عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ما به فکر دهنت ذوق شکر یافته ایم
جُسته از غیب نشانی و خبر یافته ایم
ما به کوی تو دری یافته ایم از فردوس
چیست فردوس به کوی تو که در یافته ایم
التماس نظر از لطف تو داریم آری
تا بدانند که ما نیز نظر یافته ایم
ادب آن است که بر رهگذرت خاک شویم
چون مراد خود از این راهگذار یافته ایم
آخرالامر نثار قدمت خواهد شد
درّ اشکی که به صد خون جگر یافته ایم
گر شوی رنجه به سر وقت خیالی وقت است
ز آن کش از چشم تو درعین خطر یافته ایم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
مابه وجهی صفت روی تو با مه کردیم
که بر او عاقبت این نکته موجّه کردیم
سر ز خجلت نه برآورد دگر یوسف مصر
به حدیث تواش از بس که فرا چه کردیم
تا به بالای تو بستیم دل ای سروِ بلند
به هوای تو که دست از همه کوته کردیم
از پریشانیِ زلف تو دلم ز آن جمع است
که تو را عاقبت از حال خود آگه کردیم
تا توان بی خطری بار به منزل بردن
توشهٔ ره ز توکّلت علی الله کردیم
ای خیالی ز ره و رسم محبّت بیرون
هرچه کردیم به جان تو که بی ره کردیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ما در خیال زلف تو شبگیر می کنیم
دیوانه ییم و پای به زنجیر می کنیم
تو از کمال لطف بیارا قصور ما
هرچند ما به کار تو تقصیر می کنیم
با می حقوق صحبت ما این زمانه نیست
عمری ست تا که خدمت این پیر می کنیم
ره برده ایم جانب ملک قلندری
تا پیرویّ شحنهٔ تقدیر می کنیم
گر یار چاره یی نکند درد عشق را
با محنت فراق چه تدبیر می کنیم
اقرار می کنیم خیالی به جرم خویش
نه دعوی صلاح و نه تزویر می کنیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ما دل به تو دادیم و کمِ خویش گرفتیم
ترک همه گفتیم و تو را پیش گرفتیم
از غمزه کمان گوشهٔ ابروی تو ما را
هر تیر که زد بر جگر ریش گرفتیم
کردیم ز تیر تو حذر به که نگیری
بر کردهٔ ما عیب که بر خویش گرفتیم
دل عاقبت از شوق کمانخانهٔ ابرو
قربان شد و ما نیز همین کیش گرفتیم
آزاده ز شاهیّ دو کونیم خیالی
ز آن روز که خود را چو تو درویش گرفتیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مرا که بر سر کویت سگ وفا دارم
ز در مران که در این باب کارها دارم
بدان هوس که به سر وقت من رسی روزی
ز پا فتاده ام و دست بر دعا دارم
تو را که در غم هجران نبوده ای چه خبر
که بر دل از غم هجران تو چه ها دارم
چو باد خوشدل از آنم که هرکجا هستم
تو را که سرو روان منی هوا دارم
اگر شوم چو خیالی ز خویش بیگانه
روا بوَد چو خیال تو آشنا دارم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
خون دل می خورم و در خور صد چندینم
دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است
که ببینم رخ مقصود و چنین می بینم
زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر
که نسیمی ست ز زلفت نفس مشگینم
پیش از آن دم که گریبان درم از غصّه چو گل
دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچینم
گرم پرسیِّ توام سوخت چه باشد ای دوست
که زمانی ببری دردسر از بالینم
گر نباشد سبب اشعار خیالی که برد
پیش آن خسرو خوبان سخن شیرینم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ای رفیقان به شب هجر چو از آتش من
شمع را سوخت دل از غصّه چراغش روشن
سر نه پیچم ز رضای تو اگر تیغ زنی
چه کنم گر ننهم حکم خدا را گردن
نیست در دور تو بی نالهٔ زار آن سر کو
خوش بود موسم گل نغمهٔ مرغان چمن
هرکه لعل لب سیراب تو را بد گوید
گرهمه چشمهٔ خضر است که خاکش به دهن
گر نخواهی که چو گل چاک شود پیرهنت
بی گناهی نکش از دست خیالی دامن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای مهر تو انیس دل ناتوان من
ذکر لب و دهان تو ورد زبان من
تا نام تو شنید و نشان تویافت دل
دیگر اثر نیافت ز نام و نشان من
از لوح خاطرم نرود نقش مهر تو
بعد از اجل که خاک شود استخوان من
دل سوخت زاین حسد که چرا صرف می شود
جز نقد جان من به فدای تو جان من
کس را وقوف نیست بجز نی ز همدمان
کز دست هجر کیست نفیر و فغان من
گفتم تن خیالی مسکین چو موی چیست
در تاب رفت و گفت ز فکر میان من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن
حکایت لب لعل تو را به آب دهن
مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت
که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن
ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را
کمند زلف تو در خون همی کشد دامن
ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را
ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن
به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما
کنون که بر دراو هست آب تو روشن
همین که دل ز خیالی که....
به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا دست دهد روی چو خورشید تودیدن
بر ماست دعا گفتن و از صبح دمیدن
گل گوش همه بر سخن حسن تو دارد
بد نیست ز خوبان سخن خوب شنیدن
گفتی که مکش زلف مرا کآن سر فتنه ست
هر فتنه که آید ز تو خواهیم کشیدن
ز آن روی به سر می رود اندر طلبت اشک
کش آبله شد پای ز بسیار دویدن
ای اشک چو در دیده وطن کرد خیالش
می باید از این مرحله بر آب چکیدن
زنهار به جایی که رخ اوست خیالی
در ماه نبینی که نکو نیست دو دیدن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تا می فشاند سوز دل خون از کباب خویشتن
هرگز ندیدم اشک را دیگر بر آب خویشتن
این داروگیر عارض و زلف تو هم خواهد گذشت
دایم نمی ماند کسی بر آب و تاب خویشتن
ناصح چه پرسی جرم من چون نیست در تو مرحمت
سایل گر او باشد مرا گویم جواب خویشتن
ای عیب جوی عاشقان بویی گرت هست از هنر
فکر خطای ما مکن بهر صواب خویشتن
از گریه تا آبی نزد هر شب خیالی بر درت
راضی نشد از دیدهٔ بیدار خواب خویشتن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گرچه اسرار نهانی می شود معلوم من
زآن چه حاصل چون نشد هیچ آن دهان مفهوم من
یار بوسی وعده فرمود از دهان خود مرا
آه اگر گردد چو دی آن وعدهٔ معدوم من
دم به دم خون می خورم از بخت خویش و صابرم
کاین شد از خوان ارادت در ازل مرسوم من
گرچه شد دور از حریم خاص وصل او نشد
ناامید از رحمت عامش دل محروم من
کی شدی کار خیالی راست از کوشش اگر
چارهٔ کارش نکردی خدمت مخدوم من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن
خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن
گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی مهمان تست
می خورم غم تا دمی با او توان پرداختن
در طریق شب نشینان عاشقی دانی که چیست
ساختن چون شمع با سوز دل و پرداختن
در مقام خانهٔ رندیست کوی عاشقی
پردلی ست ار می توانی خویش را در باختن
گر چو جام می خیالی سرخ رویی بایدت
با حریفان تو دل خود صاف باید ساختن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای به حُسن آفتاب چاکر تو
کیست مه تا شود برابر تو
گرنه چشم تو ساحرست چرا
عالم حُسن شد مسخّر تو
ای سرشک آب روی من بر خاک
چند ریزی که خاک بر سرتو
غم همی خور دلا چو می دانی
که جز این طمعه نیست در خور تو
گفته ای بر درم خیالی کیست
در طریق وفا سگ در تو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
به هوا و هوس نکهت پیراهن تو
گر رود جان من از سینه فدای تن تو
گر بپیچیم سر، از شیوهٔ مردی نبود
به جفایی که کند غمزهٔ مرد افکن تو
ای که شد دامنم از دست جفاهای تو چاک
رحمتی گر نکنی دست من و دامن تو
بدمکن ای مه و پرهیز که آتش نزند
دود آه من دلسوخته در خرمن تو
عشق از آن غمزه چو تیغی به کف آورد ای دل
سرخود گر نکنی خون تو در گردن تو
گر خیالی به وفایت ندهد جان حزین
به چه فن جان برد ای شوخ ز مکر و فن تو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
زاین حسد عمری ست تا من تشنه ام بر خون او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی قانون او
اینک اینک عاشقانِ مست تو، لیلی کجاست
تا ز سر دیوانگی آموختی مجنون او
افعیِ زلفت که در عاشق کشی افسانه یی ست
آمدی در دست اگر دانستمی افسون او
با خیالی کاش از این دلسوز تر بودی غمت
تا زمانی شادمان بودی دل محزون او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
لاله کز گل می برد دل چهرهٔ رعنای او
چون کند چون نیست کس را با رخت پروای او
لاف خوبی سرو قدّت را رسد زیرا که هست
شیوهٔ رندی قبایی راست بر بالای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفت که نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
هرکه را در جان ز تاب آتش دل همچو شمع
هست سوزی می توان دانست از سیمای او
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
ز این حسد عمری ست تا من می خورم غمهای او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی غوغای او
با خیالی کاش از این دلسوزتر بودی غمت
تا نهانی شادمان بودی دل تنهای او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
من آن نیَم که گذارم ز دست دامن تو
تو گر ز طوق وفا سرکشی به گردن تو
گذار تا به کف آریم دامن زلفت
وگرنه روز جزا دست ما و دامن تو
چو شمعِ صبح دم از نور زن که بس باشد
صفای چهره دلیل ضمیر روشن تو
شبی که مجلس خلوت صفا دهی، مه را
نمی رسد که سر اندر زند به روزن تو
مقام قرب همین بس بود خیالی را
که خانهٔ دل مسکین اوست مسکن تو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ای تیرِ غمت را دل عشّاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
هرکس به زبانی سخن عشق تو راند
عاشق به سرود غم و مطرب به ترانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
افسون دل افسانهٔ عشق است دگرنه
باقی به جمالت که فسون است و فسانه
تقصیر خیالی به امید کرم تست
باری چو گنه را به ازاین نیست بهانه