عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
چون آینه بر روی تو مدهوش نگاهم
بیخود شدهٔ ساغر سر جوش نگاهم
باز آی که چون شمع بود تا به سحر باز
در راه تو بر ششجهت آغوش نگاهم
شبنم صفت از فیض سبکباری تجرید
در راه تماشای تو همدوش نگاهم
دور از گل رخسار تو بر عرش برین شد
صد رنگ فغان از لب خاموش نگاهم
مالید نگاه تو به نیروی تغافل
با پنجهٔ مژگان حیاگوش نگاهم
امروز نظر یافتهٔ پیر مغانم
کز نرگس مست تو قدح نوش نگاهم
جویا دم نظارهٔ دیدار ز بس شوق
دل را بر از سینه برون جوش نگاهم
بیخود شدهٔ ساغر سر جوش نگاهم
باز آی که چون شمع بود تا به سحر باز
در راه تو بر ششجهت آغوش نگاهم
شبنم صفت از فیض سبکباری تجرید
در راه تماشای تو همدوش نگاهم
دور از گل رخسار تو بر عرش برین شد
صد رنگ فغان از لب خاموش نگاهم
مالید نگاه تو به نیروی تغافل
با پنجهٔ مژگان حیاگوش نگاهم
امروز نظر یافتهٔ پیر مغانم
کز نرگس مست تو قدح نوش نگاهم
جویا دم نظارهٔ دیدار ز بس شوق
دل را بر از سینه برون جوش نگاهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
سبز در خون جگر شد ریشهٔ اندیشه ام
ناخن شیر است برگ بیشهٔ اندیشه ام
می کند تا دامن گردون ترشح خون دل
بشکند از سنگ غم چون شیشهٔ اندیشه ام
در تصور درنیاید مردم آزاری مرا
خاطر آزردن نباشد پیشهٔ اندیشه ام
جز خیال او ندارد در خیالم هیچ راه
غیر او نگذشته در اندیشهٔ اندیشه ام
یا بتی هر روز، شاهد بازم از فیض خیال
می کند شیرین تراشی تیشهٔ اندیشه ام
مقطعم را می رسد جویا به مطلع همسری
نشئهٔ صاف است با ته شیشهٔ اندیشه ام
ناخن شیر است برگ بیشهٔ اندیشه ام
می کند تا دامن گردون ترشح خون دل
بشکند از سنگ غم چون شیشهٔ اندیشه ام
در تصور درنیاید مردم آزاری مرا
خاطر آزردن نباشد پیشهٔ اندیشه ام
جز خیال او ندارد در خیالم هیچ راه
غیر او نگذشته در اندیشهٔ اندیشه ام
یا بتی هر روز، شاهد بازم از فیض خیال
می کند شیرین تراشی تیشهٔ اندیشه ام
مقطعم را می رسد جویا به مطلع همسری
نشئهٔ صاف است با ته شیشهٔ اندیشه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
شدم پیر و همان مغلوب نفس غفلت آیینم
همان همچون شرر در خاره مست خواب سنگینم
عجب دارم که لعلش آشنایی با لبم جوید
مگر بر لب رسد در آرزویش جان شیرینم
چو آن خلوت که از گلجام باشد تا بدان او را
به دلها روشنی بخش است معنیهای رنگینم
جواب مدعی نشنیده گوشی از لب صبرم
که هرگز بر نمی گیرد صدا از کوه تمکینم
زبان سرمهٔ دنباله دار چشم او گوید
که این بیمار را من در حقیقت شمع بالینم
ندارم دوستی و دشمنی با هیچ کس جویا!
همین از دوستان دوستی و دشمنی کینم
طاقتم طاقست یاران! یار می خواهد دلم
یار می خواهد دلم، بسیار می خواهد دلم
ساقیا گرد سرت پیمانه را سرشار کن
بیدماغم مستی سرشار می خواهد دلم
جام عیش اهل ظاهر سخت بی کیفیت است
جرعه ای از بادهٔ اسرار می خواهد دلم
بی نصیب از کاوکاو خار حسرت باد اگر
بی تو گل بر گشوهٔ دستار می خواهد دلم
ساقی امشب بر سر خود زن گل پیمانه را
ساغر لبریز استغفار می خواهد دلم
در خور عقلست جویا رنج اهل روزگار
راحتی چون صورت دیوار می خواهد دلم
همان همچون شرر در خاره مست خواب سنگینم
عجب دارم که لعلش آشنایی با لبم جوید
مگر بر لب رسد در آرزویش جان شیرینم
چو آن خلوت که از گلجام باشد تا بدان او را
به دلها روشنی بخش است معنیهای رنگینم
جواب مدعی نشنیده گوشی از لب صبرم
که هرگز بر نمی گیرد صدا از کوه تمکینم
زبان سرمهٔ دنباله دار چشم او گوید
که این بیمار را من در حقیقت شمع بالینم
ندارم دوستی و دشمنی با هیچ کس جویا!
همین از دوستان دوستی و دشمنی کینم
طاقتم طاقست یاران! یار می خواهد دلم
یار می خواهد دلم، بسیار می خواهد دلم
ساقیا گرد سرت پیمانه را سرشار کن
بیدماغم مستی سرشار می خواهد دلم
جام عیش اهل ظاهر سخت بی کیفیت است
جرعه ای از بادهٔ اسرار می خواهد دلم
بی نصیب از کاوکاو خار حسرت باد اگر
بی تو گل بر گشوهٔ دستار می خواهد دلم
ساقی امشب بر سر خود زن گل پیمانه را
ساغر لبریز استغفار می خواهد دلم
در خور عقلست جویا رنج اهل روزگار
راحتی چون صورت دیوار می خواهد دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
عذار لعل گون خوب است از خوبان بهم سودن
به انداز گزیدنها لب و دندان بهم سودن
حریصم بسکه بر نظارهٔ شبهای وصل او
دلم در چنگل باز است از مژگان بهم سودن
هلاک تندیی، در عین صلحم، از تو می آید
چو تار بخیه در پیوندها دندان بهم سودن
ز رشک رنگ لعلت غنچه شد گل، عالمی دارد
بع انداز مکیدنها لب خندان بهم سودن
چو سنگ آسیا می ماند آخر اهل دولت را
کف افسوس از نومیدی دوران بهم سودن
به انداز گزیدنها لب و دندان بهم سودن
حریصم بسکه بر نظارهٔ شبهای وصل او
دلم در چنگل باز است از مژگان بهم سودن
هلاک تندیی، در عین صلحم، از تو می آید
چو تار بخیه در پیوندها دندان بهم سودن
ز رشک رنگ لعلت غنچه شد گل، عالمی دارد
بع انداز مکیدنها لب خندان بهم سودن
چو سنگ آسیا می ماند آخر اهل دولت را
کف افسوس از نومیدی دوران بهم سودن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
جهان را محتسب، چندی به کام می پرستان کن!
ز می خمخانه ها را رشک کهسار بدخشان کن!
ز قید بوریا هم درد اگر داری مجرد شو
سموم آه را آتش فروز این نیستان کن
خرامت را بود کیفیت گردیدن ساغر
زمین و آسمان را از شراب جلوه مستان کن
اگر از بهر ما نبود، برای خود، خودآرا شو!
ز عکست عالم آیینه را رشک گلستان کن
ز خوان نعمت دیدار اگر محروم شد جویا
دلش را از خیال حسن پرشور نمکدان کن
ز می خمخانه ها را رشک کهسار بدخشان کن!
ز قید بوریا هم درد اگر داری مجرد شو
سموم آه را آتش فروز این نیستان کن
خرامت را بود کیفیت گردیدن ساغر
زمین و آسمان را از شراب جلوه مستان کن
اگر از بهر ما نبود، برای خود، خودآرا شو!
ز عکست عالم آیینه را رشک گلستان کن
ز خوان نعمت دیدار اگر محروم شد جویا
دلش را از خیال حسن پرشور نمکدان کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
چو یافت لذت بیداد خنجر مژگان
دلم چو دیده بیاسود در بر مژگان
به شوق دیدنت از جای شد چنان نگهم
که همچو شمع نشسته است بر سر مژگان
رگم برون جهد از پوست همچو تار رباب
که نظاره ات از شوق نشتر مژگان
به سیل اشک تن لاغرم ز جا می رفت
اگر نگاه نمی داشت لنگر مژگان
ز بس به تار نگاهم گره فتاد ز اشک
نمی رسد شب وصل تو تا سر مژگان
نمی ز سوز فراقش نمانده در جگرم
همیشه باشم جویا از آن تر مژگان
دلم چو دیده بیاسود در بر مژگان
به شوق دیدنت از جای شد چنان نگهم
که همچو شمع نشسته است بر سر مژگان
رگم برون جهد از پوست همچو تار رباب
که نظاره ات از شوق نشتر مژگان
به سیل اشک تن لاغرم ز جا می رفت
اگر نگاه نمی داشت لنگر مژگان
ز بس به تار نگاهم گره فتاد ز اشک
نمی رسد شب وصل تو تا سر مژگان
نمی ز سوز فراقش نمانده در جگرم
همیشه باشم جویا از آن تر مژگان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
کام دل از لب شکرشکنی شیرین کن
وصف آن تنگ شکرگو سخنی شیرین کن
دادهٔ حق بتو گر تلخی کامست منال
هر دم از شکر شکرش دهنی شیرین کن
غوطه در شیرهٔ جان زن ز خیال لب یار
نیشکر وار سراپای تنی شیرین کن
تلخی از می بزداید لب شکر شکنت
دهن جام به ساغر زدنی شیرین کن
سوخت کامت ز حدیث نمک رخسارش
از لب او سخنی گو، دهنی شیرین کن
وصف آن تنگ شکرگو سخنی شیرین کن
دادهٔ حق بتو گر تلخی کامست منال
هر دم از شکر شکرش دهنی شیرین کن
غوطه در شیرهٔ جان زن ز خیال لب یار
نیشکر وار سراپای تنی شیرین کن
تلخی از می بزداید لب شکر شکنت
دهن جام به ساغر زدنی شیرین کن
سوخت کامت ز حدیث نمک رخسارش
از لب او سخنی گو، دهنی شیرین کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
بر لب منه پیالهٔ سرشار بیش ازین
دامن مزن بر آتش رخسار بیش ازین
من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت
می خواهمت بجان تو بسیار بیش ازین
جز نهال من که به تمکین برآمده
کسی روح را ندیده گرابنار بیش ازین
در راه سیل تندرو جان ستاده جسم
راحت مجو سایهٔ دیوار بیش ازین
یکبار بیش گل نرود جانب دکان
یعنی مرو سراسر بازار بیش ازین
چون نور دیده گرچه نهانست از نظر
جویا ندیده ایم پدیدار بیش ازین
دامن مزن بر آتش رخسار بیش ازین
من آن نیم که اینقدر جان بخواهمت
می خواهمت بجان تو بسیار بیش ازین
جز نهال من که به تمکین برآمده
کسی روح را ندیده گرابنار بیش ازین
در راه سیل تندرو جان ستاده جسم
راحت مجو سایهٔ دیوار بیش ازین
یکبار بیش گل نرود جانب دکان
یعنی مرو سراسر بازار بیش ازین
چون نور دیده گرچه نهانست از نظر
جویا ندیده ایم پدیدار بیش ازین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تو و مستی و ناز و عشوه و مغرور خود بودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
چو رو از برقع آن رشک قمر می آورد بیرون
به چشم مردمک چون مور پر می آورد بیرون
عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد
سرشک آسا سر از چاک جگر می آورد بیرون
به صد رنگینی طاووس جنت یاد رخساری
دل پر داغ را از چشم تر می آورد بیرون
زند دل بر شکاف سینه خود را هر دم از شوقت
چو از چاک قفس مرغی که سر می آورد بیرون
نویسم نکته ای در آرزوی وصل اگر جویا
چو ناوک خامه ام از شوق پرمی آورد بیرون
به چشم مردمک چون مور پر می آورد بیرون
عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد
سرشک آسا سر از چاک جگر می آورد بیرون
به صد رنگینی طاووس جنت یاد رخساری
دل پر داغ را از چشم تر می آورد بیرون
زند دل بر شکاف سینه خود را هر دم از شوقت
چو از چاک قفس مرغی که سر می آورد بیرون
نویسم نکته ای در آرزوی وصل اگر جویا
چو ناوک خامه ام از شوق پرمی آورد بیرون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
آشفته زلف را زصبا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!
ما را اسیر دام بلا می کنی، مکن!
بر شیشه پاره پای هوس می نهی، منه
قصد دل شکستهٔ ما می کنی، مکن!
نسبت مرا به اهل هوس می دهی، مده
تهمت بدودمان وفا می کنی، مکن!
چون غنچه آرمیده دلم در کنار زخم
آزرده اش به درد دوا می کنی، مکن!
می کن ستم به اهل هوس گر نمی کنی
این شیوه گر به اهل وفا می کنی، مکن!
دل خو گرفته است به درد تو عمرها
منت کش دواش چرا می کنی، مکن!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
چون شمیم غنچه آیی گر ز قید دل برون
سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون
نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد
سینه را چندان کند تا افکند از دل برون
سرو امیدت در اندک فرصتی بالا کشد
گر توانی آمدن از بند آب و گل برون
در دل هر کس که ذوق سیر راه هستی است
بال شوق افشان رود از خویش چون بسمل برون
زور دست ناتوانی قوت بازوی عجز
آورد شمشیر را از پنجهٔ قاتل برون
نیست بیم محتسب در شهربند بیخودی
می رود از خویش جویا مست لایعقل برون
سیر عالم می کنی نارفته از منزل برون
نام رسوایم نگین را چون به خاطر بگذرد
سینه را چندان کند تا افکند از دل برون
سرو امیدت در اندک فرصتی بالا کشد
گر توانی آمدن از بند آب و گل برون
در دل هر کس که ذوق سیر راه هستی است
بال شوق افشان رود از خویش چون بسمل برون
زور دست ناتوانی قوت بازوی عجز
آورد شمشیر را از پنجهٔ قاتل برون
نیست بیم محتسب در شهربند بیخودی
می رود از خویش جویا مست لایعقل برون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
پنهان تراست ساعد سیمین در آستین
یا جا گرفته دستهٔ نسرین در آستین
در هجر نوگلی ست دو منقار عندلیب
ما را هزار نالهٔ رنگین در آستین
از یاد لطف و قهر تو مینا صفت مراست
با جوش خنده گریهٔ خونین در آستین
موج شکست نام خدا خوشنما بود
از زلف عنبرین تو چون چین در آستین
چون شاخ ناشکفتهٔ گل در گریستن
دارم هزار دیدهٔ خونین در آستین
جویا مخور فریب کهن زال آسمان
دارد دو صد کرشمهٔ شیرین در آستین
یا جا گرفته دستهٔ نسرین در آستین
در هجر نوگلی ست دو منقار عندلیب
ما را هزار نالهٔ رنگین در آستین
از یاد لطف و قهر تو مینا صفت مراست
با جوش خنده گریهٔ خونین در آستین
موج شکست نام خدا خوشنما بود
از زلف عنبرین تو چون چین در آستین
چون شاخ ناشکفتهٔ گل در گریستن
دارم هزار دیدهٔ خونین در آستین
جویا مخور فریب کهن زال آسمان
دارد دو صد کرشمهٔ شیرین در آستین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نیست جای پانهادن بر زمین
پرگل است امروز سرتاسر زمین
بسکه بار منت زلفت کشد
می گدازد نافه آهو بر زمین
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمین
لاله و گل می دهد بوی کباب
تا شد از یک قطره اشکم تر زمین
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوهٔ دیگر زمین
بسکه پرکین دید از هر سبزه ای
می کشد بر آسمان خنجر زمین
وادون از بسکه جویا پرگلست
پا خورد هر کس رود زین سرزمین
پرگل است امروز سرتاسر زمین
بسکه بار منت زلفت کشد
می گدازد نافه آهو بر زمین
در غمش از تندباد آه ما
باخت همچون آسمان لنگر زمین
لاله و گل می دهد بوی کباب
تا شد از یک قطره اشکم تر زمین
در نظر از جوش رنگارنگ گل
کرده هر دم جلوهٔ دیگر زمین
بسکه پرکین دید از هر سبزه ای
می کشد بر آسمان خنجر زمین
وادون از بسکه جویا پرگلست
پا خورد هر کس رود زین سرزمین