عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
تا بیخبران را سخن عشق در افتد
افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری
این است سرانجام کسی کز نظر افتد
برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است
کاو نیز به عذر آید و در پای سرافتد
رسمی ست بتان را که به رخ پرده بپوشند
باشد که به ایّام تو این رسم برافتد
گویم به خیالت صفت روز جدایی
یک شام به سر وقت خیالی اگر افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد
به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد
به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است
که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است
که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد
دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران
چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد
در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند
نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد
بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی
خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد
به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد
به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است
که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است
که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد
دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران
چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد
در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند
نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد
بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی
خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
تابِ خطت قرار ز بخت سیاه برد
مهر رخ تو گوی لطافت زماه برد
دل هرکجا که رفت به دعویِّ عشق تو
با خویشتن نفیر و فغان را گواه برد
از ما قرار و صبر و دل و دین مدار چشم
کاین جمله چشم شوخ تو در یک نگاه برد
این آب روی بس که سرشک ندامتم
خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد
از گمرهی تمام خیالی گذشته بود
بازش خیال نرگس مستت ز راه برد
مهر رخ تو گوی لطافت زماه برد
دل هرکجا که رفت به دعویِّ عشق تو
با خویشتن نفیر و فغان را گواه برد
از ما قرار و صبر و دل و دین مدار چشم
کاین جمله چشم شوخ تو در یک نگاه برد
این آب روی بس که سرشک ندامتم
خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد
از گمرهی تمام خیالی گذشته بود
بازش خیال نرگس مستت ز راه برد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تابِ رویت رونق خورشید عالمتاب برد
خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد
از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز
نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد
گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر
چونکه سیل اشک آمد آن گذر را آب برد
هر دلی کز دست تاراج غمت جان برده بود
طرّهٔ طرّار زلفت در شب مهتاب برد
آه از دست جفای زلف تو کاو عاقبت
پنجهٔ بخت خیالی را به بازی تاب برد
خندهٔ لعل تو آب گوهر سیراب برد
از شب زلف تو شد افسانهٔ بختم دراز
نرگس مست تو را در عین مستی خواب برد
گه گهی کردی خیال خواب بر چشمم گذر
چونکه سیل اشک آمد آن گذر را آب برد
هر دلی کز دست تاراج غمت جان برده بود
طرّهٔ طرّار زلفت در شب مهتاب برد
آه از دست جفای زلف تو کاو عاقبت
پنجهٔ بخت خیالی را به بازی تاب برد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی
فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد
زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت
کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد
سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم
ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد
هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی
کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
تاب رویت به فروغ مه تابان ماند
سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند
گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی
سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند
می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش
به طریقی برد از راه که حیران ماند
دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت
جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند
عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک
راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند
ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو
هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند
سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند
گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی
سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند
می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش
به طریقی برد از راه که حیران ماند
دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت
جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند
عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک
راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند
ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو
هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد
چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد
نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست
فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد
بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو
آن هم از بی طالعیِّ بختِ من نایاب شد
گوشهٔ ابرو نمودی باز از سودای تو
می فروشان را هوای گوشهٔ محراب شد
دیده بر رویم ز سیل خون دری بگشاد و گفت
ای خیالی تنگ دل منشین که فتح باب شد
چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد
نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست
فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد
بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو
آن هم از بی طالعیِّ بختِ من نایاب شد
گوشهٔ ابرو نمودی باز از سودای تو
می فروشان را هوای گوشهٔ محراب شد
دیده بر رویم ز سیل خون دری بگشاد و گفت
ای خیالی تنگ دل منشین که فتح باب شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد
نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد
ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم
وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد
از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود
چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد
نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود
ترک خون خواری نکرد و عاقبت بیمار شد
آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه یی
کم نمی گردد اگرچه دردسر بسیار شد
نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد
ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم
وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد
از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود
چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد
نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود
ترک خون خواری نکرد و عاقبت بیمار شد
آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه یی
کم نمی گردد اگرچه دردسر بسیار شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد
از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد
یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم
هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد
چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد
کز فتنهٔ ابروی تو ترسید که خم زد
تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد
از غالیه بر صفحهٔ خورشید رقم زد
باشد که به جایی رسد از عشق خیالی
چون از سر اخلاص در این راه قدم زد
از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد
یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم
هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد
چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد
کز فتنهٔ ابروی تو ترسید که خم زد
تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد
از غالیه بر صفحهٔ خورشید رقم زد
باشد که به جایی رسد از عشق خیالی
چون از سر اخلاص در این راه قدم زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تا خطت خود را به سودای خطا خواهد کشید
مرغ جان را دل سوی دام بلا خواهد کشید
گفتم از دل بیش از این زلفش مبین در تاب شد
پند من نشنید آخر تا چه ها خواهد کشید
شاید ار خاک رهت گردم چو می دانم که باز
ذرّه سانم مهر رویت بر هوا خواهد کشید
این چنین کز دست هجران پایمال محنتم
عاقبت کار من از غم تا کجا خواهد کشید
باخیال سرو بالایت خیالی عاقبت
چون گل رحمت سر از خاک وفا خواهد کشید
مرغ جان را دل سوی دام بلا خواهد کشید
گفتم از دل بیش از این زلفش مبین در تاب شد
پند من نشنید آخر تا چه ها خواهد کشید
شاید ار خاک رهت گردم چو می دانم که باز
ذرّه سانم مهر رویت بر هوا خواهد کشید
این چنین کز دست هجران پایمال محنتم
عاقبت کار من از غم تا کجا خواهد کشید
باخیال سرو بالایت خیالی عاقبت
چون گل رحمت سر از خاک وفا خواهد کشید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا دلم شیوهٔ آن زلف دوتا می داند
صفت نافهٔ چین فکر خطا می داند
با من آن غمزهٔ پر فتنه چه ها کرد و هنوز
در فن خویش چه گویم که چه ها می داند
زلف مشگین تو با آن که پریشان حال است
مو به مو حال پریشانی ما می داند
حالیا سوختهٔ آتش هجریم و هنوز
چه شود عاقبت کار خدا می داند
بازم از غصه درون خون شد و زاین بیرون نیست
که نمی داند از آن لعل تو یا می داند
بادپیمای خیالی به هوای قد توست
تو گر آگه نیی ای سرو صبا می داند
صفت نافهٔ چین فکر خطا می داند
با من آن غمزهٔ پر فتنه چه ها کرد و هنوز
در فن خویش چه گویم که چه ها می داند
زلف مشگین تو با آن که پریشان حال است
مو به مو حال پریشانی ما می داند
حالیا سوختهٔ آتش هجریم و هنوز
چه شود عاقبت کار خدا می داند
بازم از غصه درون خون شد و زاین بیرون نیست
که نمی داند از آن لعل تو یا می داند
بادپیمای خیالی به هوای قد توست
تو گر آگه نیی ای سرو صبا می داند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا ز خاک قدمت باد خبر می آرد
سرمه را دیده کجا پیش نظر می آرد
باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ
می برد تا که شبی را به سحر می آرد
هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم
اشک می آید و چون آب به در می آرد
پا منه بر سرِ آن رهگذر ای دل گستاخ
سروِ ما را چو از این راه گذر می آرد
هر شبی اشک خیالی ز ره دریا بار
پیش کش نزد خیال تو گهر می آرد
سرمه را دیده کجا پیش نظر می آرد
باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ
می برد تا که شبی را به سحر می آرد
هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم
اشک می آید و چون آب به در می آرد
پا منه بر سرِ آن رهگذر ای دل گستاخ
سروِ ما را چو از این راه گذر می آرد
هر شبی اشک خیالی ز ره دریا بار
پیش کش نزد خیال تو گهر می آرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تا زلف تو دلم را پا بستهٔ بلا کرد
سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد
روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند
رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد
تنها سگ درت را من نیستم دعاگو
هر کاو شیند روزی دشنام او دعا کرد
هرچند راند خورشید از پیش صبحدم را
چون صبح داشت صدقی باز آمد و صفا کرد
از دست غم خیالی بیگانه گشت از خویش
یارب غم بتان را با ما که آشنا کرد؟
سرو قدت به شوخی صد فتنه در هوا کرد
روزی که عاشقان را تقسیم رزق کردند
رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد
تنها سگ درت را من نیستم دعاگو
هر کاو شیند روزی دشنام او دعا کرد
هرچند راند خورشید از پیش صبحدم را
چون صبح داشت صدقی باز آمد و صفا کرد
از دست غم خیالی بیگانه گشت از خویش
یارب غم بتان را با ما که آشنا کرد؟
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید
لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
گنجِ غم تو خانهٔ عیشم خراب ساخت
سروِ قدِ تو پایهٔ بختم بلند کرد
هر زردئی یی که ز وجه نیاز بود
قسّام عشق بهر من مستمند کرد
تا در طریق نظم خیالی کمال یافت
نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا کافر چشمت ز مژه عزم سپه کرد
بر خون دلم غمزهٔ تو چشم سیه کرد
این دل که کمین داشت بدآن چشم تو عمری
خم زد به فن ابروی تو تا چشم نگه کرد
مسکین دلم ار خطّ تو را مشگ ختا گفت
دیوانه وشی بود خطا گفت و تبه کرد
این نکته نشد روشنم از ماه که آخر
چندین که به رخسار تو زد لاف چه مه کرد
از راه وفایت به جفا روی نتابم
زاین مرتبه چون عشق توام روی به ره کرد
زآن گونه تو را قصد خیالی ست که گویی
اظهار هواداریِ تو کرد گنه کرد
بر خون دلم غمزهٔ تو چشم سیه کرد
این دل که کمین داشت بدآن چشم تو عمری
خم زد به فن ابروی تو تا چشم نگه کرد
مسکین دلم ار خطّ تو را مشگ ختا گفت
دیوانه وشی بود خطا گفت و تبه کرد
این نکته نشد روشنم از ماه که آخر
چندین که به رخسار تو زد لاف چه مه کرد
از راه وفایت به جفا روی نتابم
زاین مرتبه چون عشق توام روی به ره کرد
زآن گونه تو را قصد خیالی ست که گویی
اظهار هواداریِ تو کرد گنه کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید