عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۱
چون زخم تازه دوخته ز خون لبالبم
ای وای اگر به شکوهٔ او آشنا لبم
بی دردی آورد همه قول و طرب، مسیح
گاهی به حال دل می گشا لبم
بستی لبم به شکوه و ذوق ادب شناخت
هر موی من ادا کند این شکوه با لبم
بگذشت عمر و گفت و شنو با تو رو نداد
ای بی نصیب گوشم و ای بی نوا لبم
صد بار لب گشودم و بر کس نریختم
آن ها که موج می زند از سینه تا لبم
لب وعده کرده بود که گوید غمم به دوست
وقت است اگر به وعده نماید وفا لبم
در دل گذشت یار و فرو ریختم بدان
پیغام ها که داشت نهان از صبا لبم
اقرار کن که سنگ دلم بعد از آن اگر
لب وا کنم به شکوه، به دندان بخا لبم
عرفی به ترهات زن آتش که جاودان
ماند گرسنه گوشم و باشد گدا لبم
ای وای اگر به شکوهٔ او آشنا لبم
بی دردی آورد همه قول و طرب، مسیح
گاهی به حال دل می گشا لبم
بستی لبم به شکوه و ذوق ادب شناخت
هر موی من ادا کند این شکوه با لبم
بگذشت عمر و گفت و شنو با تو رو نداد
ای بی نصیب گوشم و ای بی نوا لبم
صد بار لب گشودم و بر کس نریختم
آن ها که موج می زند از سینه تا لبم
لب وعده کرده بود که گوید غمم به دوست
وقت است اگر به وعده نماید وفا لبم
در دل گذشت یار و فرو ریختم بدان
پیغام ها که داشت نهان از صبا لبم
اقرار کن که سنگ دلم بعد از آن اگر
لب وا کنم به شکوه، به دندان بخا لبم
عرفی به ترهات زن آتش که جاودان
ماند گرسنه گوشم و باشد گدا لبم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۹
منم که پارهٔ غم در دهان غم دارم
به زیر ناصیه صد داستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی دانم
وگر نه تیر نفس در کمان غم دارم
از آن به تیغ غم آیم که در دکانچهٔ عشق
هزار قافله عشرت زیان غم دارم
چه شد که جان به غمت داده ام به گفتهٔ عشق
اگر غمت بگریزد ضمان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
از آن دیار عدم شد مسخرم، عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
به زیر ناصیه صد داستان غم دارم
دلی که زخم پذیری کند نمی دانم
وگر نه تیر نفس در کمان غم دارم
از آن به تیغ غم آیم که در دکانچهٔ عشق
هزار قافله عشرت زیان غم دارم
چه شد که جان به غمت داده ام به گفتهٔ عشق
اگر غمت بگریزد ضمان غم دارم
گر از بهشت شود معصیت عنان تابم
هزار شکر که صد بوستان غم دارم
از آن دیار عدم شد مسخرم، عرفی
که صد سپاه بلا در عنان غم دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۱
دلی داریم و ما جمعی پریشان از غم اوییم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم
به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری
مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم
اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را
که ناشایسته ای چند، آرزومند غم اوییم
بجو فرزانه ای عرفی، که گوید حالت عشقت
که ما دیوانه کان هرزه گرد عالم اوییم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم
به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری
مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم
اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را
که ناشایسته ای چند، آرزومند غم اوییم
بجو فرزانه ای عرفی، که گوید حالت عشقت
که ما دیوانه کان هرزه گرد عالم اوییم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
از جور و جفای بی وفا دوست
چون شد دل خستهٔ بلا دوست
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
چون شد دل خستهٔ بلا دوست
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۶۱
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۰
به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان
نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس
که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان
چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی
که خم کمند بوسد، لب عنبرین کمندان
چه گمان باطل است این، که بود عزیز صیدی
که به عجز بسته گردد، به کمند ارجمندان
به کرشمه ای بنازم که ز باد دامن او
زده موج زهر آفت، به گلوی نوشخندان
چه دل است، آه از آن دل، که ز حسن و عشق، در وی
نه علامتی ز ناخن، نه جراحتی ز دندان
نه چنان بتاز عرفی، که رود عنان ز دستت
تو هم این حدیث می گوی، به سبک عنان سمندان
نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس
که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان
چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی
که خم کمند بوسد، لب عنبرین کمندان
چه گمان باطل است این، که بود عزیز صیدی
که به عجز بسته گردد، به کمند ارجمندان
به کرشمه ای بنازم که ز باد دامن او
زده موج زهر آفت، به گلوی نوشخندان
چه دل است، آه از آن دل، که ز حسن و عشق، در وی
نه علامتی ز ناخن، نه جراحتی ز دندان
نه چنان بتاز عرفی، که رود عنان ز دستت
تو هم این حدیث می گوی، به سبک عنان سمندان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۱
دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بی درد را به صحبت ارباب دل چه کار
خندیدن آشنا نبود با گریستن
دایم به گریه غرقم و چون نیک بنگرم
زین گریه ره دراز بود تا گریستن
عمری به گریه های هوس آلود صرف شد، کنون
عمری به تازه بایدم و واگریستن
درمان من ز مسیحا مجو که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن
گاهی به یاد سرو قدی، گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدرهٔ طوبا گریستن
هر کس که هست گریه به جانش رواست و بس
نتوان به عالمی تن تنها گریستن
عرفی ز گریه دست نداری که در فراق
دردت ز دل نمی برد الا گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بی درد را به صحبت ارباب دل چه کار
خندیدن آشنا نبود با گریستن
دایم به گریه غرقم و چون نیک بنگرم
زین گریه ره دراز بود تا گریستن
عمری به گریه های هوس آلود صرف شد، کنون
عمری به تازه بایدم و واگریستن
درمان من ز مسیحا مجو که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن
گاهی به یاد سرو قدی، گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدرهٔ طوبا گریستن
هر کس که هست گریه به جانش رواست و بس
نتوان به عالمی تن تنها گریستن
عرفی ز گریه دست نداری که در فراق
دردت ز دل نمی برد الا گریستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۱
هنگام و دم نزغ، خراب نقس است این
این حالت نزع است، دلم را هوس است این
می آیی و در خرمن ما می زنی آتش
در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این
طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان
گویند که بیداد به رنگ مگس است این
افغان مکن ای مرغ گرفتار، فرو میر
این باغ ارم نیست، درون قفس است این
گفتم نگهی کن، که به شکرانه دهم جان
رو تافت که عرفی نه چنان کار کس است این
این حالت نزع است، دلم را هوس است این
می آیی و در خرمن ما می زنی آتش
در طعنه میندیش، که خاشاک خس است این
طوطی چو رود سوی شکر تلخ دهانان
گویند که بیداد به رنگ مگس است این
افغان مکن ای مرغ گرفتار، فرو میر
این باغ ارم نیست، درون قفس است این
گفتم نگهی کن، که به شکرانه دهم جان
رو تافت که عرفی نه چنان کار کس است این
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۶
بهار رفت و نکردیم عزم جای خوشی
برهنه سر بنشستیم در هوای خوشی
بهار رفت و به هنگامهٔ نواسنجان
ولی از هوش نرفتیم از نوای خوشی
بهار رفت و به مستان گریه دوست دمی
نداشتیم سرودی به های های خوشی
بهار رفت و نبردیم هم عنان چمن
دلی گرفته ز عمری به دلگشای خوشی
بهار رفت و به گلبانگ بلبلان چمن
پیاله ای نکشیدیم در هوای خوشی
به ترهات تو عرفی خوشند دانایان
ندیده ام به جهان چون تو ژاژخای خوشی
برهنه سر بنشستیم در هوای خوشی
بهار رفت و به هنگامهٔ نواسنجان
ولی از هوش نرفتیم از نوای خوشی
بهار رفت و به مستان گریه دوست دمی
نداشتیم سرودی به های های خوشی
بهار رفت و نبردیم هم عنان چمن
دلی گرفته ز عمری به دلگشای خوشی
بهار رفت و به گلبانگ بلبلان چمن
پیاله ای نکشیدیم در هوای خوشی
به ترهات تو عرفی خوشند دانایان
ندیده ام به جهان چون تو ژاژخای خوشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۰
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۳
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳۱
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۸
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۷
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۴
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۷۷