عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ما را ز روزگار غمِ روزگار بس
جور و جفایِ دلبر زیبا عذار بس
چشم از جهان و خلق جهان، سخت بسته ایم
زیرا برای ما کَرَمِ کردگار بس
از هرچه خوب روی و گلندام و سروقد
ما را، اشارتی ز دو ابروی یار بس
از ناله های سوخته جانان روزگار
در باغ دهر نغمهٔ مرغِ هزار بس
بر جویبار عمر خیالی چو بنگری
اشک روانِ دیدهٔ شب زنده دار بس
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش
دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش
اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت
بود نامحرم از این خانه به در کردیمش
تا دگر پیش رخت خیره نخندد گل سرخ
در چمن دوش به یک خنده دگر کردیمش
چشمت از حال دل بی خبران واقف نیست
گرچه از حال دل خویش خبر کردیمش
شب چو شد رنجه به دشنام خیالی سگ او
ما به اخلاص دعاهای سحر کردیمش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
پر خون قدحی بود همان دم بشکستش
حیف است که از رهگذر کوی تو گردی
برخیزد و جز دیده بود جای نشستش
هردم منشین با دگری ورنه به زودی
بی قدر شود کل چو بری دست به دستش
بر طرف رخت سلسلهٔ زلف معنبر
دزدی ست لقب هندوی خورشید پرستش
هرچند ز هستیّ خیالی اثری نیست
در سر هوس روی تو شک نیست که هستش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
آنکه رحمی نیست بر حال منش
گر بمیرم خون من در گردنش
تا نیاید دامن زلفش به دست
باز نتوان داشت دست از دامنش
دل خراب چشم او گشت و هنوز
نیست مسکین ایمن از مکر و فنش
چاک زد پیراهن و در خون نشست
گل زرشک نکهت پیراهنش
تا نسوزی ای خیالی همچو شمع
کی شود حالِ دل ما روشنش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
اشکِ چشم من که جان نقد روان می خواندش
دیده جرمی دید از آن رو از نظر می راندش
سرو لاف سرفرازی می زند قدّت کجاست
تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش
مشگ اگر گوید که با زلف تو می مانم خطاست
چون خطایی گوید از زلفت عجب گرماندش
باز بی جرم از من مسکین رقیب فتنه جوی
رنجشی دارد ندانم تا چه می رنجاندش
ای ملامتگوی آخر با خیالی هر نفس
وصف آن بدخو چه می گویی نکو می داندش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشگینش
شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آیینش
منش دیگر نمی گویم مکن چندین جفا آخر
چو بهبودی نمی بینم ز دل کاو گفت چندینش
منجّم تا رخ یار و سرشکم دید، در خاطر
به وجه نیک روشن شد حدیث ماه و پروینش
دلا فرهاد را زیبد ره و رسم وفاداری
که سر رفت و نرفت از سر خیال شور شیرنیش
خیالی طوطی طبعت همان رنگ سخن دارد
که در آیینهٔ اول همی کردند تلقینش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش
پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش
دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری
شوخی ست چشم او که ندارد نظیر خویش
باشد که زلف او به کف آریم تا به حشر
سرمایه یی بریم پیِ دستگیر خویش
روزی رسی به دولت پیری تو ای جوان
کز راه سرکشی نستیزی به پیر خویش
دست طلب بدار خیالی ز بیش و کم
اکنون که ساختی به قلیل و کثیر خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
چه کرد سرو به قدّت که بر کشیدندش
چه گفت شمع به رویت که سر بریدندش
ز دیده دوش چه دیدند سایلان سرشک
که یک به یک همه بر روی می دویدندش
بنفشه سبزهٔ خطّ تو را پریشان گفت
بدین گناه زبان از قفا کشیدندش
رخ تو برد دلم را و مردمان دیدند
به مردمی که در این حال خوب دیدندش
گرفته بود دو چشم تو بر خیالی راه
که گیسوان تو نیز از قفا رسیدندش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کجاست ساغر می تا به گردش آرندش
که عمر رفت و حریفان در انتظارندش
به حلقه یی که حساب سگان او گذرد
رقیب کیست که باری کسی شمارندش
دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پیچد
چو ساعتی به سرِ خود نمی گذارندش
سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت
گذشته یی ست که با خاک می سپارندش
به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد
ببین که بسته به بازار می برآرندش
چو نیست پیش بتان عزّتی خیالی را
به خواریی چه شود گر عزیز دارندش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
گر حق این نداند او داند و خدایش
یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است
کز هر طرف سری شد بر باد در هوایش
گویی مگر به رویش آشفته گشت گیسو
ورنه چرا پریشان می آید از قفایش
تا که ز ناشکیبی بر روی من دوَد اشک
ای مردمان بپرسید کز چیست ماجرایش
دل را که غیر عشقش فکری نبود در سر
بنگر که درد هجران چون می کند ودایش
اشک تو را خیالی این آبرو از آن است
گر می شود مشرّف گه گه به خاک پایش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
یار اگر بد کند ای دل نتوان گفت بدش
که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش
تا به اول نکنی فکر روانی ای سرو
دعویِ خوبی تو راست نیاید به قدش
هرکه با تو به ازل لاف ز درویشی زد
نبود میل به سلطانی ملک ابدش
می رود در پیِ زلف تو دل شیفته ام
تا سرِ رشتهٔ تقدیر کجا می کشدش
باد هر لحظه به عمدا نکشیدی زلفت
گر سر زلف تو گستاخ نکردی به خودش
ابروی شوخ تو در بردن دل نیست
گرچه پیوسته خیالیّ تو دل می دهدش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف
بازش ز عین سرخوشی چشم تو می سازد تلف
گر غمزه ات خون می کند چشم تو یاری می دهد
ور عارضت دل می برد زلف تو می گیرد طرف
گر خدمتی آید ز ما بر وجه منت ز آنکه هست
از خدمت خاک درت خورشید را چندین شرف
هردم به دندان تو دُر لاف لطافت می زند
هرچند کآن بی باک را دندان همی خاید صدف
تا کی رقیب از خرّمی طعنه زند بر حال من
این ژاژ خایی را بگو تا بس کند آن بد علف
گرچه خیالی سر به سر اشک تو دُر شد زآن چه سود
چون آبت از رو می برد باز آن یتیم ناخلف
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شمع می گفت به پروانه شبی در محفل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم
وز خطت در حلقهٔ سودا گرفتار آمدم
می زنم از دست غم بر پای دیوار تو سر
وه که در عشق تو آخر سر به دیوار آمدم
از سرشکم آب رویی بود امّا بر درت
ریخت آبِ روی من از بس که بسیار آمدم
سالها در خدمت پیر مغان بردم به سر
تا یکی از محرمان کوی خمّار آمدم
نقد جانِ من سراسر در سرِ کار تو شد
مدتی پروردمش تا عاقبت کار آمدم
من در اول چون خیالی طوطیی بودم خموش
کآخر از آیینهٔ رویت به گفتار آمدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای ز چشمت چشم نرگس نسخه یی امّا سقیم
وز لطافت میوهٔ جان و لبت سیب دو نیم
ما به نیکی در تو می بینم و می بیند بصیر
تو کرمها می کنی با ما و می داند کریم
می زنی ای دُر به لعلش لاف و می گردی خجل
تابه کی بی آبرویی می کنی ای نایتیم
نعمت و ناز ای بهشتی رو مدار از ما دریغ
کاَهل جنّت را گزیری نیست از ناز و نعیم
از خیالی پرس وصف سرو قدّش کاین حدیث
راستی را در نیابد غیر طبع مستقیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا خاک راه همت اهل صفا شدم
در دیده ها عزیزتر از توتیا شدم
من عندلیب گلشن قدسم ولی چه سود
کز زلف تو مقیّد دام بلا شدم
گرچه شدم ز کعبه به بتخانه باک نیست
روی تو بود قبلهٔ من هرکجا شدم
از دار و گیر رستهٔ بازار عاشقان
سودم هیمن بس است که شهر آشنا شدم
تا پرده بر گرفت ز مهرِ رخت صبا
مانند ذره رقص کنان در هوا شدم
تا در هوای قدّ توام جان و سر چو سرو
بر باد رفت از همه آزاد تا شدم
از سر نهاده ام هوس تاج سلطنت
ز آن دم که بر درت چو خیالی گدا شدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل گم شد و جز بر دهنش نیست گمانم
جویید به او گرد نبوَد هیچ ندانم
ای اشک چو آن رویِ نکو روزیِ مانیست
بی وجه تو را در طلبش چند دوانم
با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نیز
از دست دل سوختهٔ خویش بجانم
بی ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد
تا دورم از آن روی چنین می گذرانم
با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته
در چشم تو بی سنگ و به روی تو گرانم
گفتم برسانم به تو پیغام خیالی
حیف است که این گویم و جایی نرسانم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
سرشک جانب خاک در تو بست احرام
که دیده کرد روانش به آبروی تمام
سلامت است در این راه قاصدی که درست
بدان جناب رساند ازاین شکسته سلام
برفت ناله کنان دل ز کعبه سوی درت
که در محل ترنم خویش است سیر مقام
اگر ز حسرت جام لبت چو ساغر می
بغیر خون جگر طعمه ای خوریم حرام
خموش باش خیالی که درس نظم آن را
بجای شرح معانی بس است حسن کلام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گرچه از جا شد دل و بر جان بلا می آیدم
چون تو را می بینم ای جان دل به جا می آیدم
از لبت کاو ریخت خونم بوسه یی دارم طمع
چون به فتوای خرد زو خونبها می آیدم
هرکجا ذکر عبیر خطّ و خالت می رود
یاد مشگ از غایت فکر خطا می آیدم
کردمی چون دیگران دعویّ دینداری ولی
جرم خود می بینم و شرم از خدا می آیدم
گرچه زد بر سینه ام تیر جفاها بیکران
بگذرد این هم ولی ز آن بیوفا می آیدم
با همه بیماری خود در هوای روی دوست
چون خیالی گریه بر حال صبا می آیدم