عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
سوز حدیث شمع زبان را خبر نکرد
حرف سر زبان بدل کی اثر نکرد
غوغای رستخیز برآید ز عاشقان
آن مست نازنین چه سر از خواب بر نکرد
طوبی که سرفرازی باغ بهشت یافت
هرگز ز شرم قامت او سربدر نکرد
کردم طمع بجرعه جامش قضا نهشت
آه از قضا که رحم بما آنقدر نکرد
زان آفتاب حسن مه بخت نو نشد
تاسوی من بگوشه چشمی نظر نکرد
عیبش مکن حسود اگر از رشک ما بمرد
در عمر خویش بهتر از این یک هنر نکرد
هرگز نکرد سوی من آن عشوه گر نگاه
کز عشوه رخنه دگرم در جگر نکرد
اهلی نظر نسبت به تیغ از جمال دوست
این شوخ دیده بین که ز کشتن حذر نکرد
حرف سر زبان بدل کی اثر نکرد
غوغای رستخیز برآید ز عاشقان
آن مست نازنین چه سر از خواب بر نکرد
طوبی که سرفرازی باغ بهشت یافت
هرگز ز شرم قامت او سربدر نکرد
کردم طمع بجرعه جامش قضا نهشت
آه از قضا که رحم بما آنقدر نکرد
زان آفتاب حسن مه بخت نو نشد
تاسوی من بگوشه چشمی نظر نکرد
عیبش مکن حسود اگر از رشک ما بمرد
در عمر خویش بهتر از این یک هنر نکرد
هرگز نکرد سوی من آن عشوه گر نگاه
کز عشوه رخنه دگرم در جگر نکرد
اهلی نظر نسبت به تیغ از جمال دوست
این شوخ دیده بین که ز کشتن حذر نکرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
لعلت بخنده هرچه دلم از تو خواست کرد
صد وعده دروغ بیک خنده راست کرد
مقصود ما هلک شدن بود غایتش
عشق تو آنچه غایت مقصود ماست کرد
برقی ز آفتاب رخت درچمن فتاد
بازار گل چو خرمن مه روبکاست کرد
دیدی که چشم مست تو چون خواست قتل ما
نگذاشت جای آشتی و هرچه خواست کرد
باور مکن که چرخ جفا کار کج نهاد
کاری چنانکه خاطر ما خواست راست کرد
اهلی برید دل ز طمع ای شکر لبان
از جان گذشت و آنچه مراد شماست کرد
صد وعده دروغ بیک خنده راست کرد
مقصود ما هلک شدن بود غایتش
عشق تو آنچه غایت مقصود ماست کرد
برقی ز آفتاب رخت درچمن فتاد
بازار گل چو خرمن مه روبکاست کرد
دیدی که چشم مست تو چون خواست قتل ما
نگذاشت جای آشتی و هرچه خواست کرد
باور مکن که چرخ جفا کار کج نهاد
کاری چنانکه خاطر ما خواست راست کرد
اهلی برید دل ز طمع ای شکر لبان
از جان گذشت و آنچه مراد شماست کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
گاهم دو آهوی تو سگ خویش خوانده اند
گاهم بسنگ تفرقه از پیش رانده اند
ما دل نمی بریم که شاهان چو باز خود
کس را نرانده اند که بازش نخوانده اند
مارا چو چشم خویش حریفان بیوفا
مخمور و ناتوان بکناری نشانده اند
تا داده اند جرعه جامی ز لعل خویش
خوبان عشوه ساز به جانم رسانده اند
آنرا که داده اند بتان نوش لعل خود
از زهر چشم چاشنیی هم چشانده اند
اهلی بدرد بیدلی و بیکسی بساز
درمان طلب نکن که طبیبان نخوانده اند
گاهم بسنگ تفرقه از پیش رانده اند
ما دل نمی بریم که شاهان چو باز خود
کس را نرانده اند که بازش نخوانده اند
مارا چو چشم خویش حریفان بیوفا
مخمور و ناتوان بکناری نشانده اند
تا داده اند جرعه جامی ز لعل خویش
خوبان عشوه ساز به جانم رسانده اند
آنرا که داده اند بتان نوش لعل خود
از زهر چشم چاشنیی هم چشانده اند
اهلی بدرد بیدلی و بیکسی بساز
درمان طلب نکن که طبیبان نخوانده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
خوبان که نیش بر جگر ریش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
امروز دل از آینه جان نظرت کرد
عاشق نظر امروز بچشم دگرت کرد
می نوش که مهلت نبود در چمن عمر
کز آب حیاتی که بباید گذرت کرد
در میکده از جرعه کسی هیچ کمی نیست
سودای زیادت طلبی در بدرت کرد
افسانه واعظ خبر گمشدگان است
خاک ره او باش که از خود خبرت کرد
خوش باش اگرت یار جدا کرد سر از تن
شکر کرمش گوی که بی درد سرت کرد
اول بکشیدی ز قدم یار که سهل است
امروز مکن ناله که ره در جگرت کرد
اهلی،مس قلبی تو، ولی زر شوی از عشق
زان روی که اکسیر سعادت نظرت کرد
عاشق نظر امروز بچشم دگرت کرد
می نوش که مهلت نبود در چمن عمر
کز آب حیاتی که بباید گذرت کرد
در میکده از جرعه کسی هیچ کمی نیست
سودای زیادت طلبی در بدرت کرد
افسانه واعظ خبر گمشدگان است
خاک ره او باش که از خود خبرت کرد
خوش باش اگرت یار جدا کرد سر از تن
شکر کرمش گوی که بی درد سرت کرد
اول بکشیدی ز قدم یار که سهل است
امروز مکن ناله که ره در جگرت کرد
اهلی،مس قلبی تو، ولی زر شوی از عشق
زان روی که اکسیر سعادت نظرت کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
گر سگان تو انیس من محزون شده اند
آهوانند که همصحبت مجنون شده اند
ایکه در حلقه بزم طربی یاد آور
زان اسیران که درین دایره بیرون شده اند
خاک راهند ز جور تو بتان با همه ناز
نازنینان بنگر کز ستمت چون شده اند
آفتابی تو و عیسی صفتان ذره تو
خاک راهند اگر بر سر گردون شده اند
تو خطان با همه جان بخشی لعل لب خوش
فتنه آن خط سبز و لب میگون شده اند
دل پریشانی عشاق چو اهلی ز لب است
دردمندان تو آشفته نه اکنون شده اند
آهوانند که همصحبت مجنون شده اند
ایکه در حلقه بزم طربی یاد آور
زان اسیران که درین دایره بیرون شده اند
خاک راهند ز جور تو بتان با همه ناز
نازنینان بنگر کز ستمت چون شده اند
آفتابی تو و عیسی صفتان ذره تو
خاک راهند اگر بر سر گردون شده اند
تو خطان با همه جان بخشی لعل لب خوش
فتنه آن خط سبز و لب میگون شده اند
دل پریشانی عشاق چو اهلی ز لب است
دردمندان تو آشفته نه اکنون شده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
هردل که جز خیال تو در وی مقام کرد
خلوتسرای خاص ترا وقف عام کرد
تا خون خلق بر لب لعلت حلال شد
آب حیات بر همه عالم حرام کرد
از نوش وصل جان فلک سوختم زرشک
آخر بزهر هجر عجب انتقام کرد
مرغان این چمن همه آزاده خاطرند
سودای سنبل تو مرا مرغ دام کرد
ساقی بپوش جام می از چشم خرقه پوش
کان چشم شور بدنگهی سوی جام کرد
در دور آفتاب جمالت که خلق سوخت
فرخنده طالعی است که صبحی بشام کرد
اهلی که فرق تا قدمش سوختی چو شمع
آخر خیال وصل تو از فکر خام کرد
خلوتسرای خاص ترا وقف عام کرد
تا خون خلق بر لب لعلت حلال شد
آب حیات بر همه عالم حرام کرد
از نوش وصل جان فلک سوختم زرشک
آخر بزهر هجر عجب انتقام کرد
مرغان این چمن همه آزاده خاطرند
سودای سنبل تو مرا مرغ دام کرد
ساقی بپوش جام می از چشم خرقه پوش
کان چشم شور بدنگهی سوی جام کرد
در دور آفتاب جمالت که خلق سوخت
فرخنده طالعی است که صبحی بشام کرد
اهلی که فرق تا قدمش سوختی چو شمع
آخر خیال وصل تو از فکر خام کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گرچه در پای تو ای شمع بسی سوخته اند
همه این سوختگی ها ز من آموخته اند
عاشقان از غم خال تو چو موران حریص
در درون خرمنی از تخم غم اندوخته اند
آتش آه من سوخته دل سهل مبین
که چراغ فلک از آه من افروخته اند
بنده مردم رندم که ببازار جهان
بدو عالم سر یکموی تو نفروخته اند
دیده دل بگشا اهلی و غافل منشین
که حسودان بشکست تو نظر دوخته اند
همه این سوختگی ها ز من آموخته اند
عاشقان از غم خال تو چو موران حریص
در درون خرمنی از تخم غم اندوخته اند
آتش آه من سوخته دل سهل مبین
که چراغ فلک از آه من افروخته اند
بنده مردم رندم که ببازار جهان
بدو عالم سر یکموی تو نفروخته اند
دیده دل بگشا اهلی و غافل منشین
که حسودان بشکست تو نظر دوخته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
گر حسن و دلبری بتو مهپاره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما
یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
ما کشته توایم و ترا از برای ما
این نخل قامت و گل رخساره داده اند
آن ساقیان که باده مقصود میدهند
خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
اهلی هلاک نیستی و بی نشانی
کانجا نشانش از دل آواره داده اند
چشمی بماهم از پی نظاره داده اند
آندم که خورده اند دو لعل تو خون ما
یک جرعه هم بنرگس خونخواره داده اند
ما کشته توایم و ترا از برای ما
این نخل قامت و گل رخساره داده اند
آن ساقیان که باده مقصود میدهند
خون دلی بعاشق بیچاره داده اند
اهلی هلاک نیستی و بی نشانی
کانجا نشانش از دل آواره داده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات
در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
در طریق عاشقی اهلی ز کشتن چاره نیست
خوش بر آ، کامروز ما را در میان آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات
در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
در طریق عاشقی اهلی ز کشتن چاره نیست
خوش بر آ، کامروز ما را در میان آورده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
آسوده دلانی که بخوابند همه شب
سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
گویند حریفان که چرا دل بتو دادم
من دانم و دل مردم بیدرد چه دانند؟
خلقی همه را چشم حسد بر گل وصل است
خاری که بود بر جگر مرد چه دانند؟
اهلی، سخن صومعه بگذار که زهاد
راه و روش میکده پرورد چه دانند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
در چنگ غمت سخت اسیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد
مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
در روز جوانی نزدم صید مرادی
امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی
آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
هرچند که من کوه غمم در صف عشاق
در چشم رقیب تو حقیرم چه توان کرد؟
گر کار بجان میرسد از جان گذرم هست
وز لعل لبت نیست گریزم چه توان کرد؟
در بند غم او جگرم سوخت چو اهلی
با اینهمه چون پند نگیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد
مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
در روز جوانی نزدم صید مرادی
امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی
آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
هرچند که من کوه غمم در صف عشاق
در چشم رقیب تو حقیرم چه توان کرد؟
گر کار بجان میرسد از جان گذرم هست
وز لعل لبت نیست گریزم چه توان کرد؟
در بند غم او جگرم سوخت چو اهلی
با اینهمه چون پند نگیرم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
هرکه مست تو نشد جام شرابش ندهند
بخدا گر همه خضرست که آبش ندهند
صورت خوب تو کز دیده ما پنهان است
گنج حسن است نشان جز بخرابش ندهند
وه که این سنگدلان صید جگر تشنه خود
بکشند وز دم آبی به ثوابش ندهند
سخن ناصح ما نیست بجز توبه ز عشق
گر سخن این بود آن به که جوابش ندهند
هر کرا باده دهند از لب خود نوش لبان
جز دل سوخته خویش کبابش ندهند
خلوت تیره اهلی که تو دوزخ شمری
خوش بهشتی است اگر خلق عذابش ندهند
بخدا گر همه خضرست که آبش ندهند
صورت خوب تو کز دیده ما پنهان است
گنج حسن است نشان جز بخرابش ندهند
وه که این سنگدلان صید جگر تشنه خود
بکشند وز دم آبی به ثوابش ندهند
سخن ناصح ما نیست بجز توبه ز عشق
گر سخن این بود آن به که جوابش ندهند
هر کرا باده دهند از لب خود نوش لبان
جز دل سوخته خویش کبابش ندهند
خلوت تیره اهلی که تو دوزخ شمری
خوش بهشتی است اگر خلق عذابش ندهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
تو آفتابی و شوق تو ناتوانم کرد
نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد
چه همت است ز جانبخشی فلک بر من
که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد
ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم
بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد
ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم
که خار باد بهاری در استخوانم کرد
اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی
خوشم که بر در او خاک آستانم کرد
نمیرسد بتو دستم چه میتوانم کرد
چه همت است ز جانبخشی فلک بر من
که چون تو آفت (جانرا) بلای جانم کرد
ز نرگس تو چگویم که تا سخن کردم
بعشوه کرد نگاهی که از زبانم کرد
ز شوق کعبه مقصود اینقدر رفتم
که خار باد بهاری در استخوانم کرد
اگرچه ریخت فلک خونم از سخن اهلی
خوشم که بر در او خاک آستانم کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
ایکه رخسارت ز روی لاله آب و رنگ برد
دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد
کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد
چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد
کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود
جذبه عشق توام هر لحظه صد فرسنگ برد
او که بود از شیر مردی پارسایی دعویش
تا نگه کرد آهوی چشمت دلش از چنگ برد
ناله دلسوز اهلی را که داند شرح کرد؟
زانکه شد دیوانه هرکس بدین آهنگ کرد
دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد
کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد
چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد
کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود
جذبه عشق توام هر لحظه صد فرسنگ برد
او که بود از شیر مردی پارسایی دعویش
تا نگه کرد آهوی چشمت دلش از چنگ برد
ناله دلسوز اهلی را که داند شرح کرد؟
زانکه شد دیوانه هرکس بدین آهنگ کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
قومی نشسته با تو و می نوش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند