عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
سرو بر خاک ره از رشک قد یار نشست
جلوه قامت او دید ز رفتار نشست
خاک در دیده آن رهرو بی صبر و ثبات
کز ره کعبه بآزردگی خار نشست
تا چو صورت تهی از جان نشود قالب ما
بفراغت نتوان پشت بدیوار نشست
حسن یوسف همه را پرده ناموس درید
بس زلیخا صفتی بر سر بازار نشست
دوش در مجلس ما باد سحر کرد گذار
شمع را گرمی بازار بیکبار نشست
تنم از شوق بتان هیزم آتشکده شد
رشته جان همه در وصله زنار نشست
تو درون آی که تا جان رود از خانه تن
که بسی ماند درین خانه و بسیار نشست
از گران باری تن جان سبکروحان رست
اهلی از زحمت جان نیز سبکبار نشست
جلوه قامت او دید ز رفتار نشست
خاک در دیده آن رهرو بی صبر و ثبات
کز ره کعبه بآزردگی خار نشست
تا چو صورت تهی از جان نشود قالب ما
بفراغت نتوان پشت بدیوار نشست
حسن یوسف همه را پرده ناموس درید
بس زلیخا صفتی بر سر بازار نشست
دوش در مجلس ما باد سحر کرد گذار
شمع را گرمی بازار بیکبار نشست
تنم از شوق بتان هیزم آتشکده شد
رشته جان همه در وصله زنار نشست
تو درون آی که تا جان رود از خانه تن
که بسی ماند درین خانه و بسیار نشست
از گران باری تن جان سبکروحان رست
اهلی از زحمت جان نیز سبکبار نشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گردون که کین اهل نظر در نهاد اوست
اسباب نامرادی ما بر مراد اوست
ساغر بغیر داد مرا زهر غم دهد
پیش که داد یار برم دار داد ازوست
می خوردنم بیاد لبش بود وین زمان
خون دلی که میخورم آنهم بیاد اوست
امروز در دلم گرهی از غم است سخت
کو ناو کی که چشم دلم بر گشاد اوست
اهلی متاع او سخن است و درین زمان
چیزی که نارواست متاع کساد اوست
اسباب نامرادی ما بر مراد اوست
ساغر بغیر داد مرا زهر غم دهد
پیش که داد یار برم دار داد ازوست
می خوردنم بیاد لبش بود وین زمان
خون دلی که میخورم آنهم بیاد اوست
امروز در دلم گرهی از غم است سخت
کو ناو کی که چشم دلم بر گشاد اوست
اهلی متاع او سخن است و درین زمان
چیزی که نارواست متاع کساد اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
جمال شمع چو خورشید عالم افروزست
ستاره سوخت پروانه سیه روزست
لبت که آب حیات است ببر تشنه لبان
ببخت من چو رسید آتش جگر سوزست
اگر چه لاله حسرت دمید از گل ما
هنوز داغ تو بر جان حسرت اندوزست
بغیر بخت بد خود شکایت از که کنم؟
که مهربان من از بخت من بد آموزست
منم که روز و شبم صرف آن بهشتی روست
وگرنه در غم فردای خود که امروزست
مدوز چاک جگر ای طبیب اهلی را
که طعن همنفسان ناوک جگر دوزست
ستاره سوخت پروانه سیه روزست
لبت که آب حیات است ببر تشنه لبان
ببخت من چو رسید آتش جگر سوزست
اگر چه لاله حسرت دمید از گل ما
هنوز داغ تو بر جان حسرت اندوزست
بغیر بخت بد خود شکایت از که کنم؟
که مهربان من از بخت من بد آموزست
منم که روز و شبم صرف آن بهشتی روست
وگرنه در غم فردای خود که امروزست
مدوز چاک جگر ای طبیب اهلی را
که طعن همنفسان ناوک جگر دوزست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
آن شمع گلرخان که رخش لاله زار ماست
طوفان آتشی است که در روزگار ماست
تا خوشه چین خرمن صاحبدلان شدیم
تخم محبت همه در کشت و کار ماست
زین آتش نهفته که در خاک میبریم
تا حشر لاله یی که دمد داغدار ماست
در دام عشق ما ز سر شوق میرویم
کانکس که صید ما کند اول شکار ماست
ما تشنه لب به مسجد و ساقی بمیکده
بر کف شراب کوثر و در انتظار ماست
اهلی بمال چهره زردی که زر شوی
زان کیمیای عشق که خاک مزار ماست
طوفان آتشی است که در روزگار ماست
تا خوشه چین خرمن صاحبدلان شدیم
تخم محبت همه در کشت و کار ماست
زین آتش نهفته که در خاک میبریم
تا حشر لاله یی که دمد داغدار ماست
در دام عشق ما ز سر شوق میرویم
کانکس که صید ما کند اول شکار ماست
ما تشنه لب به مسجد و ساقی بمیکده
بر کف شراب کوثر و در انتظار ماست
اهلی بمال چهره زردی که زر شوی
زان کیمیای عشق که خاک مزار ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
بی شمع رخت هیچ صفا در دل ما نیست
بالله که بی روی تو در کعبه صفا نیست
خواهم سخنی گفت مرنج ای گل رعنا
حیف است که با چون تو گلی بوی وفا نیست
ما اهل وفاییم و زجور تو ننالیم
جایی که وفا هست غم از جور و جفا نیست
هر نکته خوبی که خدا داد به خوبان
جز مهر و وفا هیچ نبینم که ترا نیست
تا روی تو دیدیم دمی نیست که مارا
رویی بسوی قبله و دستی بدعا نیست
هرچند که صد مرده کنی زنده چو عیسی
تا جان ندهد عاشق دلخسته دوا نیست
اهلی سگ کوی تو شد ای کعبه مقصود
صید حرم است او مکشش چونکه روا نیست
بالله که بی روی تو در کعبه صفا نیست
خواهم سخنی گفت مرنج ای گل رعنا
حیف است که با چون تو گلی بوی وفا نیست
ما اهل وفاییم و زجور تو ننالیم
جایی که وفا هست غم از جور و جفا نیست
هر نکته خوبی که خدا داد به خوبان
جز مهر و وفا هیچ نبینم که ترا نیست
تا روی تو دیدیم دمی نیست که مارا
رویی بسوی قبله و دستی بدعا نیست
هرچند که صد مرده کنی زنده چو عیسی
تا جان ندهد عاشق دلخسته دوا نیست
اهلی سگ کوی تو شد ای کعبه مقصود
صید حرم است او مکشش چونکه روا نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه راست میل خالی که بر آن رخ جمیلست
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
به بهشت و سلسبیلم چه دهی تو وعده، مارا
تو بهشت حسنی و می زکف تو سلسبیل است
پی دفع چشم زخمت نبود به نیل حاجت
که بمصر حسن رویت خط سبز به زنیل است
سرم ار ربود تیغت بقیامتت نگیرم
که بشرع عشقبازی سر و خون ما سبیل است
نشنیده یی که مجنون بقبیله تیغ چون زد
بمحبتت که اهلی بوفا از آن قبیل است
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
به بهشت و سلسبیلم چه دهی تو وعده، مارا
تو بهشت حسنی و می زکف تو سلسبیل است
پی دفع چشم زخمت نبود به نیل حاجت
که بمصر حسن رویت خط سبز به زنیل است
سرم ار ربود تیغت بقیامتت نگیرم
که بشرع عشقبازی سر و خون ما سبیل است
نشنیده یی که مجنون بقبیله تیغ چون زد
بمحبتت که اهلی بوفا از آن قبیل است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
عیسی دم ما همدم اگر نیست غمی نیست
ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست
ای ابر کرم مرحمتی کن که درین راه
جز اشک من تشنه جگر هیچ نمی نیست
گر وصل تو جویم بگدایی مکنم عیب
درویشم و در ملک تو صاحب کرمی نیست
با درد تو صد شکر بود صاحب دردش
بی درد کند شکر که او را المی نیست
برخیز و دل شحنه و قاضی ببر از راه
وانگاه بکش هرکه تو خواهی که غمی نیست
اهلی، ره مقصود که در چشم تو دورست
پا بر سر جان نه که بغیر از قدمی نیست
ما را غم آن کشت که با ماش دمی نیست
ای ابر کرم مرحمتی کن که درین راه
جز اشک من تشنه جگر هیچ نمی نیست
گر وصل تو جویم بگدایی مکنم عیب
درویشم و در ملک تو صاحب کرمی نیست
با درد تو صد شکر بود صاحب دردش
بی درد کند شکر که او را المی نیست
برخیز و دل شحنه و قاضی ببر از راه
وانگاه بکش هرکه تو خواهی که غمی نیست
اهلی، ره مقصود که در چشم تو دورست
پا بر سر جان نه که بغیر از قدمی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ساقی، جهان سرشک حریفان گرفته است
کو کشتی شراب که طوفان گرفته است
چندان بجان رسید دلم از غم جهان
کز محنت جهان دلم از جان گرفته است
با آنکه دامن از همه عالم کشیده ام
عشق توام هنوز گریبان گرفته است
اگه نیی ز آتش دل آه چون کنم
ما بی زبان و آتش پنهان گرفته است
تا زد بدامن تو ز مستی رقیب دست
اهلی همیشه دست بدندان گرفته است
کو کشتی شراب که طوفان گرفته است
چندان بجان رسید دلم از غم جهان
کز محنت جهان دلم از جان گرفته است
با آنکه دامن از همه عالم کشیده ام
عشق توام هنوز گریبان گرفته است
اگه نیی ز آتش دل آه چون کنم
ما بی زبان و آتش پنهان گرفته است
تا زد بدامن تو ز مستی رقیب دست
اهلی همیشه دست بدندان گرفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بحق شام وصال و بعهد روز نخست
که روز و شب دل من در هوای صحبت تست
فدای ناز تو ایسرو نازنینان اند
که خوش تر از تو درین باغ سروناز نرست
نه رحم داد سپهر و نه رحمتی هرگز
ترا ز سخت دلی و مرا ز طالع سست
چه لطف بود که ساقی بخاکساران کرد
که صد غبار غم از دل به نیم جرعه بشست
اگرچه زخم درون به شود بمرهم عشق
خوشا کسی که دل کس نخست هم ز نخست
دل از شکسته خود برمکن که راست دل است
بحق شاه که اهلی شکسته ایست درست
که روز و شب دل من در هوای صحبت تست
فدای ناز تو ایسرو نازنینان اند
که خوش تر از تو درین باغ سروناز نرست
نه رحم داد سپهر و نه رحمتی هرگز
ترا ز سخت دلی و مرا ز طالع سست
چه لطف بود که ساقی بخاکساران کرد
که صد غبار غم از دل به نیم جرعه بشست
اگرچه زخم درون به شود بمرهم عشق
خوشا کسی که دل کس نخست هم ز نخست
دل از شکسته خود برمکن که راست دل است
بحق شاه که اهلی شکسته ایست درست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
نوبهار آمد چو گل رخها ز می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
جان من در دوستی نامهربان می بینمت
آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن می بینمت
با من دلخسته تا درسر چه داری از جفا
کاین چنین ایشوخ با خود سر گران می بینمت
گرچه ای مقصود دل گویی که دریاری ترا
این چنین یارم ولی کم آنچنان می بینمت
جور خلقی میکشم تا پا بکویت می نهم
جان بلب می آیدم تا یک زمان می بینمت
گرچه از جور تو جانم شد چو اهلی ناتوان
همچنان آرام جان ناتوان می بینمت
آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن می بینمت
با من دلخسته تا درسر چه داری از جفا
کاین چنین ایشوخ با خود سر گران می بینمت
گرچه ای مقصود دل گویی که دریاری ترا
این چنین یارم ولی کم آنچنان می بینمت
جور خلقی میکشم تا پا بکویت می نهم
جان بلب می آیدم تا یک زمان می بینمت
گرچه از جور تو جانم شد چو اهلی ناتوان
همچنان آرام جان ناتوان می بینمت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن سرو ناز کز چمن جان دمیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
شاخ گلی بصورت او کس ندیده است
آن نوغزال با من مجنون انیس بود
اکنون چه دیده است که از من رمیده است
با کس نگفته ام غم عشقش مگر صبا
بوی محبت از نفس من شنده است
تلخ است در مذاق دلش آب زندگی
لب تشنه یی که زهر جدایی چشیده است
آسوده دل فریب کمان ابرویان خورد
ما زخم خورده ایم و دل ما رمیده است
طوفان فتنه فلک آبیست زیر کاه
ایمن مشو که بحر فلک آرمیده است
اهلی ز دامنش نکشد خار فتنه دست
هرچند دامن از همه عالم کشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
آن سرو هرگه از نظر من گذشته است
گویی که تیری از جگر من گذشته است
دامان ناز بر زده چون سرو میرود
گویی ز جوی چشم تر من گذشته است
بر بیستون ز تیشه فرهاد کی گذشت
آنها که از غمش بسر من گذشته است
چون سایه سوخت از اثر آتش دلم
خورشید اگر برهگذر من گذشته است
اهلی مگو حذر کن از آن شوخ سنگدل
اکنون که کار از حذر من گذشته است
گویی که تیری از جگر من گذشته است
دامان ناز بر زده چون سرو میرود
گویی ز جوی چشم تر من گذشته است
بر بیستون ز تیشه فرهاد کی گذشت
آنها که از غمش بسر من گذشته است
چون سایه سوخت از اثر آتش دلم
خورشید اگر برهگذر من گذشته است
اهلی مگو حذر کن از آن شوخ سنگدل
اکنون که کار از حذر من گذشته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
برقی که ز نعل فرس سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
پروانه صفت آتش غیرت جگرم سوخت
هرگه که از آن شمع بمجلس سخنی خاست
بر محنت فرهاد بسی گریه که کردم
هرجا که صدای طبر کوهکنی خاست
بی باده من امروز بسی تازه دماغم
بویی مگر از جانب گل پیرهنی خاست
حال شب اهلی چه شناسی تو که هر صبح
چون گل ز برت غنچه لبی سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
پروانه صفت آتش غیرت جگرم سوخت
هرگه که از آن شمع بمجلس سخنی خاست
بر محنت فرهاد بسی گریه که کردم
هرجا که صدای طبر کوهکنی خاست
بی باده من امروز بسی تازه دماغم
بویی مگر از جانب گل پیرهنی خاست
حال شب اهلی چه شناسی تو که هر صبح
چون گل ز برت غنچه لبی سیم تنی خاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
گر به مسجد گذری با این رخ و آن چشم مست
کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست
عاقبت از هستی خود بگسلد ای آفتاب
هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست
کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر
روسیاهش کردی و آیینه اش دادی به دست
فتنه روز قیامت سر زند از خاک من
بر سر خاکم دمی چون سرو اگر خواهی نشست
با وجود سرو نازی آن چنین بالا بلند
بسته طوبی نباشد غیر همتهای پست
گر زدی سنگی به غیری بر دل دیوانه خورد
دیگران را سر شکست این سنگ و ما را دل شکست
زان دهان امید نبود هیچ صاحب هستیش
با وجود هستی اهلی درین امید هست
کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست
عاقبت از هستی خود بگسلد ای آفتاب
هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست
کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر
روسیاهش کردی و آیینه اش دادی به دست
فتنه روز قیامت سر زند از خاک من
بر سر خاکم دمی چون سرو اگر خواهی نشست
با وجود سرو نازی آن چنین بالا بلند
بسته طوبی نباشد غیر همتهای پست
گر زدی سنگی به غیری بر دل دیوانه خورد
دیگران را سر شکست این سنگ و ما را دل شکست
زان دهان امید نبود هیچ صاحب هستیش
با وجود هستی اهلی درین امید هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حیات تشنه لبان وصل آن مسیح دم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
گناه کاسه زدن شیخ را چو غنچه نهان
گناه ماست که چون لاله بر سر علم است
گدای پیر مغنم به خانقه چه روم؟
اگرچه می همه جا هست بحث بر کرم است
ز دلبران همه عاشق کشی ستم دانند
ولی تو عاشق خود گر نمی کشی ستم است
بناز بر همه عالم ز حسن عالم سوز
که گر بناز کشی عالمی هنوز کم است
ز حسن روی تو فرق است تا پری بسیار
اگرچه صورت این هر دو کار یک قلم است
بجان دوست که آزار اهلی است حرام
سگ در تو مگر کم ز آهوی حرم است
که با وجود لبش آب زندگی عدم است
گناه کاسه زدن شیخ را چو غنچه نهان
گناه ماست که چون لاله بر سر علم است
گدای پیر مغنم به خانقه چه روم؟
اگرچه می همه جا هست بحث بر کرم است
ز دلبران همه عاشق کشی ستم دانند
ولی تو عاشق خود گر نمی کشی ستم است
بناز بر همه عالم ز حسن عالم سوز
که گر بناز کشی عالمی هنوز کم است
ز حسن روی تو فرق است تا پری بسیار
اگرچه صورت این هر دو کار یک قلم است
بجان دوست که آزار اهلی است حرام
سگ در تو مگر کم ز آهوی حرم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
مرا چو شبنم از آن مایه حیات کم است
که آفتاب مرا با من التفات کم است
چرا چو آب حیات از لبم نبخشی جان
مگر دهان تو از چشمه حیات کم است
زکوه میوه خوبی چو جستم از دهنت
لب تو گفت که این میوه را زکوه کم است
بخنده شکر لعلت نبات را بشکست
بدین حلاوت لب کوزه نبات کم است
بحسن و خلق و وفا چون تو آدمی نبود
نه آدمی که ملک هم بدین صفات کم است
خلاصی من پیر از غم جوانان نیست
ز دام عشق نکویان ره نجات کم است
ثبات مهر چه جویی ز گلرخان اهلی
برو که نوگل این باغ را ثبات کم است
که آفتاب مرا با من التفات کم است
چرا چو آب حیات از لبم نبخشی جان
مگر دهان تو از چشمه حیات کم است
زکوه میوه خوبی چو جستم از دهنت
لب تو گفت که این میوه را زکوه کم است
بخنده شکر لعلت نبات را بشکست
بدین حلاوت لب کوزه نبات کم است
بحسن و خلق و وفا چون تو آدمی نبود
نه آدمی که ملک هم بدین صفات کم است
خلاصی من پیر از غم جوانان نیست
ز دام عشق نکویان ره نجات کم است
ثبات مهر چه جویی ز گلرخان اهلی
برو که نوگل این باغ را ثبات کم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست
چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو
شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست
گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت
کی غبار خاطری ز آیینه روی تو خاست
با وجود آنکه می سوزم ز آه خود خوشم
کز نسیم آهم ای مشکین نفس، بوی تو خاست
طعنه بر اهلی مزن گر گشت رسوای جهان
کاینهمه رسواییش از چشم جادوی تو خاست
چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو
شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست
گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت
کی غبار خاطری ز آیینه روی تو خاست
با وجود آنکه می سوزم ز آه خود خوشم
کز نسیم آهم ای مشکین نفس، بوی تو خاست
طعنه بر اهلی مزن گر گشت رسوای جهان
کاینهمه رسواییش از چشم جادوی تو خاست