عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بی درد بر کنار مریز آب دیده را
در کار دل کن آن می صاف چکیده را
از فیض عشق همت والای ما بدوش
بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است
باشد شبیه غنچه دهان دریده را
زین آتشی که در جگر ماست از غمت
بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
پیری که دید قامت رعنای او کشید
بر بام هوش حلقهٔ قد خمیده را
تا خون نگردد اشک مده ره بدیده اش
جویا مکن به شیشه می نارسیده را
در کار دل کن آن می صاف چکیده را
از فیض عشق همت والای ما بدوش
بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است
باشد شبیه غنچه دهان دریده را
زین آتشی که در جگر ماست از غمت
بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
پیری که دید قامت رعنای او کشید
بر بام هوش حلقهٔ قد خمیده را
تا خون نگردد اشک مده ره بدیده اش
جویا مکن به شیشه می نارسیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
از ترک آرزو بفزاید کمال ما
چون موج پرفشاندن دستی ست بال ما
عاشق فریب نیست بت خردسال ما
چون بار دل کشد صنم نونهال ما
از خویش رفتگان ره جستجوی دوست
پی را رسادنده ام براه خیال ما
از سر به توبه، گرمی شوق می ام نرفت
نشکست این تب از عرق انفعال ما
عمریست بوسه ای ز تو می خواهم و هنوز
بال طپش زند ز لب ما سوال ما
در دام، صید از طپش افزون فتد به بند
شد زیرچرخ، بال و پر ما، و بال ما
کام دلم بر آر به یک بوسه زان دو لب
پیش تو ممکن است خیال محال ما
جان جهانیان همه پهلو به تن زند
جویا ز بسکه گشته مکدر زلال ما
چون موج پرفشاندن دستی ست بال ما
عاشق فریب نیست بت خردسال ما
چون بار دل کشد صنم نونهال ما
از خویش رفتگان ره جستجوی دوست
پی را رسادنده ام براه خیال ما
از سر به توبه، گرمی شوق می ام نرفت
نشکست این تب از عرق انفعال ما
عمریست بوسه ای ز تو می خواهم و هنوز
بال طپش زند ز لب ما سوال ما
در دام، صید از طپش افزون فتد به بند
شد زیرچرخ، بال و پر ما، و بال ما
کام دلم بر آر به یک بوسه زان دو لب
پیش تو ممکن است خیال محال ما
جان جهانیان همه پهلو به تن زند
جویا ز بسکه گشته مکدر زلال ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
منع نتوان کرد از بی طاقتی سیماب را
مشکل است آری عنان داری دل بیتاب را
چون حسب کامل عیار افتاد از گوهر مپرس
کس نمی جوید نسب خورشید عالمتاب را
مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید
یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را
در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند
می کشد در گوش دریا حلقهٔ گرداب را
در حریم وصل از فیض شمیم زلف او
کرده محکم هر نفس در کام دل قلاب را
از بناگوشی کزو صبح تجلی را صفاست
می نماید حلقهٔ زلفش گل مهتاب را
ابروش زان شعلهٔ رخسار شد خون ریزتر
می برد با آنکه از شمشیر، آتش آب را
آرزوی خاطر از بحرین چشم و دل بجوی
گر تو جویا طالبی آن گوهر نایاب را
مشکل است آری عنان داری دل بیتاب را
چون حسب کامل عیار افتاد از گوهر مپرس
کس نمی جوید نسب خورشید عالمتاب را
مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید
یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را
در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند
می کشد در گوش دریا حلقهٔ گرداب را
در حریم وصل از فیض شمیم زلف او
کرده محکم هر نفس در کام دل قلاب را
از بناگوشی کزو صبح تجلی را صفاست
می نماید حلقهٔ زلفش گل مهتاب را
ابروش زان شعلهٔ رخسار شد خون ریزتر
می برد با آنکه از شمشیر، آتش آب را
آرزوی خاطر از بحرین چشم و دل بجوی
گر تو جویا طالبی آن گوهر نایاب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ز بس دیوانگی کردم بیاد روی او شبها
ز وحشت گشته اند آشفته چون گیسوی او شبها
مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را
عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شبها
جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن
به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شبها
خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن
گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شبها
عبیر افشان که یارب کرده زلف عنبرینش را
که عطر آگین به رنگ نافه شد از بوی او شبها
فضولی بر طرف کافی ست شمع خلوتم جویا
خیال نور رخسار و قد دلجوی او شبها
ز وحشت گشته اند آشفته چون گیسوی او شبها
مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را
عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شبها
جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن
به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شبها
خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن
گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شبها
عبیر افشان که یارب کرده زلف عنبرینش را
که عطر آگین به رنگ نافه شد از بوی او شبها
فضولی بر طرف کافی ست شمع خلوتم جویا
خیال نور رخسار و قد دلجوی او شبها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
می کنم در سینه پنهان آه درد آلود را
آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را
با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
برگ برگ غنچه با صد ترزبانی گفته است
واشدن باشد ز پی دلهای خون آلود را
می توان در عاشقی دیدن عیار مرد کار
سوختن عیب و هنر ظاهر نماید عود را
اختیاری نیست گل را در زر افشاندن به خاک
کی پریشانی تواند گشت مانع جود را
تشنهٔ جام می ام ساقی مگر لطفت کند
سایه افکن بر سرم آن اختر مسعود را
یا علی گو تا ز فیض نام او یابد ز غیب
این غزل جویا خطاب عاقبت محمود را
آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را
با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
برگ برگ غنچه با صد ترزبانی گفته است
واشدن باشد ز پی دلهای خون آلود را
می توان در عاشقی دیدن عیار مرد کار
سوختن عیب و هنر ظاهر نماید عود را
اختیاری نیست گل را در زر افشاندن به خاک
کی پریشانی تواند گشت مانع جود را
تشنهٔ جام می ام ساقی مگر لطفت کند
سایه افکن بر سرم آن اختر مسعود را
یا علی گو تا ز فیض نام او یابد ز غیب
این غزل جویا خطاب عاقبت محمود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی
مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را
خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش
به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی
مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را
خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش
به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آتش به جان فکنده رخت آفتاب را
زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
امروز چیزی از نسپاری به خویشتن
روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
دایم ز درد نقص دل من بر آتش است
اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
مستوفی حساب شب و روزت ار شوی
دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
کیفیت بهار چو رند سیاه مست
دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را
زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را
امروز چیزی از نسپاری به خویشتن
روز جزاکس از تو نخواهد حساب را
دایم ز درد نقص دل من بر آتش است
اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را
مستوفی حساب شب و روزت ار شوی
دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را
کیفیت بهار چو رند سیاه مست
دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را