عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن می کشد
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد
پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد
بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد
حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد
چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود
دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود
محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد
پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد
بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد
حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد
چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود
دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود
محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
چو شوخ چشمی خود را ز روی آینه دید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
شور آمد آمد صد مدعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
چون به یاد عارضی فریاد ما گردد بلند
بی تو سرو آه از بالای ضعف پیکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پیرایی کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غیر از کف افسوس نیست
هر کجا بر عاجزی دست جفا گردد بلند
این به طور آن غزل جویا که خان فرموده اند
گر زپای افتاده ای دست دعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
چون به یاد عارضی فریاد ما گردد بلند
بی تو سرو آه از بالای ضعف پیکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پیرایی کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غیر از کف افسوس نیست
هر کجا بر عاجزی دست جفا گردد بلند
این به طور آن غزل جویا که خان فرموده اند
گر زپای افتاده ای دست دعا گردد بلند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
جگر در تشنگی جان بخشیی کز آب می بیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب می بیند
زبس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بی تاب می بیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستی می از گلاب ناب می بیند
دل روشن ترا در دیده ات معیوب بنماید
نگون می بیند ار خود را کسی در آب می بیند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آیینه را گرداب می بیند
سیه کرده است تا جویا به صبح گردنش چشمی
نمکم در دیده ها از جلوهٔ مهتاب می بیند
دل افسردهٔ ما از شراب ناب می بیند
زبس در گرم سیر آرزو لب تشنهٔ وصل است
دلم شد آب و خود را همچنان بی تاب می بیند
کسی کو لعل آن لب را به برگ گل دهد نسبت
نشاط مستی می از گلاب ناب می بیند
دل روشن ترا در دیده ات معیوب بنماید
نگون می بیند ار خود را کسی در آب می بیند
چنان در خود فرو رفته است سرگردان فکر او
که از تمثال خود آیینه را گرداب می بیند
سیه کرده است تا جویا به صبح گردنش چشمی
نمکم در دیده ها از جلوهٔ مهتاب می بیند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
چو دست جرأتش طرح شکار شیر می ریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می ریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگین تر از زنجیر می ریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می ریزد
سروکارم به آتشپاره ای افتاد کز خویش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می ریزد
دل افسرده ام را بسکه سختی پیش می آید
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می ریزد
دلم جویا شکار آتشین خوییست کز بیمش
جگر خون می شود از کنج چشم شیر می ریزد
گداز اشک خون ز دیدهٔ نخچیر می ریزد
چنان گرد کدورت دور ازو در سینه جا دارد
که آهم بر زمین سنگین تر از زنجیر می ریزد
به خاک از بس خیال صورتش با خویشتن بردم
به بام و در غبارم گردهٔ تصویر می ریزد
سروکارم به آتشپاره ای افتاد کز خویش
چو از گلبرگ شبنم جوهر از شمشیر می ریزد
دل افسرده ام را بسکه سختی پیش می آید
نفس بر لب مرا همچون دم از شمشیر می ریزد
دلم جویا شکار آتشین خوییست کز بیمش
جگر خون می شود از کنج چشم شیر می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چون مصور صورت آن جان جانان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
کسیکه رفتن ازین نشئه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست
زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش
هزار نشتر الماس در جگر دارد
بود نهایت سیر فغان زلب تا گوش
ز دل چو ناله برآید به دل اثر دارد
خوش است بی سر و پایی ولی زخود رفتن
زحق نمی گذرم عالمی دگر دارد
خون جگر زهر بن مو بی تو سر شود
هر موی بر تنم زغمت نیشتر شود
بویش نشان زگرد رهی می دهد مرا
ترسم ز سیر گل غم دل بیشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
هرگه به ناز نوگل من جلوه گر شود
عیش شباب را غم پیری بود ز پی
باشد خمار بادهٔ شب چون سحر شود
در سیر باغ بیشتر از خویش می روم
دور از تو رنگ و بوی گلم بال و پر شود
گفتی دوای درد تو جویا بگو که چیست
وصلت بود علاج میسر اگر شود
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست
زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش
هزار نشتر الماس در جگر دارد
بود نهایت سیر فغان زلب تا گوش
ز دل چو ناله برآید به دل اثر دارد
خوش است بی سر و پایی ولی زخود رفتن
زحق نمی گذرم عالمی دگر دارد
خون جگر زهر بن مو بی تو سر شود
هر موی بر تنم زغمت نیشتر شود
بویش نشان زگرد رهی می دهد مرا
ترسم ز سیر گل غم دل بیشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
هرگه به ناز نوگل من جلوه گر شود
عیش شباب را غم پیری بود ز پی
باشد خمار بادهٔ شب چون سحر شود
در سیر باغ بیشتر از خویش می روم
دور از تو رنگ و بوی گلم بال و پر شود
گفتی دوای درد تو جویا بگو که چیست
وصلت بود علاج میسر اگر شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
مشو دل تنگ چون از عارضش خط سر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
وگر آهی برآرم از جگر خنجر برون آرد
در مقصود افتاد از کفم در بحر نومیدی
مگر غواص لطف ساقی کوثر برون آرد
عجب نبود ز شوق باده نوشیهای من جویا
چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد
که این آیینه حسن دیگر از جوهر برون آرد
به شوق آن گل رخسار از بلبل عجب نبود
به رنگ غنچه گر در بیضه بال و پر برون آرد
اگر اشکی فرو ریزم ز مژگان خون می ریزد
وگر آهی برآرم از جگر خنجر برون آرد
در مقصود افتاد از کفم در بحر نومیدی
مگر غواص لطف ساقی کوثر برون آرد
عجب نبود ز شوق باده نوشیهای من جویا
چو لاله از نهاد سنگ اگر ساغر برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
مهر را آن حسن سرکش گرم بیتابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای
کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا
مهر پیر چرخ را در کف سطرلابی کند
چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب
خانهٔ تن را زجوش گریه سیلابی کند
بی تو شبها پای تا سر محشر پروانه ام
در تنم هر قطرهٔ خون بسکه بی تابی کند
تا نفس داریم جویا خاکساری می کنیم
غیر گو یک چند خانی بلکه نوابی کند
خون به دل یاقوت را آن لعل عنابی کند
آنقدر بر خویش می پیچم به یاد طره ای
کز دلم تا دیده صد جا اشک گردابی کند
تا بگیرد ارتفاع کوکب حسن ترا
مهر پیر چرخ را در کف سطرلابی کند
چشم آن دارم ز درد او که مانند حباب
خانهٔ تن را زجوش گریه سیلابی کند
بی تو شبها پای تا سر محشر پروانه ام
در تنم هر قطرهٔ خون بسکه بی تابی کند
تا نفس داریم جویا خاکساری می کنیم
غیر گو یک چند خانی بلکه نوابی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
چنان ز نکهت زلفش هوا معطر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد
ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه
پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شیر فلک عار باشدش جویا
کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد
که از نفس رگ جانم فتیله عنبر شد
مراد مرد ترقی است در مراتب عشق
اگر نه به شد داغ دل تو بهتر شد
بتی که نرگس مستش بلای جان و دل است
کشید سرمه به چشم این بلای دیگر شد
ز سر نامهٔ دل تا دلت شود آگاه
پرید رنگ چو از چهره ام کبوتر شد
نبرد شیر فلک عار باشدش جویا
کسیکه چون تو سگ آستان حیدر شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد
آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
جیب صبح از رشک بر باد دریدن می رود
گر صبا بویی از آن نسرین بناگوش آورد
کافرم گر هیچ هندو با مسلمان کرده است
بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشید من
آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
می رود بر باد سرپوش فلک همچون حباب
گر دلی را آتش شوق تو در جوش آورد
آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
جیب صبح از رشک بر باد دریدن می رود
گر صبا بویی از آن نسرین بناگوش آورد
کافرم گر هیچ هندو با مسلمان کرده است
بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشید من
آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
می رود بر باد سرپوش فلک همچون حباب
گر دلی را آتش شوق تو در جوش آورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
دعای صبح محرومان هم آغوش اثر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
ز بس جویا شدم محو تماشای سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ریحان تر خیزد
غبار هستی مقصد زدامان سحر خیزد
مشو غافل ز آه غرقه در خون اسیرانت
که این سرو از کنار جوی چاک سینه برخیزد
نگردد تا جمالت مست زینت بخشی گلشن
زجام گل شراب رنگ مانند شرر خیزد
ندارم طاقت هجران که دور از جلوهٔ رویت
ز سوز دل چو مژگان دودم از راه نظر خیزد
ز بس جویا شدم محو تماشای سر زلفش
بپاشم هر کجا تخم نگه ریحان تر خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چو شمع جلوه شبها عارض جانانه می سوزد
نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد
سراپا محشر پروانه ام بی شمع رخساری
به تن هر قطره خونم بسکه بی تابانه می سوزد
دمی بی شغل عشقت نیست دل در سینه می دانم
که این کودک زآتش بازی آخر خانه می سوزد
شبی کز گرم خونیهای مینا چهره افروزی
ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
زشمع جلوه اش بزم که روشن گشته است امشب
که بر بی تابیم جویا دل پروانه می سوزد
عاشق از بیداد دل آزار بی حد می کشد
هر چه هر کس می کشد از پهلوی خود می کشد
تا به آسانی تواند عقده دل را گشود
همچو ناخن استخوان پهلویم قد می کشد
بد بگو ناصح مرا وز خوب و زشت او مگو
دل به آن رخسار اگر نیک است اگر بد می کشد
خط او نام خدا بسیار رنگین جلوه است
خون به خود این سبزه جای آب از آن خد می کشد
کافرم جویاگر انگشتی ز انگشتر بدید
هر قدر تنگی دل از چرخ زبرجد می کشد
نگه در دیده ام بی تاب چون پروانه می سوزد
سراپا محشر پروانه ام بی شمع رخساری
به تن هر قطره خونم بسکه بی تابانه می سوزد
دمی بی شغل عشقت نیست دل در سینه می دانم
که این کودک زآتش بازی آخر خانه می سوزد
شبی کز گرم خونیهای مینا چهره افروزی
ز عکست می چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
زشمع جلوه اش بزم که روشن گشته است امشب
که بر بی تابیم جویا دل پروانه می سوزد
عاشق از بیداد دل آزار بی حد می کشد
هر چه هر کس می کشد از پهلوی خود می کشد
تا به آسانی تواند عقده دل را گشود
همچو ناخن استخوان پهلویم قد می کشد
بد بگو ناصح مرا وز خوب و زشت او مگو
دل به آن رخسار اگر نیک است اگر بد می کشد
خط او نام خدا بسیار رنگین جلوه است
خون به خود این سبزه جای آب از آن خد می کشد
کافرم جویاگر انگشتی ز انگشتر بدید
هر قدر تنگی دل از چرخ زبرجد می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
هر شعلهٔ آهی که ز بیمار تو خیزد
گردیست که از گرمی رفتار تو خیزد
صد یوسف خوبی است متاع سر دستش
بویی که ز پیراهن گلزار تو خیزد
هر اشک جگرسوز من از روزن چشمم
آمیخته با شعلهٔ دیدار تو خیزد
با پیرهن چاک و دل خون شده از خاک
چون لاله شهید گل رخسار تو خیزد
جویا گهر حقهٔ خورشید توان گفت
هر اشک که از چشم شرربار تو خیزد
گردیست که از گرمی رفتار تو خیزد
صد یوسف خوبی است متاع سر دستش
بویی که ز پیراهن گلزار تو خیزد
هر اشک جگرسوز من از روزن چشمم
آمیخته با شعلهٔ دیدار تو خیزد
با پیرهن چاک و دل خون شده از خاک
چون لاله شهید گل رخسار تو خیزد
جویا گهر حقهٔ خورشید توان گفت
هر اشک که از چشم شرربار تو خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود
با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود
می آید از طپیدنش آواز پای او
در موج اضطراب دلم آرمیده بود
بر پای نخل قامت وحشت خوبان نثار کرد
گلهای لخت دل که به دامان دیده بود
تا انتهای وادی وحشت رسیده است
چشمت که از سیاهی مژگان رمیده بود
دور از غبار کوی تو جویا ز جوش درد
چون برگ گل به خون دل طپیده بود
با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود
می آید از طپیدنش آواز پای او
در موج اضطراب دلم آرمیده بود
بر پای نخل قامت وحشت خوبان نثار کرد
گلهای لخت دل که به دامان دیده بود
تا انتهای وادی وحشت رسیده است
چشمت که از سیاهی مژگان رمیده بود
دور از غبار کوی تو جویا ز جوش درد
چون برگ گل به خون دل طپیده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
در وسعتگه مشرب به رخم واکردند
پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ
جای خالت به دلم همچو سویدا کردند
عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز
که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند
زسرش تا دم آخر نرود درد خمار
بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
منصب سلطنت عالم معنی دادند
مفلسی را که گدایی در دلها کردند
می توان قفل دربستهٔ دل باز نمود
از کلیدی که در میکده را واکردند
به چه نیرنگ ربودند دل از من جویا
این سیه چشم غزالان چه اداها کردند
پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند
غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ
جای خالت به دلم همچو سویدا کردند
عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز
که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند
زسرش تا دم آخر نرود درد خمار
بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند
منصب سلطنت عالم معنی دادند
مفلسی را که گدایی در دلها کردند
می توان قفل دربستهٔ دل باز نمود
از کلیدی که در میکده را واکردند
به چه نیرنگ ربودند دل از من جویا
این سیه چشم غزالان چه اداها کردند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر موج خون به سینه مرا تیغ کین زند
آن تندخو ز ناز چو چین بر جبین زند
دور از تو ذرهٔ من دشمن همند
هر موج خون به شمع دلم آستین زند
ممنون نیم زگریه که شبهای هجر او
آبی بر آتش دل اندوهگین زند
چشم سفید من چو کف از سر بدر رود
اشکم چو جوش در جگر آتشین زند
جویا چرا به روی نکو زاهدان بداند
آدم بود که طعن رخ گندمین زند
آن تندخو ز ناز چو چین بر جبین زند
دور از تو ذرهٔ من دشمن همند
هر موج خون به شمع دلم آستین زند
ممنون نیم زگریه که شبهای هجر او
آبی بر آتش دل اندوهگین زند
چشم سفید من چو کف از سر بدر رود
اشکم چو جوش در جگر آتشین زند
جویا چرا به روی نکو زاهدان بداند
آدم بود که طعن رخ گندمین زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
روبرو گردد چو با آیینهٔ شرمین می شود
شوخ من چون گل بیک پیمانه رنگین می شود
روز عاشق تیره زآن گیسوی پرچین می شود
خواب سخت از طول این افسانه سنگین می شود
خون خود ریزد گلستان بی بهار جلوه اش
پنجهٔ گل دور از آنرو دست گلچین می شود
زینت هنگامهٔ ناز از نیاز عاشقست
بزمش از پرواز رنگ ما به آیین می شود
دلبری را شوخیی در ضمن تمکین لازم است
با تبسم ناز چون آمیخت رنگین می شود
گر شوم جویا به باد زلف او پیمانه نوش
ساغر می در کفم چون نافه مشکین می شود
شوخ من چون گل بیک پیمانه رنگین می شود
روز عاشق تیره زآن گیسوی پرچین می شود
خواب سخت از طول این افسانه سنگین می شود
خون خود ریزد گلستان بی بهار جلوه اش
پنجهٔ گل دور از آنرو دست گلچین می شود
زینت هنگامهٔ ناز از نیاز عاشقست
بزمش از پرواز رنگ ما به آیین می شود
دلبری را شوخیی در ضمن تمکین لازم است
با تبسم ناز چون آمیخت رنگین می شود
گر شوم جویا به باد زلف او پیمانه نوش
ساغر می در کفم چون نافه مشکین می شود