عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
دلم در باغ نتوانست امشب خواب راحت کرد
سحر را شورش مرغان به من صبح قیامت کرد
دلی بر باد دادم در ره مهر و وفای او
که خورشید از غبارش خانه ی خود را عمارت کرد
هوای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع، انگشت شهادت کرد
صبا از چین زلف او مگر سوی چمن آمد
که بوی مشک، زخم لاله و گل را جراحت کرد
سلیم آزادی هرکس به محشر باعثی دارد
گناه می کشان را ساقی کوثر شفاعت کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
پریشانی ز شوق طره ی آشفته ای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند
مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شب های سیاهم ابروی پیوسته را ماند
سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آواره ی من عضو از جا جسته را ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
خون بی تابان به محشر نیست بی گفت و شنید
کشتن سیماب، دارد دعوی خون شهید
گر نباشد تیر او در سینه، نگشاید دلم
نسبت پیکان او با دل چو قفل است و کلید
در میان پیرهن دارد میان نازکی
همچو مو باریک و همچون تار پیراهن سفید
بخل در خوان کریمان نیست، از کم قسمتی ست
کز گلوی خویش، ماهی آب دریا را برید
در سفر دایم عزیزی هست این گلزار را
بلبل از پرواز اگر بنشست، رنگ گل پرید
کار ما افتاد با سبزان هندستان سلیم
کیسه ی دل را تهی کردیم از سرخ و سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نکته سنجان! صفحه را از وصف می گلگون کنید
مصرعی در پای هر سرو چمن موزون کنید
شورش ایشان ز مستی نیست، از دیوانگی ست
بلبلان را از چمن با چوب گل بیرون کنید
در مزاج هرکسی باشد شرابی سازگار
نوبت ما چون رسد، پیمانه را پرخون کنید
خوش بساط سبزه ای افکنده در صحرا بهار
آهوان خوش باشد، اما کفش را بیرون کنید!
شمع را کی می گذارد باد در صحرا سلیم
نقش لیلی را چراغ تربت مجنون کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
دوستان می روم از خود که صبا می آید
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
خوش آنکه دوستی از دوست باخبر گردد
هما به گرد سر مرغ نامه بر گردد
اگر نمی طلبد در حریم دیده ترا
سرشک بهر چه در چشمم این قدر گردد
تو چون خرام کنی، گر کسی دگر نبود
چو دود شمع، ترا سایه گرد سر گردد
نگاهم از سر مژگان نمی کند پرواز
چنین بود چو پر و بال مرغ، تر گردد
چنین که محو تماشای صورتی چون طفل
ترحم است به حالت، ورق چو برگردد
بجز غبار دل خود سلیم چیزی نیست
که همچو سیل مرا توشه ی سفر گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
رفت اشکم که سری بر گذر یار کشد
صورت حال مرا بر در و دیوار کشد
ناخنی بایدش از برگ گل آورد به چنگ
هرکه خواهد ز دل مرغ چمن خار کشد
طاقت و صبر ازین بیش ندارم، وقت است
که مرا شور جنون بر سر بازار کشد
در ره شوق تو افتد چو گذارم به چمن
بلبلم از کف پا خار به منقار کشد
مرگ خوشتر بود از رحمت احباب، سلیم
مرهم از زخم دلم تا به کی آزار کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
دارم دلی که پای ز هر گلشنی کشید
هر کس گلابی از گل و او دامنی کشید
از داغ های سینه، فغان شکستگان
هردم چو بانگ نی سری از روزنی کشید
در راه شوق، بار تعلق وبال توست
عیسی شنیده ای که چه از سوزنی کشید
از کشتگان لاله، چمن بوی خون گرفت
زان توسن بنفشه سر و گردنی کشید
ضعفم سلیم از طلب کام بازداشت
مور شکسته، پای ز هر خرمنی کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
همچو شمعم آتش از مژگان به دامن می چکد
اشک در ویرانه ام از چشمم روزن می چکد
خویش را کشتم زشوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می چکد
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن می چکد
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می چکد
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
می کند پاک و سرشک از دیده ی من می چکد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
چون مست من سوار به عزم شکار شد
شیر از پی گریز به آهو سوار شد!
بر من گذشت سروی و از شوق دامنش
همچون چنار دست من از کاروبار شد
می را بود به خون سیاووش نسبتی
هرجا که فتنه ای ست ازو آشکار شد
بالید چون حباب تن ناتوان من
آب و هوای میکده ام سازگار شد
در نافه مشک کهنه چو شد، خاک می شود
در دیده ام خیال خط او غبار شد
دیگر سلیم موسم شور جنون رسید
دیوانه مژده باد که فصل بهار شد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
دلم چون هاله دامی از پی صید مهی دارد
بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهی دارد
زلیخا بست راه مصر را، اما نمی داند
به کنعان یوسف از هر تار پیراهن رهی دارد
اگر حسرت برد صید حرم از رشک، می شاید
بر آن بسمل که همچون کوی او قربانگهی دارد
ز باد احوال یوسف من خود ای یعقوب نشنیدم
ولی دانم که بلبل در گلستان چهچهی دارد
سلیم آهم دلیل ترکتاز عشق او باشد
غبار این بیابان مژده از خیال شهی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
کسی را در فغان ناله چون محبوب می خواهد
اگر خاموش گردد، همچو آتش چوب می خواهد
دماغ آشفته بسیارند در کنعان شوق، اما
نسیم پیرهن می گردد و یعقوب می خواهد
ز بس در هر دیاری یار دور افتاده ای دارم
به هر سو می پرد مرغی، ز من مکتوب می خواهد
خدایا دور داری آن حریف بی تمیزی را
که بد می فهمد و از ما سخن را خوب می خواهد
سلیم آن بی وفا آخر وفا بر وعده خواهد کرد
و لیکن عمر نوح و طاقت ایوب می خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
نسیم صبحدم از موسمی نوید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
لاله و گل چهره از شرم تو رنگین کرده اند
یوسفی، بهر همین نام تو گرگین کرده اند
نه همین نقش ترا در چشم من جا داده اند
در همه چشمی ترا چون خواب شیرین کرده اند
باخبر باش از زبان خود، که دانایان راز
از خموشی حلقه در گوش سخن چین کرده اند
ناخدایان تا که را در آب می رانند باز
کز سفینه بادپای موج را زین کرده اند
از بتان هند بر تحقیق بردم ره سلیم
این سیاهان سرمه در چشم خدابین کرده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
فلک انجام کاروبار ما داند چه خواهد شد
اگر دانه نداند، آسیا داند چه خواهد شد
خزانی هست در دنبال هر فصل بهاری را
درین گلشن همین برگ حنا داند چه خواهد شد
دلم را جز پریشانی نصیبی نیست در عالم
به این طالع، گرفتم کیمیا داند، چه خواهد شد
چنین کز روی بی مهری و بی پروایی ای بدخو
تو حالم را نمی دانی، خدا داند چه خواهد شد
تغافل می کند بر من سلیم از ذوق می میرم
اگر چشمش نگاه آشنا داند چه خواهد شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
لب تو ساغر می را نمک به کار کند
رخ تو آینه را چشم اشکبار کند
گرفتم آنکه دهد وعده شاهد امید
دماغ کو که کسی صرف انتظار کند
تهی ز شیوه ی کم فطرتی چو کاری نیست
به حیرتم که کسی در جهان چه کار کند
بساط عرش به کوی تو گر شود در کار
زمانه خانه ی او بر خروس بار کند
فضای گلشن هندوستان گلستانی ست
که نخل موم چو عنبر درو بهار کند
کسی که سوخت چو پروانه ام سلیم، چه سود
که همچو شمع مرا گریه بر مزار کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
هر که دلتنگ است کی در عشق چون من می شود
کز دلم تا بگذرد پیکان چو سوزن می شود
بسته راه روشنی بر کلبه ی تاریک ما
گر سراسر چون کبوترخانه، روزن می شود
در شکستم مصلحت ها هست، ورنه در جهان
هر کجا فتحی ست چون شمشیر از من می شود
مشرب پروانه دارم در طریق دوستی
شاد می گردم چراغ هرکه روشن می شود
عشق در هرجا که رسم چرب نرمی عام کرد
سنگ بر اندام مینا موم روغن می شود
گوشه ی چشمی اگر باشد ازو، در زیر تیغ
عاشقان را پوست بر اندام، جوشن می شود
مدعا از اعتبار سرمه می دانی که چیست
یعنی از حسن سیاهان، چشم روشن می شود
خستگان از بس که می میرند در زندان عشق
هر زمان در کوچه ی زنجیر، شیون می شود
اختر اهل سخن، شمع ره آوارگی ست
سنگ موزون بیشتر سنگ فلاخن می شود
این بود گر آتش گل، هفته ی دیگر سلیم
گلشن از خاکستر مرغان چو گلخن می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
چو حسن پرده گشا از پی نظاره شود
ظهور صورت شیرین ز سنگ خاره شود
ز گریه هر نفس ای آفتاب بی تو مرا
چو صبح، چاک گریبان پر از ستاره شود
مرا به حلقه ی زنار، ننگ او افکند
که تار سبحه ی زاهد هزار پاره شود!
ز بس که در پی هر کار من پشیمانی ست
تمام عمر مرا صرف استخاره شود
درین محیط، سلیم از خطر کناره مکن
که همچو موج خطر از تو برکناره شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
باده در جام خمار من دلگیر کنید
شوق پروانه ام، از شعله مرا سیر کنید
باده در وقت سحر لذت دیگر دارد
صبح را از می صافی شکر و شیر کنید
ما اسیران وفا را سر آزادی نیست
حلقه در گوش من از حلقه ی زنجیر کنید
نوغزالان همه از دیده ی من می گذرند
بنشینید درین خانه و نخجیر کنید
جنگویان، چو سلیمم به جفا خو شده است
می کشد شوق مرا، دست به شمشیر کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
بازم از ابر قدح برقی به خرمن ریختند
آتش را از شراب نساب روغن ریختند
کی بود در سوختن سبقت به من خاشاک را؟
رنگ آتشخانه از خاکستر من ریختند
تا گذشتی از چمن دامن کشان چون آفتاب
لاله و گل، رنگ و بوی خود ز دامن ریختند
در بهشت آتش نباشد، بهر بزمش عاشقان
موم دل بگداختند و شمع روشن ریختند
از تماشای رخش برخاست دود از دل سلیم
آتشی در خانه ام از راه روزن ریختند