عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
راه بیرون شدن از هر دو جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سرم خوش است و دو عالم بمدعای من است
بهر چه می نگرم گویی از برای من است
بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر
یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است
دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم
که نیستم من و هستی او بقای من است
شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب
که چشم عالمی امروز در قفای من است
چه غم که شحنه ببازار و شیخ در شهر است
شراب در خم و معشوق ز سرای من است
گهی بطره ی مشکین خویش عقده فکن
گهی به پنجه ی سیمین گره گشای من است
نه دوستیم و نه دشمن بخواجه لیک مرا
از او چه سود که بیگانه آشنای من است
بجز خدای چه حاجت مرا نشاط بکس
که در دعای شهنشاه مدعای من است
بهر چه می نگرم گویی از برای من است
بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر
یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است
دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم
که نیستم من و هستی او بقای من است
شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب
که چشم عالمی امروز در قفای من است
چه غم که شحنه ببازار و شیخ در شهر است
شراب در خم و معشوق ز سرای من است
گهی بطره ی مشکین خویش عقده فکن
گهی به پنجه ی سیمین گره گشای من است
نه دوستیم و نه دشمن بخواجه لیک مرا
از او چه سود که بیگانه آشنای من است
بجز خدای چه حاجت مرا نشاط بکس
که در دعای شهنشاه مدعای من است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
زاهد ار ره ندهد خانه ی خماری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
رفتنش بی سببی نیست ازین ره که طبیب
گذرد بر سر آن کوچه که بیماری هست
میرسد یار و بیاران نگران است ولی
همه دانند که پنهان بمنش کاری هست
ای رفیقان بسلامت ره منزل گیرید
که مرا تا بدر دیر مغان کاری هست
غم گرفتست فرو مجلس میخواران را
مگر امروز درین میکده هشیاری هست
گل فردوس نگیرد زکف حور کسی
که در این بادیه اش قسمتی از خاری هست
شاید ار بر سر کوی تو بود جای نشاط
بلبلی هست بهر خانه که گلزاری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
رفتنش بی سببی نیست ازین ره که طبیب
گذرد بر سر آن کوچه که بیماری هست
میرسد یار و بیاران نگران است ولی
همه دانند که پنهان بمنش کاری هست
ای رفیقان بسلامت ره منزل گیرید
که مرا تا بدر دیر مغان کاری هست
غم گرفتست فرو مجلس میخواران را
مگر امروز درین میکده هشیاری هست
گل فردوس نگیرد زکف حور کسی
که در این بادیه اش قسمتی از خاری هست
شاید ار بر سر کوی تو بود جای نشاط
بلبلی هست بهر خانه که گلزاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
وقت آن شد که ز میخانه در آیم سر مست
لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست
کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان
پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست
تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام
تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست
جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ
جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست
نه همین از تو نصیب دل ما آزار است
جز خرابی نکند هر که در این خانه نشست
تا بدانی که بجز سوی تو پروازم نیست
بال بگشا و نگه دار سر رشته بدست
عجبی نیست که جز سوی تو رفتارم نیست
که به یکسوی رود ماهی افتاده بشست
بدلی زخم مزن ور بزنی رحم میار
که چو بشکست بهم شیشه نشاید پیوست
زحمت خرقه و سجاده برم چند نشاط
همه دانند که من رندم و دیوانه و مست
لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست
کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان
پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست
تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام
تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست
جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ
جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست
نه همین از تو نصیب دل ما آزار است
جز خرابی نکند هر که در این خانه نشست
تا بدانی که بجز سوی تو پروازم نیست
بال بگشا و نگه دار سر رشته بدست
عجبی نیست که جز سوی تو رفتارم نیست
که به یکسوی رود ماهی افتاده بشست
بدلی زخم مزن ور بزنی رحم میار
که چو بشکست بهم شیشه نشاید پیوست
زحمت خرقه و سجاده برم چند نشاط
همه دانند که من رندم و دیوانه و مست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر شهر حرام است و گرماه صیام است
بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه
آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
با غیرنه خشمی، نه بما گوشه ی چشمی
چیزی که در او جای نشاط است کدام است
بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه
آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
با غیرنه خشمی، نه بما گوشه ی چشمی
چیزی که در او جای نشاط است کدام است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
اگرت دیده و دل شیفته و گریان نیست
برو ای خواجه که در عشق ترا فرمان نیست
منظر دوست چرا از نظری اشک فشان
نوبهاریست که دروی اثر از باران نیست
روی بیگانه چو روز است ولی روز فراق
طره ی یار چو شب لیک شب هجران نیست
یار باز آمد و آشفتگی از دل نه برفت
این چه دردیست که دروی اثر از درمان نیست
هر که روی تو ندیدست زگفتار نشاط
عجبی نیست که دروی اثری چندان نیست
ناله ی بلبلش از جا نبرد دل چه عجب
هر کرا دیده بدیدار گلی حیران نیست
برو ای خواجه که در عشق ترا فرمان نیست
منظر دوست چرا از نظری اشک فشان
نوبهاریست که دروی اثر از باران نیست
روی بیگانه چو روز است ولی روز فراق
طره ی یار چو شب لیک شب هجران نیست
یار باز آمد و آشفتگی از دل نه برفت
این چه دردیست که دروی اثر از درمان نیست
هر که روی تو ندیدست زگفتار نشاط
عجبی نیست که دروی اثری چندان نیست
ناله ی بلبلش از جا نبرد دل چه عجب
هر کرا دیده بدیدار گلی حیران نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
حاصل انجام جز کشته ی آغاز نیست
ناصح مشفق مگر آگه از این راز نیست
خویش اگر کینه جوست لازم روی نکوست
سرو سر افراز را سر کشی از ناز نیست
صحن چمن دیده ام خانه ی صیاد هم
شاخ سمن خوشتر از چنگل شهباز نیست
عشق مگو آتش از خرمن هستی بسوخت
سیل مگوی آب اگر خانه بر انداز نیست
کاشف اسرار عشق بیخودی و مستی است
هر که ز خود آگه است آگه ازین راز نیست
کیست طلبکار دوست تا که ببانگ بلند
فاش بگویم که اوست حاجت غماز نیست
ناصح مشفق مگر آگه از این راز نیست
خویش اگر کینه جوست لازم روی نکوست
سرو سر افراز را سر کشی از ناز نیست
صحن چمن دیده ام خانه ی صیاد هم
شاخ سمن خوشتر از چنگل شهباز نیست
عشق مگو آتش از خرمن هستی بسوخت
سیل مگوی آب اگر خانه بر انداز نیست
کاشف اسرار عشق بیخودی و مستی است
هر که ز خود آگه است آگه ازین راز نیست
کیست طلبکار دوست تا که ببانگ بلند
فاش بگویم که اوست حاجت غماز نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
عالمی در شادی و ما را غم است
این غم ما از برای عالم است
چشم غیرت بین ما را نور نیست
هر کجا سوریست آنجا ماتم است
روزگارم زخمها بسیار زد
زخم تو آن زخمها را مرهم است
جان سلیمان است و دل خاتم در آن
نقش روی دوست اسم اعظم است
اشک چشم عاشقان در روی دوست
این چو خورشید است و آن چون شبنم است
کار ما را با گشایش کار نیست
عقده های زلف او خم در خم است
طالب راحت بزحمت گو بساز
گنج و رنج و شادی و غم با هم است
غم نمیخواهی، مجو شادی نشاط
هر که او شادی نخواهد بی غم است
این غم ما از برای عالم است
چشم غیرت بین ما را نور نیست
هر کجا سوریست آنجا ماتم است
روزگارم زخمها بسیار زد
زخم تو آن زخمها را مرهم است
جان سلیمان است و دل خاتم در آن
نقش روی دوست اسم اعظم است
اشک چشم عاشقان در روی دوست
این چو خورشید است و آن چون شبنم است
کار ما را با گشایش کار نیست
عقده های زلف او خم در خم است
طالب راحت بزحمت گو بساز
گنج و رنج و شادی و غم با هم است
غم نمیخواهی، مجو شادی نشاط
هر که او شادی نخواهد بی غم است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم صاحبنظران خیره بر آن ایوان است
که بهر سو نگری حلوه که جانان است
عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسمها جلوه گر آینده ولی یک جان است
دیده ی اصل نگر شیفته ی صورت عکس
عکس بر اصل عجب نیست اگر حیران است
باغبان رونق یک باغ به سد گلبن داد
گلبن ماست که رونق ده سد بستان است
مشکل اینست که ما را نبود راه بدوست
ورنه هر مشکلی از همت او آسان است
عکس در عکس نگر آینه در آینه بین
شه در آیینه و خود آینه ی یزدان است
که بهر سو نگری حلوه که جانان است
عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسمها جلوه گر آینده ولی یک جان است
دیده ی اصل نگر شیفته ی صورت عکس
عکس بر اصل عجب نیست اگر حیران است
باغبان رونق یک باغ به سد گلبن داد
گلبن ماست که رونق ده سد بستان است
مشکل اینست که ما را نبود راه بدوست
ورنه هر مشکلی از همت او آسان است
عکس در عکس نگر آینه در آینه بین
شه در آیینه و خود آینه ی یزدان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دوست میگفتم ترا زاول نه آن می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی
که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی
من و دست کوته من تو و همت بلندت
دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان
که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت
تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی
که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی
که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی
من و دست کوته من تو و همت بلندت
دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان
که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت
تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی
که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
من نه آن غرقه که از بحر برندش بکنار
من نه آن تشنه که سیراب کنندش ز فرات
تشنه ی تشنگیم عشق چه هجران چه وصال
دلخوش از بندگیم لابعطاء وصلات
منظری وجهک فی کل صباح و مسا
منطقی ذکرک فی کل عشاء غدات
جور کن جور که بر مهر تو کردست یقین
حاش لله که نشاط از تو برنجد زجفات
چه غم اربند نهد خواجه بر بنده شفیق
باده گو تلخ دهد ساقی شیرین حرکات
من نه آن تشنه که سیراب کنندش ز فرات
تشنه ی تشنگیم عشق چه هجران چه وصال
دلخوش از بندگیم لابعطاء وصلات
منظری وجهک فی کل صباح و مسا
منطقی ذکرک فی کل عشاء غدات
جور کن جور که بر مهر تو کردست یقین
حاش لله که نشاط از تو برنجد زجفات
چه غم اربند نهد خواجه بر بنده شفیق
باده گو تلخ دهد ساقی شیرین حرکات
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
حاجتی دارم و حاشا که بگفتار آید
حجت است آن که بگفتار پدیدار آید
سخن از پایه ی من خواست نه زانجا که تویی
من بوصف تو چه گویم که سزاوار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بردوست
هر چه دردل گذرد به که بگفتار آید
خیل شه خانه ی درویش بهم در شکند
چه عجب سینه گر از مهر تو افکار آید
وقت در صحبت یاران مده از دست نشاط
این نه یاریست که چون رفت دگر بار آید
حجت است آن که بگفتار پدیدار آید
سخن از پایه ی من خواست نه زانجا که تویی
من بوصف تو چه گویم که سزاوار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بردوست
هر چه دردل گذرد به که بگفتار آید
خیل شه خانه ی درویش بهم در شکند
چه عجب سینه گر از مهر تو افکار آید
وقت در صحبت یاران مده از دست نشاط
این نه یاریست که چون رفت دگر بار آید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
من و از خون دل پیمانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند