عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
آیینه با وقار تو سیماب می شود
با شوخی تو برق رگ خواب می شود
جرأت بود مکیدن آن لب که چون نبات
تا در دهن گذاشته ای آب می شود
آن باده ای که حسن بمینای دل کند
در پرده های دیدهٔ ما ناب می شود
سرگشتگیان چاه زنخدان یار را
در گریه عضو عضو چو دولاب می شود
سرگشتگی ز صورت حالم عیان بود
از عکس رویم آینه گرداب می شود
جویا دلت بمهر علی روشن است از آن
شبها ز ود آه تو مهتاب می شود
با شوخی تو برق رگ خواب می شود
جرأت بود مکیدن آن لب که چون نبات
تا در دهن گذاشته ای آب می شود
آن باده ای که حسن بمینای دل کند
در پرده های دیدهٔ ما ناب می شود
سرگشتگیان چاه زنخدان یار را
در گریه عضو عضو چو دولاب می شود
سرگشتگی ز صورت حالم عیان بود
از عکس رویم آینه گرداب می شود
جویا دلت بمهر علی روشن است از آن
شبها ز ود آه تو مهتاب می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
از شور جنون هیچ کس آگاه نمی بود
گر سلسله جنبان دلم آه نمی بود
ای ضعف نمانده است مرا قوت ناله
ای وای چه می کردم اگر آه نمی بود
می داشت اگر کوکب اقبال بلندی
دستم ز سر زلف تو کوتاه نمی بود
در ملک بدن شاه نمی بود دلت را
گر نقش نگین بندهٔ درگاه نمی بود
از کاهش تن شمع صفت باک ندارم
کاش آتش بیداد تو جانکاه نمی بود
می بستی اگر دیدهٔ بینش ز دو بینی
جویا احدی پیش تو گمراه نمی بود
گر سلسله جنبان دلم آه نمی بود
ای ضعف نمانده است مرا قوت ناله
ای وای چه می کردم اگر آه نمی بود
می داشت اگر کوکب اقبال بلندی
دستم ز سر زلف تو کوتاه نمی بود
در ملک بدن شاه نمی بود دلت را
گر نقش نگین بندهٔ درگاه نمی بود
از کاهش تن شمع صفت باک ندارم
کاش آتش بیداد تو جانکاه نمی بود
می بستی اگر دیدهٔ بینش ز دو بینی
جویا احدی پیش تو گمراه نمی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شب که حالم زغم هجر تو دیگرگون بود
بر کفم ساغر می آبلهٔ پرخون بود
دیده دیدم که به خوناب جگر می غلتید
خبر از حال دلم نیست ندانم چون بود
معنیی نیست در این نشئه مگر با مجنون
آنکه پنداشمتش بی خرد افلاطون بود
شوخی رنگ تو می آمدم امشب بخیال
دیده ام تا به سحر جام می گلگون بود
چه کشیده است ز عالم به دماغی که نداشت
آنکه از دایرهٔ باده کشان بیرون بود
شأن هم چشمی جویا نبود مجنون را
هر سرشکی که چکید از مژه ام مجنون بود
بر کفم ساغر می آبلهٔ پرخون بود
دیده دیدم که به خوناب جگر می غلتید
خبر از حال دلم نیست ندانم چون بود
معنیی نیست در این نشئه مگر با مجنون
آنکه پنداشمتش بی خرد افلاطون بود
شوخی رنگ تو می آمدم امشب بخیال
دیده ام تا به سحر جام می گلگون بود
چه کشیده است ز عالم به دماغی که نداشت
آنکه از دایرهٔ باده کشان بیرون بود
شأن هم چشمی جویا نبود مجنون را
هر سرشکی که چکید از مژه ام مجنون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خط به گرد عارضش گرد شمیم گل بود
سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند
همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض
فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
از وفاداری شعار دلبری را تازه کن
ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
از مصاحب می توان بر حال هر کس راه برد
با تو جویا همنشین بلبل ندیم گل بود
سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند
همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض
فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
از وفاداری شعار دلبری را تازه کن
ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
از مصاحب می توان بر حال هر کس راه برد
با تو جویا همنشین بلبل ندیم گل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
شب که در ساغر شراب ارغوان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
دایما خون دلم زان زلف و کاکل می چکد
آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل می چکد
سرو رنگین جلوه ام چون در خرام آید به ناز
خون خجلت از پر طاووس گل گل می چکد
در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد
خون گل پیوسته از منقار بلبل می چکد
گشته ام در عشق او تریاکی تریاق صبر
بسکه زان تیغ مژه زهر تغافل می چکد
زینهار از همزبانی فیض کیفیت مجوی
کز لبش صاف تکلم بی تامل می چکد
حرص دارد تشنهٔ صد آرزو جویا مرا
ورنه آب گوهر از دست توکل می چکد
آب و رنگ گل نگر کز شاخ سنبل می چکد
سرو رنگین جلوه ام چون در خرام آید به ناز
خون خجلت از پر طاووس گل گل می چکد
در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد
خون گل پیوسته از منقار بلبل می چکد
گشته ام در عشق او تریاکی تریاق صبر
بسکه زان تیغ مژه زهر تغافل می چکد
زینهار از همزبانی فیض کیفیت مجوی
کز لبش صاف تکلم بی تامل می چکد
حرص دارد تشنهٔ صد آرزو جویا مرا
ورنه آب گوهر از دست توکل می چکد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
تا چند رود دل پی کاری که ندارد
تا کی بود آوارهٔ یاری که ندارد
لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را
چون آتش یاقوت شراری که ندارد
دریای غم عشق مربی گهرم راست
پرورده دلم را به کناری که ندارد
چون بار دل اهل حسد گشت ندانم
دل در حرم وصل تو باری که ندارد
جویا چه کدورت به دلش از تو نشیند
این پیکر فرسوده غباری که ندارد
تا کی بود آوارهٔ یاری که ندارد
لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را
چون آتش یاقوت شراری که ندارد
دریای غم عشق مربی گهرم راست
پرورده دلم را به کناری که ندارد
چون بار دل اهل حسد گشت ندانم
دل در حرم وصل تو باری که ندارد
جویا چه کدورت به دلش از تو نشیند
این پیکر فرسوده غباری که ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
لب خندان به تو ای غنچه دهن بخشیدند
چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند
زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشیدند
آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد
به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند
تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند
بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما
زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند
هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند
دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم
گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند
چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند
زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشیدند
آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد
به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند
تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند
بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما
زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند
هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند
دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم
گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دگر بوی کبابم از دل آواره می آید
مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره می آید
چو گل کز باد نوروزی بریزد بر سر خاری
مرا دل بر سر مژگان که نظاره می آید
نشد هموار بر دل در غمش نگریستن زانرو
سرشک از دیدهٔ غمدیده ام همواره می آید
مگر ماه من امشب می شود در محفلم طالع
که هر دم در پریدن دیده چون سیاه می آید
عبث پیش فلک می نالی از بیچارگی ایدل
از این بی دست و پا درد تراکی چاره یم آید
ز برق نالهٔ جانسوز عاشق نرم گردیدن
نیاید ازدل سنگش ز سنگ خاره می آید
بلند و پست دنیا چون کند با بدگهر جویا
کی از سوهان علاج زشتی انگاره می آید
مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره می آید
چو گل کز باد نوروزی بریزد بر سر خاری
مرا دل بر سر مژگان که نظاره می آید
نشد هموار بر دل در غمش نگریستن زانرو
سرشک از دیدهٔ غمدیده ام همواره می آید
مگر ماه من امشب می شود در محفلم طالع
که هر دم در پریدن دیده چون سیاه می آید
عبث پیش فلک می نالی از بیچارگی ایدل
از این بی دست و پا درد تراکی چاره یم آید
ز برق نالهٔ جانسوز عاشق نرم گردیدن
نیاید ازدل سنگش ز سنگ خاره می آید
بلند و پست دنیا چون کند با بدگهر جویا
کی از سوهان علاج زشتی انگاره می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دل عاشق ز منع اشک خونین غرق خون می گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
سرت گردم بیا بر مردم چشمم ترحم کن
چو داغ لاله تا کی بی تو در گرداب خون گردد
چنین کز بخت برگردیده روگردانم از مقصد
عجب نبود درین ره راهزن گر رهنمون گردد
گرفته کار عشق و عشقبازی در حرم اوجی
که گل بر گوشهٔ دستار من داغ جنون گردد
به آب و دانهٔ اشک و هوای آه در سرها
خیال او چو فیض تربیت یابد جنون گردد
تعجب نیست گر از فیض فاضل خان سخن سنجم
به بزمش هر که جویا راه یابد ذوفنون گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
سرت گردم بیا بر مردم چشمم ترحم کن
چو داغ لاله تا کی بی تو در گرداب خون گردد
چنین کز بخت برگردیده روگردانم از مقصد
عجب نبود درین ره راهزن گر رهنمون گردد
گرفته کار عشق و عشقبازی در حرم اوجی
که گل بر گوشهٔ دستار من داغ جنون گردد
به آب و دانهٔ اشک و هوای آه در سرها
خیال او چو فیض تربیت یابد جنون گردد
تعجب نیست گر از فیض فاضل خان سخن سنجم
به بزمش هر که جویا راه یابد ذوفنون گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
هرگز از پیش نظر آن رخ رخشان نرود
که مرا خون دل از دیده به دامان نرود
آنکه از سینهٔ پرداغ من از مرهم رفت
هرگز از پنجهٔ گلچین به گلستان نرود
آنچه بر چاک دل امروز ز مژگان تو رفت
هرگز از پنجهٔ عاشق به گریان نرود
رفتن از خویش بود راهبر از مسلک عشق
نروی تا ز خود این راه به پایان نرود
قد رعناش چو در جلوه شود نام خدا
کو دلی کز پی آن سرو خرامان نرود
عشق و اندیشهٔ جمعیت خاطر هیهات
سر سودازدگان در پس سامان نرود
آنچه جویا به تن زار من از عشق رود
هرگز از آتش سوزان به نیستان نرود
که مرا خون دل از دیده به دامان نرود
آنکه از سینهٔ پرداغ من از مرهم رفت
هرگز از پنجهٔ گلچین به گلستان نرود
آنچه بر چاک دل امروز ز مژگان تو رفت
هرگز از پنجهٔ عاشق به گریان نرود
رفتن از خویش بود راهبر از مسلک عشق
نروی تا ز خود این راه به پایان نرود
قد رعناش چو در جلوه شود نام خدا
کو دلی کز پی آن سرو خرامان نرود
عشق و اندیشهٔ جمعیت خاطر هیهات
سر سودازدگان در پس سامان نرود
آنچه جویا به تن زار من از عشق رود
هرگز از آتش سوزان به نیستان نرود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
به شوخی برق را راه تپش بر بال و پر بندد
به تمکین کوه را چون کوچک ابدالان کمر بندد
دل از ترک علایق کامیاب مدعا گردد
بلی این نخل چون برگش فرو ریزد ثمر بندد
فغان از موج خیز عشق کز دل تا سر مژگان
به طفل اشک صد جا ره ز خوناب جگر بندد
حلاوت تا به مغز استخوانش را فرو گیرد
کمر بر کام بخشی آنکه همچون نیشکر بندد
دلم از بسکه جویا سردمهری دیده از خوبان
سرشکم بر سر مژگان به آیین گهر بندد
به تمکین کوه را چون کوچک ابدالان کمر بندد
دل از ترک علایق کامیاب مدعا گردد
بلی این نخل چون برگش فرو ریزد ثمر بندد
فغان از موج خیز عشق کز دل تا سر مژگان
به طفل اشک صد جا ره ز خوناب جگر بندد
حلاوت تا به مغز استخوانش را فرو گیرد
کمر بر کام بخشی آنکه همچون نیشکر بندد
دلم از بسکه جویا سردمهری دیده از خوبان
سرشکم بر سر مژگان به آیین گهر بندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
دل را به قدر خمکده ها جوش داده اند
تا منصب قبول تو می نوش داده اند
هر لخت دل زبان دگر شد مرا به کام
تا همچو غنچه ام لب خاموش داده اند
این شیوه خاصهٔ مژه های دراز تست
هر نیش را نه چاشنی نوش داده اند
روشندلان که مسلکشان عالم رضاست
بر نیک و بد چو آینه آغوش داده اند
جوش خیالت از سر ماکم نمی شود
ما را مدام ساغر سر جوش داده اند
در روزگار اهل کمالند بی سخن
خوش رتبه ای به مردم خاموش داده اند
جویا چو موج بی سر و پایان راه عشق
دایم به لجهٔ خطر آغوش داده اند
تا منصب قبول تو می نوش داده اند
هر لخت دل زبان دگر شد مرا به کام
تا همچو غنچه ام لب خاموش داده اند
این شیوه خاصهٔ مژه های دراز تست
هر نیش را نه چاشنی نوش داده اند
روشندلان که مسلکشان عالم رضاست
بر نیک و بد چو آینه آغوش داده اند
جوش خیالت از سر ماکم نمی شود
ما را مدام ساغر سر جوش داده اند
در روزگار اهل کمالند بی سخن
خوش رتبه ای به مردم خاموش داده اند
جویا چو موج بی سر و پایان راه عشق
دایم به لجهٔ خطر آغوش داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
تنها نه همین یارم گوش سبکی دارد
با گوش سبک چون گل روی تنکی دارد
با شعلهٔ حسن او کز باده برافروزد
خورشید برین چون مه روی خنکی دارد
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته است از من خودکی دارد
صد ساغر لبریزم نشکست خمار امشب
با رطل گران ساقی دست سبکی دارد
نظاره نیابد ره بر درگه دیدارش
از لشکر خط حسنش جویا تزکی دارد
با گوش سبک چون گل روی تنکی دارد
با شعلهٔ حسن او کز باده برافروزد
خورشید برین چون مه روی خنکی دارد
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته است از من خودکی دارد
صد ساغر لبریزم نشکست خمار امشب
با رطل گران ساقی دست سبکی دارد
نظاره نیابد ره بر درگه دیدارش
از لشکر خط حسنش جویا تزکی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نه آسان زان سر کو عاشق بیدل برون آید
ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید
مجسم گشته حسن معنی گلشن به آیینی
که بو از گل به رنگ لیلی از محمل برون آید
چنان در سینه ام بر روی هم بنشسته گرد غم
که اشک از چشم گریان مهره های گل برون آید
شبی کز یاد رخسارش کند دل مجلس آرایی
ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آید
نمی در سینه ام نگذاشت سوز غم مگر زین پس
ز چشمم در لباش اشک خون دل برون آید
همین دل مرد را در خاک و خون عجز غلطاند
برآید با دو عالم گر کسی با دل برون آید
ز فیض گریه بار غم شود چندان سبک جویا
که اشک از دیده گویی عقده های دل برون آید
ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید
مجسم گشته حسن معنی گلشن به آیینی
که بو از گل به رنگ لیلی از محمل برون آید
چنان در سینه ام بر روی هم بنشسته گرد غم
که اشک از چشم گریان مهره های گل برون آید
شبی کز یاد رخسارش کند دل مجلس آرایی
ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آید
نمی در سینه ام نگذاشت سوز غم مگر زین پس
ز چشمم در لباش اشک خون دل برون آید
همین دل مرد را در خاک و خون عجز غلطاند
برآید با دو عالم گر کسی با دل برون آید
ز فیض گریه بار غم شود چندان سبک جویا
که اشک از دیده گویی عقده های دل برون آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند
همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند
شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند
نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند
حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش
در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند
نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را
گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند
خاکسارانی که از اول گریان دشمنند
همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند
موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را
جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند
خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق
از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند
کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم
داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند
همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند
شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند
نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند
حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش
در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند
نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را
گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند
خاکسارانی که از اول گریان دشمنند
همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند
موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را
جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند
خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق
از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند
کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم
داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
در این زمانه کسی نیست رو به من خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد