عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                حدی 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نغمهٔ ساربان حجاز
                                    
ناقهٔ سیار من
آهوی تاتار من
درهم و دینار من
اندک و بسیار من
دولت بیدار من
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
دلکش و زیباستی
شاهد رعناستی
روکش حوراستی
غیرت لیلاستی
دختر صحراستی
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
در تپش آفتاب
غوطه زنی در سراب
هم به شب ماهتاب
تند روی چون شهاب
چشم تو نادیده خواب
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
لکه ابر روان
کشتی بی بادبان
مثل خضر راه دان
بر تو سبک هر گران
لخت دل ساربان
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
سوز تو اندر زمام
ساز تو اندر خرام
بی خورش و تشنه کام
پا به سفر صبح و شام
خسته شوی از مقام
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
شام تو اندر یمن
صبح تو اندر قرن
ریگ درشت وطن
پای ترا یاسمن
ای چو غزال ختن
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
مه ز سفر پا کشید
در پس تل آرمید
صبح ز مشرق دمید
جامهٔ شب بر درید
باد بیابان وزید
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
نغمهٔ من دلگشای
زیر و بمش جانفرای
قافله ها را درای
فتنه ربا فتنه زای
ای به حرم چهره سای
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
                                                                    
                            ناقهٔ سیار من
آهوی تاتار من
درهم و دینار من
اندک و بسیار من
دولت بیدار من
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
دلکش و زیباستی
شاهد رعناستی
روکش حوراستی
غیرت لیلاستی
دختر صحراستی
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
در تپش آفتاب
غوطه زنی در سراب
هم به شب ماهتاب
تند روی چون شهاب
چشم تو نادیده خواب
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
لکه ابر روان
کشتی بی بادبان
مثل خضر راه دان
بر تو سبک هر گران
لخت دل ساربان
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
سوز تو اندر زمام
ساز تو اندر خرام
بی خورش و تشنه کام
پا به سفر صبح و شام
خسته شوی از مقام
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
شام تو اندر یمن
صبح تو اندر قرن
ریگ درشت وطن
پای ترا یاسمن
ای چو غزال ختن
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
مه ز سفر پا کشید
در پس تل آرمید
صبح ز مشرق دمید
جامهٔ شب بر درید
باد بیابان وزید
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
نغمهٔ من دلگشای
زیر و بمش جانفرای
قافله ها را درای
فتنه ربا فتنه زای
ای به حرم چهره سای
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                قطرهٔ آب 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا معنی تازه ئی مدعاست
                                    
اگر گفته را باز گویم رواست
«یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم»
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرم تنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیده ئی
چمن دیده ئی دشت و در دیده ئی
به برگ گیاهی به دوش سحاب
درخشیدی از پرتو آفتاب
گهی همدم تشنه کامان راغ
گهی محرم سینه چاکان باغ
گهی خفته در تاک و طاقت گداز
گهی خفته در خاک بی سوز و ساز
ز موج سبک سیر من زاده ئی
ز من زاده ئی در من افتاده ئی
بیاسای در خلوت سینه ام
چو جوهر درخش اندر آئینه ام
گهر شو در آغوش قلزم بزی
فروزان تر از ماه و انجم بزی
                                                                    
                            اگر گفته را باز گویم رواست
«یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم»
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرم تنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیده ئی
چمن دیده ئی دشت و در دیده ئی
به برگ گیاهی به دوش سحاب
درخشیدی از پرتو آفتاب
گهی همدم تشنه کامان راغ
گهی محرم سینه چاکان باغ
گهی خفته در تاک و طاقت گداز
گهی خفته در خاک بی سوز و ساز
ز موج سبک سیر من زاده ئی
ز من زاده ئی در من افتاده ئی
بیاسای در خلوت سینه ام
چو جوهر درخش اندر آئینه ام
گهر شو در آغوش قلزم بزی
فروزان تر از ماه و انجم بزی
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                محاورهٔ ما بین خدا و انسان 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدا 
                                    
جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خال پولاد ناب آفریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگآفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را
قفس ساختی طایر نغمه زن را
انسان
تو شب آفریدی چراغ آفریدم
سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از سنگ آئینه سازم
من آنم که از زهر نوشینه سازم
                                                                    
                            جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خال پولاد ناب آفریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگآفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را
قفس ساختی طایر نغمه زن را
انسان
تو شب آفریدی چراغ آفریدم
سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از سنگ آئینه سازم
من آنم که از زهر نوشینه سازم
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                ساقی نامه - در نشاط باغ کشمیر نوشته شد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوشا روزگاری خوشا نوبهاری
                                    
نجوم پرن رست از مرغزاری
زمین از بهاران چو بال تذروی
ز فواره الماس بار آبشاری
نپیچد نگه جز که در لاله و گل
نغلطد هوا جز که بر سبزه زاری
لب جو خود آرائی غنچه دیدی
چه زیبا نگاری چه آئینه داری
چه شیرین نوائی چه دلکش صدائی
که می آید از خلوت شاخساری
بتن جان بجان آرزو زنده گردد
ز آوای ساری ز بانگ هزاری
نوا های مرغ بلند آشیانی
در آمیخت با نغمه جویباری
تو گوئی که یزدان بهشت برین را
نهاد است در دامن کوهساری
که تا رحمتش آدمی زادگان را
رها سازد از محنت انتظاری
چه خواهم درین گلستان گر نخواهم
شرابی ، کتابی ، ربابی نگاری
سرت گردم ای ساقی ماه سیما
بیار از نیاگان ما یادگاری
به ساغر فرو ریز آبی که جان را
فروزد چو نوری بسوزد چو ناری
شقایق برویان ز خاک نژندم
بهشتی فرو چین به مشت غباری
نبینی که از کاشغرتا به کاشان
همان یک نوا بالد از هر دیاری
ز چشم امم ریخت آن اشک نابی
که تأثیر او گل دماند ز خاری
کشیری که با بندگی خو گرفته
بتی می تراشد ز سنگ مزاری
ضمیرش تهی از خیال بلندی
خودی ناشناسی ز خود شرمساری
بریشم قبا خواجه از محنت او
نصیب تنش جامهٔ تارتاری
نه در دیدهٔ او فروغ نگاهی
نه در سینهٔ او دل بیقراری
از آن می فشان قطره ئی برکشیری
که خاکسترش آفریند شراری
                                                                    
                            نجوم پرن رست از مرغزاری
زمین از بهاران چو بال تذروی
ز فواره الماس بار آبشاری
نپیچد نگه جز که در لاله و گل
نغلطد هوا جز که بر سبزه زاری
لب جو خود آرائی غنچه دیدی
چه زیبا نگاری چه آئینه داری
چه شیرین نوائی چه دلکش صدائی
که می آید از خلوت شاخساری
بتن جان بجان آرزو زنده گردد
ز آوای ساری ز بانگ هزاری
نوا های مرغ بلند آشیانی
در آمیخت با نغمه جویباری
تو گوئی که یزدان بهشت برین را
نهاد است در دامن کوهساری
که تا رحمتش آدمی زادگان را
رها سازد از محنت انتظاری
چه خواهم درین گلستان گر نخواهم
شرابی ، کتابی ، ربابی نگاری
سرت گردم ای ساقی ماه سیما
بیار از نیاگان ما یادگاری
به ساغر فرو ریز آبی که جان را
فروزد چو نوری بسوزد چو ناری
شقایق برویان ز خاک نژندم
بهشتی فرو چین به مشت غباری
نبینی که از کاشغرتا به کاشان
همان یک نوا بالد از هر دیاری
ز چشم امم ریخت آن اشک نابی
که تأثیر او گل دماند ز خاری
کشیری که با بندگی خو گرفته
بتی می تراشد ز سنگ مزاری
ضمیرش تهی از خیال بلندی
خودی ناشناسی ز خود شرمساری
بریشم قبا خواجه از محنت او
نصیب تنش جامهٔ تارتاری
نه در دیدهٔ او فروغ نگاهی
نه در سینهٔ او دل بیقراری
از آن می فشان قطره ئی برکشیری
که خاکسترش آفریند شراری
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                شاهین و ماهی 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماهی بچه ئی شوخ به شاهین بچه ئی گفت
                                    
این سلسلهٔ موج که بینی همه دریاست
دارای نهنگان خروشنده تر از میغ
در سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاست
با سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیز
با گوهر تابنده و با لولوی لالاست
بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش
بالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاست
هر لحظه جوان است و روان است و دوان است
از گردش ایام نه افزون شد و نی کاست
ماهی بچه را سوز سخن چهره برافروخت
شاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاست
زد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیست
صحراست که دریاست ته بال و پر ماست
بگذر ز سر آب و به پهنای هوا ساز
این نکته نبیند مگر آن دیده که بیناست
                                                                    
                            این سلسلهٔ موج که بینی همه دریاست
دارای نهنگان خروشنده تر از میغ
در سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاست
با سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیز
با گوهر تابنده و با لولوی لالاست
بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش
بالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاست
هر لحظه جوان است و روان است و دوان است
از گردش ایام نه افزون شد و نی کاست
ماهی بچه را سوز سخن چهره برافروخت
شاهین بچه خندید و ز ساحل به هوا خاست
زد بانگ که شاهینم و کارم به زمین چیست
صحراست که دریاست ته بال و پر ماست
بگذر ز سر آب و به پهنای هوا ساز
این نکته نبیند مگر آن دیده که بیناست
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                تنهائی 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی
                                    
همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟
هزار لولوی لالاست در گریبانت
درون سینه چو من گوهر دلی داری؟
تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت
به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟
رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئی
اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونست
یکی در آبه سخن با من ستم زده ئی
بخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت
ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم
سفر نصیب ، نصیب تو منزلی است که نیست
جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری
فروغ داغ تو از جلوهٔ دلی است که نیست
سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت
شدم بحضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست
تبسمی بلب او رسید و هیچ نگفت
                                                                    
                            همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟
هزار لولوی لالاست در گریبانت
درون سینه چو من گوهر دلی داری؟
تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت
به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟
رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئی
اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونست
یکی در آبه سخن با من ستم زده ئی
بخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت
ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم
سفر نصیب ، نصیب تو منزلی است که نیست
جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری
فروغ داغ تو از جلوهٔ دلی است که نیست
سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت
شدم بحضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست
تبسمی بلب او رسید و هیچ نگفت
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                شبنم 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتند فرود آی ز اوج مه و پرویز
                                    
بر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیز
با موج در آویز نقش دگر انگیز تابنده گهر خیز
من عیش هم آغوشی دریا نخریدم
آن باده که از خویش رباید نچشیدم
از خود نرمیدم ز آفاق بریدم بر لاله چکیدم
گل گفت که هنگامه مرغان سحر چیست؟
این انجمن آراسته بالای شجر چیست؟
این زیر و زبر چیست؟پایان نظر چیست؟خارگل ترچیست؟
تو کیستی و من کیم این صحبت ما چیست؟
بر شاخ من این طایرک نغمه سرا چیست؟
مقصود نوا چیست؟ مطلوب صبا چیست؟ این کهنه سرا چیست؟
گفتم که چمن رزم حیات همه جائی است
بزمی است که شیرازه ٔ او ذوق جدائی است
دم گرم نوائی است جان چهره گشائی است این راز خدائی است
من از فلک افتاده تو از خاک دمیدی
از ذوق نمود است دمیدی که چکیدی
در شاخ تپیدی صد پرده دریدی بر خویش رسیدی
نم در رگ ایام ز اشک سحر ماست
این زیر و زبر چیست فریب نظر ماست
انجم به بر ماست لخت جگر ماست نور بصر ماست
در پیرهن شاهد گل سوزن خار است
خار است ولیکن ز ندیمان نگار است
از عشق نزار است در پهلوی یار است اینهم ز بهار است
بر خیز و دل از صحبت دیرینه بپرداز
با لالهٔ خورشید جهان تاب نظر باز
با اهل نظر ساز چون من بفلک تاز داری سر پرواز
                                                                    
                            بر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیز
با موج در آویز نقش دگر انگیز تابنده گهر خیز
من عیش هم آغوشی دریا نخریدم
آن باده که از خویش رباید نچشیدم
از خود نرمیدم ز آفاق بریدم بر لاله چکیدم
گل گفت که هنگامه مرغان سحر چیست؟
این انجمن آراسته بالای شجر چیست؟
این زیر و زبر چیست؟پایان نظر چیست؟خارگل ترچیست؟
تو کیستی و من کیم این صحبت ما چیست؟
بر شاخ من این طایرک نغمه سرا چیست؟
مقصود نوا چیست؟ مطلوب صبا چیست؟ این کهنه سرا چیست؟
گفتم که چمن رزم حیات همه جائی است
بزمی است که شیرازه ٔ او ذوق جدائی است
دم گرم نوائی است جان چهره گشائی است این راز خدائی است
من از فلک افتاده تو از خاک دمیدی
از ذوق نمود است دمیدی که چکیدی
در شاخ تپیدی صد پرده دریدی بر خویش رسیدی
نم در رگ ایام ز اشک سحر ماست
این زیر و زبر چیست فریب نظر ماست
انجم به بر ماست لخت جگر ماست نور بصر ماست
در پیرهن شاهد گل سوزن خار است
خار است ولیکن ز ندیمان نگار است
از عشق نزار است در پهلوی یار است اینهم ز بهار است
بر خیز و دل از صحبت دیرینه بپرداز
با لالهٔ خورشید جهان تاب نظر باز
با اهل نظر ساز چون من بفلک تاز داری سر پرواز
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                جوی آب 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنگر که جوی آب چه مستانه میرود
                                    
مانند کهکشان بگریبان مرغزار
در خواب ناز بود به گهوارهٔ سحاب
وا کرد چشم شوق به آغوش کوهسار
از سنگریزه نغمه گشاید خرام او
سیمای او چو آینه بیرنگ و بی غبار
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
در راه او بهار پریخانه آفرید
نرگس دمید و لاله دمید و سمن دمید
گل عشوه داد و گفت یکی پیش ما بایست
خندید غنچه و سر دامان او کشید
نا آشنای جلوه فروشان سبز پوش
صحرا برید و سینهٔ کوه و کمر درید
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
صد جوی دشت و مرغ و کهستان و باغ و راغ
گفتند ای بسیط زمین با تو سازگار
ما را که راه از تنک آبی نبرده ایم
از دستبرد ریگ بیابان نگاه دار
وا کرده سینه را به هوا های شرق و غرب
در بر گرفته همسفران زبون و زار
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
با صد هزار گوهر یکدانه میرود
دریای پر خروش ز بند و شکن گذشت
از تنگنای وادی و کوه و دمن گذشت
یکسان چو سیل کرده نشیب و فراز را
از کاخ شاه و باره ه کشت و چمن گذشت
بیتاب و تند و تیز و جگر سوز و بیقرار
در هر زمان به تازه رسید از کهن گذشت
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
                                                                    
                            مانند کهکشان بگریبان مرغزار
در خواب ناز بود به گهوارهٔ سحاب
وا کرد چشم شوق به آغوش کوهسار
از سنگریزه نغمه گشاید خرام او
سیمای او چو آینه بیرنگ و بی غبار
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
در راه او بهار پریخانه آفرید
نرگس دمید و لاله دمید و سمن دمید
گل عشوه داد و گفت یکی پیش ما بایست
خندید غنچه و سر دامان او کشید
نا آشنای جلوه فروشان سبز پوش
صحرا برید و سینهٔ کوه و کمر درید
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
صد جوی دشت و مرغ و کهستان و باغ و راغ
گفتند ای بسیط زمین با تو سازگار
ما را که راه از تنک آبی نبرده ایم
از دستبرد ریگ بیابان نگاه دار
وا کرده سینه را به هوا های شرق و غرب
در بر گرفته همسفران زبون و زار
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
با صد هزار گوهر یکدانه میرود
دریای پر خروش ز بند و شکن گذشت
از تنگنای وادی و کوه و دمن گذشت
یکسان چو سیل کرده نشیب و فراز را
از کاخ شاه و باره ه کشت و چمن گذشت
بیتاب و تند و تیز و جگر سوز و بیقرار
در هر زمان به تازه رسید از کهن گذشت
زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود
در خود یگانه از همه بیگانه میرود
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                کشمیر 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگر
                                    
سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر
باد بهار موج موج مرغ بهار فوج فوج
صلصل و سار زوج زوج بر سر نارون نگر
تا نفتد به زینتش چشم سپهر فتنه باز
بسته به چهرهٔ زمین برقع نسترن نگر
لاله ز خاک بر دمید موج به آب جو تپید
خاک شرر شرر ببین آب شکن شکن نگر
زخمه به تار ساز زن باده بساتگین بریز
قافلهٔ بهار را انجمن انجمن نگر
دخترکی برهمنی لاله رخی سمن بری
چشم بروی او گشا باز بخویشتن نگر
                                                                    
                            سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر
باد بهار موج موج مرغ بهار فوج فوج
صلصل و سار زوج زوج بر سر نارون نگر
تا نفتد به زینتش چشم سپهر فتنه باز
بسته به چهرهٔ زمین برقع نسترن نگر
لاله ز خاک بر دمید موج به آب جو تپید
خاک شرر شرر ببین آب شکن شکن نگر
زخمه به تار ساز زن باده بساتگین بریز
قافلهٔ بهار را انجمن انجمن نگر
دخترکی برهمنی لاله رخی سمن بری
چشم بروی او گشا باز بخویشتن نگر
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                طیاره 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر شاخ گل طایری یک سحر
                                    
همی گفت با طایران دگر
«ندادند بال آدمی زاده را
زمین گیر کردند این ساده را»
بدو گفتم ای مرغک باد سنج
اگر حرف حق با تو گویم مرنج
ز طیاره ما بال و پر ساختیم
سوی آسمان رهگذر ساختیم
چه طیاره آن مرغ گردون سپر
پر او ز بال ملک تیز تر
به پرواز شاهین به نیرو عقاب
به چشمش ز لاهور تا فاریاب
بگردون خروشنده و تند جوش
میان نشیمن چو ماهی خموش
خرد ز آب و گل جبرئیل آفرید
زمین را بگردون دلیل آفرید
چو آن مرغ زیرک کلامم شیند
مرا یک نظر آشنایانه دید
پرش را به منقار خارید و گفت
که من آنچه گوئی ندارم شگفت
مگر ای نگاه تو بر چون و چند
اسیر طلسم تو پست و بلند
«تو کار زمین را نکو ساختی
که با آسمان نیز پرداختی»
سعدی
                                                                    
                            همی گفت با طایران دگر
«ندادند بال آدمی زاده را
زمین گیر کردند این ساده را»
بدو گفتم ای مرغک باد سنج
اگر حرف حق با تو گویم مرنج
ز طیاره ما بال و پر ساختیم
سوی آسمان رهگذر ساختیم
چه طیاره آن مرغ گردون سپر
پر او ز بال ملک تیز تر
به پرواز شاهین به نیرو عقاب
به چشمش ز لاهور تا فاریاب
بگردون خروشنده و تند جوش
میان نشیمن چو ماهی خموش
خرد ز آب و گل جبرئیل آفرید
زمین را بگردون دلیل آفرید
چو آن مرغ زیرک کلامم شیند
مرا یک نظر آشنایانه دید
پرش را به منقار خارید و گفت
که من آنچه گوئی ندارم شگفت
مگر ای نگاه تو بر چون و چند
اسیر طلسم تو پست و بلند
«تو کار زمین را نکو ساختی
که با آسمان نیز پرداختی»
سعدی
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                عشق 
                            
                            
                            
                        
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                بهار تا به گلستان کشید بزم سرود 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهار تا به گلستان کشید بزم سرود
                                    
نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر بخویش فروبسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
                                                                    
                            نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار ، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر بخویش فروبسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
بخاک هند نوای حیات بی اثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ است 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ است
                                    
چمن ز باد بهاران جواب ارژنگ است
حنا ز خون دل نو بهار می بندد
عروس لاله چه اندازه تشنه رنگ است
نگاه میرسد از نغمهٔ دل افروزی
به معنیی که برو جامهٔ سخن تنگ است
به چشم عشق نگر تا سراغ او گیری
جهان بچشم خرد سیمیا و نیرنگ است
ز عشق درس عمل گیر و هر چه خواهی کن
که عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است
بلند تر ز سپهر است منزل من و تو
براه قافله خورشید میل فرسنگ است
ز خود گذشته ئی ای قطره محال اندیش
شدن به بحر و گهر برنخاستن ننگ است
تو قدر خویش ندانی بها ز تو گیرد
وگرنه لعل درخشنده پاره سنگ است
                                                                    
                            چمن ز باد بهاران جواب ارژنگ است
حنا ز خون دل نو بهار می بندد
عروس لاله چه اندازه تشنه رنگ است
نگاه میرسد از نغمهٔ دل افروزی
به معنیی که برو جامهٔ سخن تنگ است
به چشم عشق نگر تا سراغ او گیری
جهان بچشم خرد سیمیا و نیرنگ است
ز عشق درس عمل گیر و هر چه خواهی کن
که عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است
بلند تر ز سپهر است منزل من و تو
براه قافله خورشید میل فرسنگ است
ز خود گذشته ئی ای قطره محال اندیش
شدن به بحر و گهر برنخاستن ننگ است
تو قدر خویش ندانی بها ز تو گیرد
وگرنه لعل درخشنده پاره سنگ است
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد
                                    
سبو از غنچه می ریزد ز گل پیمانه می سازد
محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد
به طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازد
به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی
چه بیدردانه می سوزد چه بیتابانه می سازد
تنش از سایهٔ بال تذروی لرزه می گیرد
چو شاهین زادهٔ اندر قفس با دانه می سازد
بگو اقبال را ای باغبان رخت از چمن بندد
که این جادو نوا ما را ز گل بیگانه می سازد
                                                                    
                            سبو از غنچه می ریزد ز گل پیمانه می سازد
محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد
به طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازد
به ساز زندگی سوزی به سوز زندگی سازی
چه بیدردانه می سوزد چه بیتابانه می سازد
تنش از سایهٔ بال تذروی لرزه می گیرد
چو شاهین زادهٔ اندر قفس با دانه می سازد
بگو اقبال را ای باغبان رخت از چمن بندد
که این جادو نوا ما را ز گل بیگانه می سازد
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
                                    
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
                                                                    
                            مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                این گنبد مینائی این پستی و بالائی 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این گنبد مینائی این پستی و بالائی
                                    
در شد بدل عاشق با این همه پهنائی
اسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کن
یکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائی
ای جان گرفتارم دیدی که محبت چیست
در سینه نیاسائی از دیده برون آئی
برخیز که فروردین افروخت چراغ گل
برخیز و دمی بنشین با لالهٔ صحرائی
عشق است و هزار افسون حسن است و هزار آئین
نی من بشمار آیم نی تو بشمار آئی
صد ره بفلک بر شد صد ره بزمین در شد
خاقانی و فغفوری جمشیدی و دارائی
هم با خود و هم با او هجران که وصالست این
ای عقل چه میگوئی ای عشق چه فرمائی
                                                                    
                            در شد بدل عاشق با این همه پهنائی
اسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کن
یکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائی
ای جان گرفتارم دیدی که محبت چیست
در سینه نیاسائی از دیده برون آئی
برخیز که فروردین افروخت چراغ گل
برخیز و دمی بنشین با لالهٔ صحرائی
عشق است و هزار افسون حسن است و هزار آئین
نی من بشمار آیم نی تو بشمار آئی
صد ره بفلک بر شد صد ره بزمین در شد
خاقانی و فغفوری جمشیدی و دارائی
هم با خود و هم با او هجران که وصالست این
ای عقل چه میگوئی ای عشق چه فرمائی
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز است 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز است
                                    
عروس لاله سراپا کرشمه و ناز است
نوا ز پردهٔ غیب است ای مقام شناس
نه از گلوی غزل خوان نه از رگ ساز است
کسی که زخمه رساند به تار ساز حیات
ز من بگیر که آن بنده محرمراز است
مرا ز پردگیان جهان خبر دادند
ولی زبان نگشایم که چرخ کج باز است
سخن درشت مگو در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خدا ساز است
کجاست منزل این خاکدان تیره نهاد
که هر چه هست چو ریگ روان به پرواز است
تنم گلی ز خیابان جنت کشمیر
دل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است
                                                                    
                            عروس لاله سراپا کرشمه و ناز است
نوا ز پردهٔ غیب است ای مقام شناس
نه از گلوی غزل خوان نه از رگ ساز است
کسی که زخمه رساند به تار ساز حیات
ز من بگیر که آن بنده محرمراز است
مرا ز پردگیان جهان خبر دادند
ولی زبان نگشایم که چرخ کج باز است
سخن درشت مگو در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خدا ساز است
کجاست منزل این خاکدان تیره نهاد
که هر چه هست چو ریگ روان به پرواز است
تنم گلی ز خیابان جنت کشمیر
دل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                خاکیم و تند سیر مثال ستاره ایم 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاکیم و تند سیر مثال ستاره ایم
                                    
در نیلگون یمی به تلاش کناره ایم
بود و نبود ماست ز یک شعلهٔ حیات
از لذت خودی چو شرر پاره پاره ایم
با نوریان بگو که ز عقل بلند دست
ما خاکیان به دوش ثریا سواره ایم
در عشق غنچه ایم که لرزد ز باد صبح
در کار زندگی صفت سنگ خاره ایم
چشم آفریده ایم چو نرگس درین چمن
روبند بر گشا که سراپا نظاره ایم
                                                                    
                            در نیلگون یمی به تلاش کناره ایم
بود و نبود ماست ز یک شعلهٔ حیات
از لذت خودی چو شرر پاره پاره ایم
با نوریان بگو که ز عقل بلند دست
ما خاکیان به دوش ثریا سواره ایم
در عشق غنچه ایم که لرزد ز باد صبح
در کار زندگی صفت سنگ خاره ایم
چشم آفریده ایم چو نرگس درین چمن
روبند بر گشا که سراپا نظاره ایم
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا
                                    
عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی
غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا
چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی
مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد
تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
                                                                    
                            عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
تپش است زندگانی تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا
حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی
دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی ، سخنم تمام سوزی
غزلی که می سرایم به تو سازگار بادا
چو بجان من در آئی دگر آرزو نبینی
مگر اینکه شبنم تو یم بی کنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد
تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
                                 اقبال لاهوری : پیام مشرق
                            
                            
                                شو پنهاور و نیچه 
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرغی ز آشیانه به سیر چمن پرید
                                    
خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید
داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج
صبحی کجا که چرخ درو شامها نچید
نالید تا به حوصلهٔ آن نوا طراز
خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چکید
سوز فغان او بدل هدهدی گرفت
با نوک خویش خار ز اندام او کشید
گفتش که سود خویش ز جیب زیان بر آر
گل از شکاف سینه زر ناب آفرید
درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی
خوگر به خار شو که سراپا چمن شوی
                                                                    
                            خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید
داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج
صبحی کجا که چرخ درو شامها نچید
نالید تا به حوصلهٔ آن نوا طراز
خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چکید
سوز فغان او بدل هدهدی گرفت
با نوک خویش خار ز اندام او کشید
گفتش که سود خویش ز جیب زیان بر آر
گل از شکاف سینه زر ناب آفرید
درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی
خوگر به خار شو که سراپا چمن شوی