عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای بشر چیست به غیر از تو که آن آن تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه ی جولان تو نیست
از ثری تا به ثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی به کمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد به همه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور به جز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
وان کدام آیت تکریم که در شان تو نیست
چه سرائیست که بر روی تو نگشوده درش
چه مقامیست که آن عرصه ی جولان تو نیست
از ثری تا به ثریا و زمه تا ماهی
چیست آن ذره که در عشق گروگان تو نیست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلک بی سر و سامان پی سامان تو نیست
نیست مامور مگر ابر به سقائی تو
مهر طباخ تو یا نطع زمین خوان تو نیست
نیست گردون مگر ایوان تو یا در شب تار
ماه قندیل فروزندهٔ ایوان تو نیست
تا که از نقص رسانی به کمال اشیا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نیست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
این درخشنده لئالی مگر از کان تو نیست
خرد و علم و کمال و ادب و فضل و هنر
این ریاحین مگر از ساحت بستان تو نیست
با وجودی که نگنجد به همه ارض و سماء
مگر آن کنزخفی در دل ویران تو نیست
باری از عالم ایجاد تو منظوری و بس
وز تو منظور به جز گوهر عرفان تو نیست
که تو را گفت خدا را نتوان دید صغیر
او هویدا مگر از آینهٔ جان تو نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل ز راه دیده از نور جمالش روشن است
اندر این کاشانه تابان آفتاب از روزنست
زاهدا حق را تو میخوانی ز عرش و من ز دل
از خدا دوری تو کوته کن سخن حق با منست
از لباس طبع بیرون آمصفا شو که هیچ
رنگ و بویی نیستش تا غنچه در پیراهن است
بی گره چون رشتهشو تا طی نمائی راه عشق
ورنه درمانی که تنک اینره چو چشم سوزنست
چند پیش خوشه چینان میبری دست طمع
آنچه میخواهی تو زینان پیش صاحب خرمنست
ای بسا کس را که دعوی سلیمانیست لیک
ظاهر ایشان سلیمان و درون اهریمنست
دل بدست آور که خلق و خالقت دارند دوست
زانکه پیش خلق و خالق اینصفت مستحسنست
از گلستان جهان آنانکه پوشیدند چشم
خود درون جانشان صد گونه باغ و گلشنست
صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست
گرچه تاریکست شبام ا بصبح آبستنست
آنچه میگویند شرح عشق اینها گفتنیست
هست مطلبها بسی کاینها برون از گفتنست
رو بخر با نقد هستی نیستی همچون صغیر
کاین متاع پربها ایمن ز دزد و رهزنست
اندر این کاشانه تابان آفتاب از روزنست
زاهدا حق را تو میخوانی ز عرش و من ز دل
از خدا دوری تو کوته کن سخن حق با منست
از لباس طبع بیرون آمصفا شو که هیچ
رنگ و بویی نیستش تا غنچه در پیراهن است
بی گره چون رشتهشو تا طی نمائی راه عشق
ورنه درمانی که تنک اینره چو چشم سوزنست
چند پیش خوشه چینان میبری دست طمع
آنچه میخواهی تو زینان پیش صاحب خرمنست
ای بسا کس را که دعوی سلیمانیست لیک
ظاهر ایشان سلیمان و درون اهریمنست
دل بدست آور که خلق و خالقت دارند دوست
زانکه پیش خلق و خالق اینصفت مستحسنست
از گلستان جهان آنانکه پوشیدند چشم
خود درون جانشان صد گونه باغ و گلشنست
صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست
گرچه تاریکست شبام ا بصبح آبستنست
آنچه میگویند شرح عشق اینها گفتنیست
هست مطلبها بسی کاینها برون از گفتنست
رو بخر با نقد هستی نیستی همچون صغیر
کاین متاع پربها ایمن ز دزد و رهزنست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است
بلی اگر نه به تقدیر بسته سیرام ور
بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است
بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا
فلان امیر جهان را به فکر تسخیر است
هنوز تیر مرادش نرفته سوی هدف
که از کمان فلک خود نشانهٔ تیر است
بسا شده است که شه خفته شب بروی سریر
علی الصباح بزندان و زیر زنجیر است
به پیل پشه و بر شیر مور چیره شود
در این بیان سخن افزون ز حد تقدیر است
اگر ارادهٔ خالق نباشد اندر کار
بگو اراده مخلوق را چه تأثیر است
به غیر بندگی حق که نیمه مختاریست
بدست بنده کدام اختیار و تدبیر است
خدا مصور و مخلوق عالمی تصویر
صغیر مات مصور ز حسن تصویر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قربان آن زمان که زمان و مکان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
او بود و حرفی از من و ما در میان نبود
غافل ز کسب سود و زیان خود از عدم
سوی وجود ره سپر این کاروان نبود
معنی نداشت شرح فراق و حدیث وصل
شکر و شکایت این همه ورد زبان نبود
اعجاز انبیا و کرامات اولیا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به یکدیگر
گیتی دچار جنک بهار و خزان نبود
از حرص و آز بین سلاطین روزگار
این خصمی و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا این حدود با هنر و کاردان نبود
از ا نفجار بمب اتم شهرها چو دود
با ساکنین خود سوی گردون روان نبود
تنها همین ز عدل نمی رفت صحبتی
ظلم از توانگر این همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتوانی و از کثرت غرور
پامال غم ضعیف و قوی سرگردان نبود
شایع نبود این همه تبعیض در بشر
این نا مراد و آن دگری کامران نبود
هان بر صغیر تا نبری ظن بد که او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوه گر از غیب در شهود
غیر از نشان قدرت آن بی نشان نبود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خواجه را گوی که از زیر زمین یاد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آینه چون جلوه گاه روی جانان میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
روی جانان ظاهر و آئینه پنهان میشود
نیست شد چون آینه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبری از وی نمایان میشود
حسن آن معشوق را آئینه انسانست لیک
از هزاران یکنفر در رتبه انسان میشود
در خرابات آی کز راه کرم پیر مغان
میدهد آبیکه جسم از خوردنش جانمیشود
زاهد ار یکدم شود زان جام هستی سوز مست
بیشک از یکعمر هشیاری پشیمان میشود
ایکه مشکلها بکارت هست پندم گوش کن
مشکل صد ساله در تسلیم آسان میشود
گر دوصد تدبیر درام ری بپیش آری صغیر
آنچه در روز ازل تقدیر شد آن میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ میریشه غم زد
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ میریشه غم زد
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یار عاشق کش ما دوش بصد عشوه و ناز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
آن زمانی که رسد سر حقیقت بظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنرام وز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبده باز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهی شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوز است و گداز
صورت از دست بنه سیرت محمود بیار
تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز
کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس
پیر میخانه کریم است و در میکده باز
آن زمانی که رسد سر حقیقت بظهور
ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنرام وز ز رندان قدیم
تا بری گوی هنر از فلک شعبده باز
ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن
آستین تو بود کوته و دست تو دراز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا کی دلا خموشی یکدم برآر زاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچارهاند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچارهاند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - نسخه کیمیا
بود بسی در طمع کیمیا
چهرهٔ من زرد به رنگ طلا
بوتهٔ دل بود در آتش مرا
حال چو فرار مشوش مرا
در عمل شمس و قمر از خیال
لاغر و کاهیده شدم چون هلال
عمر گرامی که بد اکسیر نقد
صرف نمودم همه در حل و عقد
تن به مثل کاه و غمم کود بود
قرع وجودم پر از اندوه بود
بود ز انبیق عیونم مدام
اشک مقطر به رخ زردفام
کفش و کله جبه و دستار و دلق
رفت همه در گرو زاج و طلق
از عملیات نحاس و حدید
بهرهٔ من شد زحمات شدید
شد جگر از آتش حسرت کباب
هیچ ز مفتاح نشد فتح باب
زان همه تخم هوس اندر دلم
هیچ به جز رنج نشد حاصلم
لیک از آنجا که چو کوبی دری
آید از آن در بدر آخر سری
چون فلکم کار چنین سخت کرد
صحبت پیریم جوان بخت کرد
وه که چه پیری دل و جانش منیر
رند و جهاندیده و روشن ضمیر
دهر کهن یافته از او نوی
بندهٔ درویشی او خسروی
داد یکی نسخه به من از وفا
گفت عمل کن بود این کیمیا
درج در آن نسخه کلامی کز آن
از عدم آمد بوجود این جهان
قلب شود ماهیت خاک از آن
دور زند انجم و افلاک از آن
شرح دهم گر صفت آن کلام
تا به صف حشر بود ناتمام
طرفه کلامی که بود چون شجر
عالم امکان بودش برگ و بر
باید اگر آگهیت زان کلام
لفظ محبت بود آن والسلام
ای که روی در طلب کیمیا
من به کف آوردهام این سو بیا
کن بمحبت عمل و صد فتوح
بنگر از آن در جسد و نفس و روح
زود عمل کن که عمل کردنیست
هر که عمل کرد دو عالم غنیست
ای که چهل سال تو با نوع خویش
دشمنی آوردی و خصمی به پیش
جز غم و اندوه چه دیدی بگو
غیر مذمت چه شنیدی بگو
هم به محبت گذران روز چند
به نشد ار روز تو بر من بخند
این صفت نیک چو عادت شود
مایهٔ هر گنج سعادت شود
این عمل نیک کند ز اعتبار
قلب سیه را زر کامل عیار
دم ز محبت زن و همچون صغیر
نقش کن این نام به لوح ضمیر
چهرهٔ من زرد به رنگ طلا
بوتهٔ دل بود در آتش مرا
حال چو فرار مشوش مرا
در عمل شمس و قمر از خیال
لاغر و کاهیده شدم چون هلال
عمر گرامی که بد اکسیر نقد
صرف نمودم همه در حل و عقد
تن به مثل کاه و غمم کود بود
قرع وجودم پر از اندوه بود
بود ز انبیق عیونم مدام
اشک مقطر به رخ زردفام
کفش و کله جبه و دستار و دلق
رفت همه در گرو زاج و طلق
از عملیات نحاس و حدید
بهرهٔ من شد زحمات شدید
شد جگر از آتش حسرت کباب
هیچ ز مفتاح نشد فتح باب
زان همه تخم هوس اندر دلم
هیچ به جز رنج نشد حاصلم
لیک از آنجا که چو کوبی دری
آید از آن در بدر آخر سری
چون فلکم کار چنین سخت کرد
صحبت پیریم جوان بخت کرد
وه که چه پیری دل و جانش منیر
رند و جهاندیده و روشن ضمیر
دهر کهن یافته از او نوی
بندهٔ درویشی او خسروی
داد یکی نسخه به من از وفا
گفت عمل کن بود این کیمیا
درج در آن نسخه کلامی کز آن
از عدم آمد بوجود این جهان
قلب شود ماهیت خاک از آن
دور زند انجم و افلاک از آن
شرح دهم گر صفت آن کلام
تا به صف حشر بود ناتمام
طرفه کلامی که بود چون شجر
عالم امکان بودش برگ و بر
باید اگر آگهیت زان کلام
لفظ محبت بود آن والسلام
ای که روی در طلب کیمیا
من به کف آوردهام این سو بیا
کن بمحبت عمل و صد فتوح
بنگر از آن در جسد و نفس و روح
زود عمل کن که عمل کردنیست
هر که عمل کرد دو عالم غنیست
ای که چهل سال تو با نوع خویش
دشمنی آوردی و خصمی به پیش
جز غم و اندوه چه دیدی بگو
غیر مذمت چه شنیدی بگو
هم به محبت گذران روز چند
به نشد ار روز تو بر من بخند
این صفت نیک چو عادت شود
مایهٔ هر گنج سعادت شود
این عمل نیک کند ز اعتبار
قلب سیه را زر کامل عیار
دم ز محبت زن و همچون صغیر
نقش کن این نام به لوح ضمیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز
پادشهی بود رعیتنواز
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیهپوش شد از ماتمش
مشعل امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیهپوش شد
بعد عزاداری و ماتمگری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشندهتر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیهپوش شد از ماتمش
مشعل امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیهپوش شد
بعد عزاداری و ماتمگری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشندهتر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۷ - اعتذار
دفتر جان بخش و داد بشر
عیب مدان باشد اگر مختصر
شهد شکر در کمی افزونتر است
سنگ همانا ز کمی گوهر است
باری از این بحر که شد اقتباس
نیستم از طعن کسی در هراس
چون رهی خواجهٔ نامی شدم
ریزه خور خوان نظامی شدم
با رخ زرد و دل آزرم ناک
عذر همی خواهم از آن روح پاک
هم ز اساتید نظامی روان
میطلبم عذر قصور بیان
گر به تمامی نتوانستهام
گفتهام انقدر که دانستهام
عیب مدان باشد اگر مختصر
شهد شکر در کمی افزونتر است
سنگ همانا ز کمی گوهر است
باری از این بحر که شد اقتباس
نیستم از طعن کسی در هراس
چون رهی خواجهٔ نامی شدم
ریزه خور خوان نظامی شدم
با رخ زرد و دل آزرم ناک
عذر همی خواهم از آن روح پاک
هم ز اساتید نظامی روان
میطلبم عذر قصور بیان
گر به تمامی نتوانستهام
گفتهام انقدر که دانستهام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - تنبیه
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - قطعه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پروانه گر ز خلق نهان درد و داغ داشت
دست زمانه عاقبتش بر چراغ داشت
اظهار سرّ خویش مگر کردهای به غیر
کامروز پیشتر ز تو آهنگ باغ داشت
شب در گرفت پنبه ی داغ دلم ز آه
بیمار عشق بر سر بالین چراغ داشت
بر جستوجوی من ز چه رو خنده زد رقیب
آن مست را اگرنه به جایی سراغ داشت
میلی ز بوی مشک، شب از هوش رفته بود
سودای زلف یار مگر در دماغ داشت؟
دست زمانه عاقبتش بر چراغ داشت
اظهار سرّ خویش مگر کردهای به غیر
کامروز پیشتر ز تو آهنگ باغ داشت
شب در گرفت پنبه ی داغ دلم ز آه
بیمار عشق بر سر بالین چراغ داشت
بر جستوجوی من ز چه رو خنده زد رقیب
آن مست را اگرنه به جایی سراغ داشت
میلی ز بوی مشک، شب از هوش رفته بود
سودای زلف یار مگر در دماغ داشت؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹۵