بنواخت
در خرابات ساقی سرمست
درد ما را به صد دوا بنواخت
گرچه بنواخت جان عالم را
پادشاه است و این گدا بنواخت
می نوازد به لطف عالم را
دل این خسته بارها بنواخت
مبتلای بلای او بودم
چاره ای کرد و مبتلا بنواخت
شاهد غیر در سرای وجود
به نهان خاطر مرا بنواخت
شهرتی یافت در جهان که به عشق
نعمت الله را خدا بنواخت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
لطف سازنده تا عیانم ساخت
رازق رزق بندگانم ساخت
این چنین چون بدن پدید آمد
همچو جان در بدن دوانم ساخت
حکم میخانه ام عطا فرمود
ساقی بزم عاشقانم ساخت
به جمال خودم مشرف کرد
مونس جان بیدلانم ساخت
دنیی و آخرت به من بخشید
واقف از سر این و آنم ساخت
عاشقی کردم و شدم معشوق
گرچه بودم چنین چنانم ساخت
بنده را نام نعمت الله کرد
سید ملک انس و جانم ساخت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
جانم از درد دل دوائی یافت
درد نوشید از آن صفائی یافت
بینوا بود جان مسکینم
از نوای خدا نوائی یافت
گنج اسمای حضرت سلطان
ناگه از کنج دل گدائی یافت
درد دل هر که برد بر در او
آن قماشش بگو بهائی یافت
دیدهٔ هر که نور رویش دید
در همه آینه لقائی یافت
دل به میخانه رفت خوش بنشست
خوش مقامی و نیک جائی یافت
نعمت الله ز خویش فانی شد
جاودان زان فنا بقائی یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت
راه را نیست نهایت ابدا باید رفت
ما از این خلوت میخانه به جائی نرویم
که از این جنت جاوید چرا باید رفت
گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب
دردمندانه به امید دوا باید رفت
هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد
بی سر و پا به سر دار فنا باید رفت
عارف ار آنکه به میخانه رود یا مسجد
هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت
در پی عشق روان شو که طریقت اینست
تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت
نعمت الله سوی کعبه روانست دگر
عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
سید ما بر درش مأوا گرفت
گوشه ای در جنت المأوا گرفت
خاطر ما در خرابات مغان
خوش مقامی یافت آنجا جا گرفت
مبتلائیم از بلای عشق او
زان بلا این کار ما بالا گرفت
آب چشم ما به هر سو شد روان
سو به سوی ما همه دریا گرفت
عقل رفت و یار مخموری گزید
عشق سرمست آمد و ما را گرفت
هرچه می گوئیم می گوید بگو
دیگری را کی رسد بر ما گرفت
نعمت الله سر به پای او نهاد
دست او یکتای بی همتا گرفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
نعمت الله مظهر ذات و صفات
گه صفاتش می نماید گاه ذات
عارفی چون او در این عالم که دید
جمع کرده ممکنات و واجبات
او به او باقی و ما باقی به او
عمر جاوید است او را این حیات
او یک است و گر یکی گوید که دو
تو یکی می گو مگو آن تُرَهات
دُرد دردش دردمندانه بنوش
زانکه درد او تو را باشد دوات
می کنم علم معانی را عمل
کی پرستم صورت لات و منات
سالها باید که تا پیدا شود
همچو سید سیدی در کاینات
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
فانی تمام خدمت اوست
باقی به بقای حضرت اوست
از رحمت اوست جمله عالم
او غرقهٔ بحر رحمت اوست
نعمت چه کند چو نعمت‌اللّه
پروردهٔ ناز و نعمت اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ما را به غیر او نبود التفات هیچ
زیرا که نیست جز کرم او نجات هیچ
خضر و هوای چشمه و آب حیات و ما
نبود به جز زلال وصالش حیات هیچ
ای جان همیشه شادی تو باد ورد دل
وی دل مباد جز غم عشقش دوات هیچ
هیچست این جهان و تو دل را در او مپیچ
وین بند پیچ پیچ مپیچان به پای هیچ
در حضرتی گریز که روحانیان قدس
جز حضرتش دگر نکند التفات هیچ
در عرصهٔ ممالک او هر دو کون پست
با ملک کبریائی او کاینات هیچ
سید تو جان بباز به عشقش که غیر او
شایسته نیست در دو جهان خونبهات هیچ
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
در رحمت خدا به ما بگشود
این چنین در خدا به ما بگشود
در گنجینهٔ حدوث و قدم
به گدایان بینوا بگشود
نقد گنجینه را به ما بنمود
چشم ما را به عین ما بگشود
در به بیگانگان اگر در بست
همه درها به آشنا بگشود
گر در صومعه ببست چه شد
در میخانه حالیا بگشود
برقع کاینات را برداشت
این معمای ما به ما بگشود
مشکلاتی که بود حلوا کرد
چشم ما را به آن لقا بگشود
جان ما بود بستهٔ عالم
کرمی کرد و بنده را بگشود
این عنایت نگر که سید ما
در به این بندهٔ گدا بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
دولتی خوش خدا به ما بخشید
جام گیتی نما به ما بخشید
کرم پادشاه ما بنگر
پادشاهی به این گدا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
گر به اصحاب دو سرا بخشید
ما از او غیر از او نمی‌جستیم
آشنا یافت خویش را بخشید
دُرد دردش به ذوق نوشیدیم
لاجرم این چنین دوا بخشید
چون که سید شفیع خود کردیم
نعمت‌الله را به ما بخشید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
کون جامع جامع اسما بود
مظهر او مجمع اشیاء بود
آفتابی تافته بر آینه
نور او زان نور مه سیما بود
در ازل رندی که با ما باده خورد
همچنان مست است و باشد تا بود
ما ز دریائیم و دریا عین ما
این کسی داند که او از ما بود
جام می در دور و ساقی در حضور
مجلس ما جنت المأوا بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
لاجرم یکتای بی همتا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمهٔ حیوان بود
چشم عالم روشن است از نور او
روشنی چشم مردم آن بود
باطنست او وز همه ظاهر تو راست
این چنین پیدا چنان پنهان بود
خوش حبابی پر کن از آب حیات
هر دو را می بین که او یکسان بود
نعمت الله مست و جام می به دست
سید ما میر سرمستان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
نقل ما چون نقد سرمستان بود
در همه عالم از آن دستان بود
دست ما و دامن او بعد از این
خوش بود دستی کز آن دستان بود
روضهٔ ما جنت پر حوریان
بوستان شیخ در ماهان بود
چشم ما تا دید آب رو از آن
در نظر دریای بی پایان بود
هر که باشد عارف ذات و صفات
شاید ار گوئی که او انسان بود
عاشق او زنده باشد تا ابد
جان عاشق زنده از جانان بود
گر خراب است خانهٔ ما باک نیست
جای گنجش در دل ویران بود
هر که آید در نظر ای نور چشم
آن نمی گویم ولیکن آن بود
در خرابات فنا خوش ساکنیم
نعمت الله میر سرمستان بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
خوش بود دردی که درمان او بود
خرم آن جانی که جانان او بود
کفر زلفش رونق ایمان ماست
کفر کی باشد که ایمان او بود
گرد عالم روز و شب گردیده ام
دیده ام پیدا و پنهان او بود
بی نشانی آیتی در شأن اوست
شأن او نام و نشان او بود
موج دریائیم و دریا عین ماست
هر چه ما داریم آن او بود
عین او در عین ما چون شد عیان
در همه عالم عیان او بود
عارفانه گفتهٔ سید بخوان
کاین معانی از بیان او بود