عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خیز ای نگار باده بیاور پیش
از شاه وشیخ وشحنه مکن تشویش
دردمرا به باده بکن درمان
مرهم مرا ز باده بنه بر ریش
شهد است اگر زجام تو نوشم سم
نوش است گر زدست تو بینم نیش
تریاق آید ار توچشانی زهر
جدوار آید ار تو خورانی بیش
بگذشته ام ز عشق رخت از جان
دل کنده ام ز دردغمت از خویش
هر کس ز عشق گشته بلند اقبال
یکسان به پیش اوست شه ودرویش
ا زعدل شاهزاده بترس ای شوخ
با ما جفا وجور مکن ز این بیش
شهزاده ای که آمده در عهدش
ا زکوه و دشت گرگ شبان برمیش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
نوشته حاشیه صفحه جمال توخط
که هر که پیش تودم زد زحسن کرده غلط
خط عذار تو داردخواص مهر گیاه
فزوده عشق ولی بررخت دمیده چوخط
به هر زمین که نشینم ز گریه دور از تو
به هر کنار روان گردد ازکنارم شط
چه حاجتش به می کوثر است وحور بهشت
ز دست دلبر بت روکس ار بگیرد بط
شنیده ام درمیخانه بسته گشته زنو
هنوز زاهد خود بین مگر نگشته سقط
چونی ز دردکشد بندبند من افغان
دمی که هجر تو را شرح می دهد بربط
ز آب وآتش چشم وجگر بلند اقبال
گهی بود چوسمندر گهی شود چون نط
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
هرکه را گم گشته دل پیدا کنش در زیر زلف
مختصر گویم مطول آمده تفسیر زلف
چهر وزلفت را هر آنکس دیدرفت از کف دلش
هم دل وهم جان فدای آنچه داری زیر زلف
سر بزن از زلف خود اما دگر دستش مزن
ز یور رخ را اگر خواهی کنی تعمیر زلف
هم قلم سر بشکند خود را وهم انگشت من
چون قلم گیرم به انگشت از پی تحریر زلف
با معبر گفتم اندرخواب دیدم زلف دوست
گفت روکآشفته گردی گر کنم تعبیر زلف
نه به رخ زلف امشب این دلبر پریشان کرده است
کاین پریشانی شد از روزازل تقدیر زلف
موبه مو شرح پریشانی ما را ثبت کرد
خواست نقاش ازل چون برکشد تصویر زلف
با بلنداقبال گفتم تا به کی دیوانگی
گفت تا دلبر نهد بر گردنم زنجیر زلف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق
ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق
با اینکه عقل پادشه هفت کشور است
دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق
چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم
گر گشته است جان ودل من خراب عشق
خواهم که خون شود دل و بیرون رود ز چشم
چون گشته در میانه دل من حجاب عشق
هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم
آن به که شستشو کندش با گلاب عشق
عشق است عین دوست بود دوست عین عشق
دانی چه گویم آگهی ار از حساب عشق
اقبال من چونخل قد دوست شد بلند
ز الطاف بی نهایت عالیجناب عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
عقل حیران گشته اندرکار عشق
کس نگردید آگه از اسرار عشق
در علاج من مکش رنج ای طبیب
زآنکه می باشد دلم بیمار عشق
جز دل بریان و خوناب جگر
هیچ رایت نیست در بازار عشق
نیست از پیری که خم شد پشت من
پشت من خم گشته است از بار عشق
از وجود ما اثر نگذاشت هیچ
آفرین ها باد برکردار عشق
زاهدا از کف بنه تسبیح را
کن حمایل همچومن زنار عشق
از ازل نامم بلند اقبال شد
ثبت کردندش چودرطومار عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
الامان از عشق و از آزار عشق
سوختم سر تا بهپا از نار عشق
شددلم خون وز چشمم شد برون
آفرین برعشق و بر کردار عشق
رگ زند لیلی ز مجنون خون رود
عقل حیران گشته اندر کار عشق
نیست جز مردن دوای درداو
هرکه در عالم شود بیمار عشق
عقل را تنبیه می باید نمود
لیکن ازتنبیهش آید عار عشق
عشق ما داد اشتهار از حسن او
حسن او شد گرمی بازار عشق
دل زمن خواهد همی منصور وار
پرده بردارد ز سر بردار عشق
نیش عشقم بهتر است از نوش عقل
از گل عقل است خوشتر خار عشق
چون بلنداقبال گردد بت پرست
هرکه بر دوش افکند زنار عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
برآنند خلقی که من می پرستم
نه از می من از چشم مست تو مستم
تو آن عهدو پیمان خود را شکستی
من آن عهدخودرا کجا کی شکستم
نه هرکس دهدباده من باده نوشم
توگر می فروشی کنی می پرستم
برم رونق از مشک تاتار وتبت
اگر تاری از زلفت افتد به دستم
نه عشقم به روی تو امروزی استی
که عاشق به رویت ز روز الستم
توگفتی گشایم در دیگری را
به روی تو هر گه دری را ببستم
بلند است اقبال آن کس که گوید
به پیش ره دوست چون خاک پستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
همه از باده من از گردش چشمت مستم
حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم
دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها
در خم زلف توماهی صف اندر شستم
تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل
نیستم پیش وجود تو چه گفتم هستم
گوئی انر پی خوبان جهان چندروی
به خدا در شکن طره تو پا بستم
دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن
نه تو گفتی که من آن عهد وفا نشکستم
گفتی از رویادب دررهم از جا برخیز
خبرت نیست که من از سر جان برجستم
گر چه ازدولت عشق توبلنداقبالم
پیش پایت بنگر بین که چو خاک پستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم
از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم
شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من
من به بزم شاه وهم درکوچه وبازار مستم
گرحریفان جمله مستنداز شراب می فروشان
من ز صهبائی که خود پرورده آن دلدار مستم
نهی فرموه است شاه از مستی وآزار مردم
من اگر مستم ولی بنگر که بی آزار مستم
من نه کورم پای تا سر چشم وچشم پر زنورم
گر به رفتن دست دارم بر در ودیوار مستم
مطربا نی زن دمی شاید برم از دل غمی را
ساقیا می ده کمی زیرا که من بسیار مستم
چشم مست او ربود از دست هوش ودانشم را
چون بلند اقبال اگر گویم چنین اشعار مستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
خراب کرد فراق رخ تو بنیادم
روا بود که کنی از وصالت آبادم
به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق
که دل به عشق تو درعالم ازل دادم
اگر به صورت لیلی شوی چو مجنونم
وگر به جلوه شیرین شوی چوفرهادم
وصال وهجر تودرپیش من بود یکسان
به دوستی که نه از این غمین نه ز آن شادم
مرا توروز وشب اندر برابر نظری
ز قیدنیک وبد و وصل وهجرت آزادم
دلم ز عشق توپر آتش است و دیده پر آب
شوم چوخاک پس از مرگ وچون بردبادم
دل ار که راه به دل دار از چه روعمری است
نه یاد کرده ای از من نه رفتی از یادم
فراز شاخه طوبی بدم بلند اقبال
چه شد که در قفس این جهان درافتادم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دست درحلقه آن زلف پریشان کردم
هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم
گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود
پنجه بی واهمه در پنجه ثعبان کردم
دامن من به مثل کان بدخشان گردید
بسکه خون جگر از دیده به دامان کردم
دست من خسته شد از بس به گریبان زد چاک
یادهرگه که از آنچاک گریبان کردم
همه گفتند که درد تو ندارد درمان
درد خود را ز لب لعل تودرمان کردم
گشته ثابت به حکیمان که بود جوهر فرد
در وجودش ز دهان توچو برهان کردم
قدسیان نام نهادند بلنداقبالم
در ره عشق تو تا ترک دل و جان کردم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
دوش در مستی به زلف یار چنگی می زدم
مست بودم پنجه در چنگ پلنگی می زدم
می زدم بر سینه گاهی خنجر از ابروی او
گاهی از مژگان وی بر دل خدنگی می زدم
دیدم آن سیمین بدن دل سخت تر دارد ز سنگ
من هم از حسرت همی بر سینه سنگی می زدم
من در اول گر زکار عشق بودم باخبر
کی دم اندر پیش خلق از نام و ننگی می زدم
در اطاعت گر اشارت می شد ازجانان به من
یونس آسا گام در کام نهنگی می زدم
من همان رستم دلی هستم که دیدی بارها
خویش را در جنگ بر پور پشنگی می زدم
دوش مانند بلند اقبال بی دل تا به صبح
هی به سر از دست ترک شوخ وشنگی می زدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
پای بند خم آن زلف گره گیر شدم
از جنون عاقبت الامر به زنجیر شدم
این همه چین نه ز پیری است که دارم به جبین
در جوانی ز غم یار چنین پیر شدم
نه ز بسیاری عمر است که پشتم شده خم
قدخمیده چو کمان ز آن قد چون تیر شدم
شد زتاراج غمش ملک وجودم ویران
شکر لله که کنون قابل تعمیر شدم
جان به در بردم از آن خنجر مژگان اول
آخر از ابروی او کشته به شمشیر شدم
دست تدبیر من ازچاره گری کوته شد
تا گرفتار به سرپنجه تقدیر شدم
چون بلنداقبال از بس که خورم خون جگر
بر سر خوان حیات از دل وجان سیر شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یک آه اگر از دل صد چاک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم
که امید رهائی ره ندارد در دل زارم
ز عشق مورخط یار ومار زلف دلدارم
تو پنداری به گوشم رفته مور و در بغل مارم
اگر زاهد کند از عشق روی دوست انکارم
چه غم کو را نه انسان از دواب الارض پندارم
کند یارم گر آزارم که دست از عشق بردارم
سرم را گر برد از تن نخواهد بود آزارم
چه باک اندر ره عشقش اگر سر رفت ودستارم
ندارم دست تا دامان وصلش را به دست آرم
چو زلف یار تا در گردن او دست در نارم
ز غم درخون دل آغشته همچون دانه درنارم
ز عشق روی وموی یار صبح وشام درنارم
ز غم می سوزم ومی سازم ودم هیچ درنارم
چه غم عشق ار نهد بر دل غمی هر دم دگر بارم
دل من بختی مست است وپروا نیست از بارم
نباشد چون بلند اقبال سال ومه جز این کارم
که تخم عشق جانان را به مهر آباد دل کارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز بسکه روز وشب اندر خیال دلدارم
به هر کجا که نشینم چو نقش دیوارم
برو طبیب مکن در علاج من کوشش
که من ز نرگس بیمار دوست بیمارم
ز عشق روی تومنعم کندهمی زاهد
نه آگه است همانا که من گرفتارم
خرابی دل خود را طلب کنم ز خدا
شنیده ام چوتورا کرده اند معمارم
مپرس حال دل ازمن که گفتنی نبود
ببین درآینه آگه شو از دل زارم
به کشتنم همه عالم شونداگر همدست
گمان مکن که ز عشق تو دست بردارم
برای بندگیت گو چو یوسف اندازند
گهی به چاه و فروشند گه به بازارم
وگر مرا چو خلیل افکنند در آتش
به یاد روی تو آن آتش است گلزارم
جز آنکه از مدد عشق شد بلند اقبال
کسی نگشت و نگردد خبر ز اسرارم