عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۳
گرد محنت به طوف منزل ماست
زهر غم تشنه ی لب ماست
برق آتش فروز جوهز کل
دود اندیشه های باطل ماست
در مبندید بر رخ رضوان
که ز عهد الست سائل ماست
هر چه روید ز کشتزار ملال
ریشه ی آن دویده در گل ماست
تا قیامت غبار ناکامی
پرده باف دریچه ی دل ماست
عرفی از موج غم ترا چه غم است
موج خیز ملال ساحل ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۳
از بس که جور کرد به دل غم که آشناست
داغم بهشت صحبت مرهم که آشناست
تا طی کنند بی ادبان وادی غرور
بیگانگی نموده به محرم که آشناست
گر آشنا کسی است که اهلیت اش نیست
بنما یکی ز مردم عالم که آشناست
از بس که وارمیده ز بیگانگان بود
بیگانگه وار می رمد آن هم که آشناست
زحمت مکش طبیب که بیمار عشق را
دارو نداد عیسی مریم که آشناست
از بس که زخم هاست در این سینه، ای اجل
ره تا ابد به جان نبرد غم که آشناست
عرفی تو آشنا نشناسی، طرب مجوی
محکم بگیر دامن ماتم که آشناست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۳
تنها نه دلم باده ی نابش همه خون است
مغز قلم و مغز کتابش همه خون است
دل ها شکند وز دل من یاد نیارد
چون بشکند این خم که شرابش همه خون است
از سوز دل ما مشکن توبه که این نیست
آن می که چنین کرده خرابش همه خون است
عرفی نکنی ترک دل ریش چکیدن
کاین میوه ی طوبی است که آبش همه خون است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۹
هم صومعه را فیض به دستور نمانده است
هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است
بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار
در صومعه و میکده مخمور نمانده است
بیمار تو کش زندگی از شدت درد است
امید هلاکش به دم صور نمانده است
باور نکنم گر چه اناالحق زده از عشق
صد راز دگر در دل زنجور نمانده است
نام تو، چه پست و چه بلندش، چه مراد است
بس شهره ی آفاق که مشهور نمانده است
عرفی ارنی گو شنوای است، نه موسی
دیر است که این قاعده در طور نمانده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۴
حیرت ملازم گل رخسارهٔ کسی است
دیوانه گی نتیجه نظارهٔ کسی است
از جام کینه ام چو رود مست و خون چکان
می بارد از رخش که ستمگارهٔ کسی است
غمخوار نیست هر که بود غمگسارجوی
بیچاره آن که منتظر چارهٔ کسی است
از خاک گشتگان تو هر گل که می دمد
معلوم می شود که دل پارهٔ کسی است
فارغ ز خیرگی نگر در روی آفتاب
این دیده آزمودهٔ نظارهٔ کسی است
عرفی در آب و آتش اگر می رود روا است
بازش میاورید که آوارهٔ کسی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۳
گر می نخورده ای ز منت انفعال چیست
ای خون شرم ریخته این رنگ آل چیست
کی لازم است باده کشیدن ز جام زر
مقصود تو اگر این است، قصور سفال چیست
حسرت نگر که مست نگاه است چشم من
آگه نی ام که شرم چه و انفعال چیست
مردیم عرفی ز غم آن طفل خرد سال
معلوم ما نشد که بر این ابتهال چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۸
منم که از غم محرومیم جدایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۶
گر دل عنان فرصت از آغاز می گرفت
کام ابد ز طالع ناساز می گرفت
گر سایه ی همای سعادت نمی گذاشت
کبک دری ز چنگل شهباز می گرفت
گر در کمین وسوسه هشیاری کس است
جاسوس طبع خانه برانداز می گرفت
گر در فریب گاه سلامت نمی غنود
صد دزد خانگی به در راز می گرفت
پیمانه ی غرور لیالب نمی کشید
گر ساغری ز مردم طناز می گرفت
گر می گذاشت غمزه ی سافی به دست صبر
از دست او پیاله به عهد ناز می گرفت
یک جام بی تبسمی اکنون نمی دهد
مشتی که زهر چشم ز من باز می گرفت
عرفی ز پا فتاده همین بود در جهان
مرعی که کام خویش ز پرواز می گرفت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ای دل طمع مدار که بی غم گذارمت
وین هم قبول کن که به جان دوست دارمت
تاراج عافیت نبود کار دوستان
وبن هم ز دوستی است که دشمن شمارمت
صد ره شکسته ای دلم از جور، هیچ گاه
نگشوده ای نقاب که معذور دارمت
عرفی ز آه و ناله خموشی ، دگر بیا
تا زخم های سینه به ناخن به کارمت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
نقابی بر افکن ز پی امتحان را
که تا بینی از جان لبالب جهان را
چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی
برقص اندر آری زمین و زمان را
بروی زمین مهروار ار بخندی
بزیر زمین درکشی آسمان را
من از حسرت رویش از هوش رفتم
خدایا شکیبی تماشاکنان را
به دل زان نداریم یک مو گرانی
که بر سر کشیدیم رطل گران را
بهارت دلا کس ندانست چون شد
بهر حال دریاب فصل خزان را
فراموش کردند از مهربانی
چه افتاد یاران نامهربان را
از آن نام تو بر زبان می نراندم
که میسوخت نام تو کلام و زبان را
رضی این چه شور است در نالهٔ تو
که از هوش بردست پیر و جوان را
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
کسی که در رهش از پا و سر خبردار است
نه عاشق است که در بند کفش و دستار است
غمی به گرد دلم جلو‌ه‌گر شده که از آن
غباری ار بنشیند بر آسمان بار است
بدیگران ببر ای باد بوی نومیدی
که در خرابهٔ ما زین متاع بسیار است
بر آستانه او عاشقانه جان درباخت
رضی که در غم عشقش هنوز بیمار است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
مرا در دل غم جانانه‌ای هست
درون کعبه‌ام بت خانه‌ای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانه‌ای هست
خراباتم ز مسجد خوش تر آید
که آنجا ناله ی مستانه‌ای هست
نمی دانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانه‌ای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا از بر چشم آن جوان رفت
بینائی چشم ما از آن رفت
رفتم که از آن کناره گیرم
هر چیز که بود از میٰان رفت
دل رفت که دوست کام گردد
بیچاره به کام دشمنان رفت
از ذوق سمٰاع در خروشم
تا نام که باز بر زبان رفت
ای از همه مانده بر سر هیچ
جهدی جهدی که کاروان رفت
خود را به کنار خود ندیدیم
تا از که حدیث در میان رفت
اندیشه کجا رسد به کنهش
بر چرخ کسی به نردبان رفت؟
دیگر ز ندامتم چه حاصل
اکنون که چو تیرم از کمان رفت
تعیین قدر نمیتوان کرد
از تیر قضا کجٰا توان رفت
از کشتن من زیان چه داری؟
حرفیست که در میان، زیان رفت
چون رفت ز بام سوی خلوت
گویی تو که ماه ز آسمٰان رفت
شد خاک رضی بر آستانش
رفته رفته بر آسمٰان رفت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
غم عشق تو ای حور پریزاد
ز غم‌های جهانم کرد آزاد
چه غم از خاطرت رفتم و لیکن
غمت ما را نخواهد رفت از یاد
به اهل درد، خوبان را سری نیست
به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
شکیبم رفت و دین و دانشم شد
ز دست این دل دیوانه فریاد
رضی گویا ز هجران مرده باشد
که نامش از زبان خلق افتاد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد
که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را
هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم
اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
الهی همچو موسی رب ارنی را نمی‌گویم
که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
نه از صدق و صفا رنگی، نه از مهر و وفا بویی
کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد
وفای‌ دوستان گر با رضی این است میترسم
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
سرم سودا دلم پروا ندارد
صباحم شب، شبم فردا ندارد
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچکس سودا ندارد
ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش
که او جز در دل ما، جا ندارد
کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش اینها ندارد
جفا دارد جفا، چندانکه خواهی
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
نیالودی بخونم دامنت را
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
فلک را گو که ما دیریست خصمیم
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
رضی رفتست قربان سر تو
ندارد اینهمه غوغا، ندارد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
حیف که اوقات ما تمام هبا شد
عمر گرانمایه صرف چون و چرا شد
ما حصلی خود نداشت غیر ندامت
حیف ز عمری که صرف مهر و وفا شد
آنکه جمٰال تو دید بی دل و دین گشت
و آنکه وصال تو یافت بی سر و پا شد
یار شد اغیار و روزگار دگر شد
روزی کافر مبٰاد آنچه به ما شد
دین و دلی داشتیم و خاطر جمعی
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
غیر نکرد آنچه ما ز خویش کشیدیم
هجر نکرد آنچه روز وصل بما شد
دربدر افتاد و اختیار نماندش
از درت آنکو به اختیار جدا شد
مرگ رضی موجب ملال تو گردید
زنده بلا بس نبود مرده بلا شد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم به سامان آفریدند
نه دستم از گریبان واگرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
نیامیزد سر دردت به گردم
که دردم عین درمان آفریدند
ز من با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیٰابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه روئی
سر و زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بوئی نداری
تو را کز عین عرفان آفریدند
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
شور عشقی کرده بازم بیقرار
باز دل را داده‌ام بی‌اختیار
گو قرار حیرت ماهم بده
ای که داری در تکاپویش قرار
ما به عهدت استوار استاده‌ایم
گر چه عهد تو نباشد استوار
چند باشم همچو چشمت ناتوان
چند باشم همچو زلفت بیقرار
یا مرا یک روزگاری دست ده
یا که دست از روزگار من بدار
دل تسلی میشود از وعده‌ات
گر چه خواهی کشتنم از انتظار
گر نداری شوری از ما بر کران
ور نداری شوقی از ما بر کنار
دور از آن روح مجسّم زنده‌ای
زین گران جانی رضی شرمی بدار
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
پلاس تن به بر، از دست غم قبا کردم
به این لباس برش عرض مدعا کردم
نماند حاجت کس ناروا نمیدانم
که گفت یا رب یا رب که من دعا کردم
هزار حیف ندانی که دور از تو بمن
چها گذشت و چها دیدم و چها کردم
نبود غیر کمالت بهر چه کردم گوش
مه جمال تو دیدم چو چشم وا کردم
جهان ز حرف تو پر بود تا بدم خاموش
بریده باد زبانم سخن چرا کردم
به اتفاق رضی آمدم به طوف درت
تو را ندیدم آنجا و کربلا کردم