عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
گلی و بلبلی تا در چمن هست
نشانی از تو و نامی زمن هست
نه چون سروت، نهالی در چمن هست
نه چون لعلت، عقیقی در یمن هست
ندارند آگهی اخوان که راهی
نهان از مصر، تا بیت الحزن هست
به کنعان بسته راه از رشک و غافل
که غمازی چو بوی پیرهن هست
نبندد بلبل، آذر آشیانه
بشاخی کآشیانی از زغن هست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آمدی، دیر و، دلم کز دوریت خون میگریست؛
زود رفتی و ندیدی، کز غمت چون میگریست؟!
آنکه میخندید بر حالم، ز عشقت پیش ازین؛
گر باین زاری مرا میدید، اکنون میگریست
شب، بکویت گریه میکردم من و، بر حال من؛
هر که را میدیدم آنجا، از من افزون میگریست
گریم از روزی که یار از دست قاصد میگرفت
نامه ی ما را، و میخواند و بمضمون میگریست
گرنه، از خوی تو امشب داشت بیم آذر چرا
گاه گاه از انجمن میرفت بیرون میگریست؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت
که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت
شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز
وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت
غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ
ازین فسانه که مشکل شنید و آسان گفت
نگویدت کسی احوال من، کجا رفت آن
که بی بضاعتی مور، با سلیمان گفت؟!
ز دیده برد غبارش نسیم مصر مگر
نهفته قصه ی یوسف به پیر کنعان گفت
چگویم و چه زمن بشنوی؟ که قصه ی عشق
حکایتی است که نتوان شنید و نتوان گفت!
ز رلف یار ندانم چه گفت آذر دوش
که داشت حال پریشانی و پریشان گفت؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هر مرغ که میپرد ز بامت
گویم، بمن آورد پیامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوری حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
خندند بزخم ناتمامت
خوش دانه بحیله میفشانی
از صید مگر تهی است دامت؟!
تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛
زین کوی نمیرود غلامت!
ای دوست! مریز خون دشمن
کز دوست کشند انتقامت
شکر از آذر، شکایت از غیر؛
تا زین دو خوش آید از کدامت؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهم بپای کسی سر، که سر نهاده بپایت
کنم فدای کسی جان، که کرده جان بفدایت
برآ، برای خدا، همچو مه ببام و نظر کن؛
ببین چگونه مرا میکشند زار برایت؟!
نشسته گرد ملالم بچهره بیتو و، ترسم؛
گمان برند که رخ سوده ام بخاک سرایت!
مکن حذر کسی، گر چه از غرور جوانی؛
تو غافلی ز خدا، من سپرده ام بخدایت
دل است جای تو و، بیدلان بدیر و حرم بین؛
تو در کجایی و جویند غافلان ز کجایت؟!
خوشم که مردم از اهل وفا، جفای تو باور
نمیکنند، که از من شنیده اند وفایت
دوای درد ز مردن تورا، و من متحیر؛
که چیست درد تو آذر که مردن است دوایت؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نهم بر خاک پهلو شب، باین امید در کویت
که ننشیند کسی از هم نشینان روز پهلویت
فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت
بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!
در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم
که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت
نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم
که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت
به افسونت زبان بستم، ببزم غیر و میترسم؛
که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت
پس از رنجش، بسویت میکشد هر دم دلم، اما
بدامن میکشم پا، میکنم چون یاد از خویت!
کشی چون تیغ کین، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛
که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازویت
در آن مجلس نداند تا کسی احوال من، باید
که بینم یک نظر سوی رقیبان، یک نظر سویت
ز لطفت تا شود قطع امید غیر یکباره
بکویت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کویت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد
و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد
آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او
چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد
آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم
شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد
گفت دیروز شب آیم ببرت آمد صبح
شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد
سرکند غیر چو بدگویی من، یا رب یار
نشنود، ور شنود زود فراموشش باد
صبح کز طلعت خورشید به خود می نازد
شرمی از پرتو آن طرف بناگوشش باد
روز محشر، چو جفای تو ز آذر پرسند
به دعا کوش که یا رب لب خاموشش باد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
عاشقم و عشق من زوال ندارد
رفتنم از کویت احتمال ندارد
وای به حالم، ز بی کسی که به کویت
هیچ کسم آگهی ز حال ندارد
چون ندهم تن به دوری تو که از پی
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل از نخل قامت تو چه جویم؟!
غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسیری کنون مریز که دانی
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ی دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گفتم: ای مه بی سبب یاری ز یاری بگذرد؟!
زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!
ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش
ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!
آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را
خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد
شادم از باد صبا، گر با سگان آستان
عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد
حلقه حلقه کرده ای مشکین کمند زلف را
تا کشی در دام خود هر سو شکاری بگذرد
دیدی آذر، عاقبت گلچین این گلشن نداد
آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاری بگذرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
کشته ی عشقت ننالید از تو، آهی هم نکرد
وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد
آنچه کردی با چو من درویش از جور ای پسر
راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد
آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دم به دم
گر نکرد او یاد من سهل است گاهی هم نکرد
تا رخ خود را به کس ننماید آن ماه تمام
بر نیامد شب به بامی، سیر ماهی هم نکرد
بس که بیخود در تمام عمر بود آذر ز عشق
سر نزد از وی ثوابی و گناهی هم نکرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار بهر خاطر اغیار زارم میکشد
من باین خوش میکنم خاطر، که یارم میکشد
وعده ی وصلم بمحشر میدهد، در زیر تیغ؛
میکشد، اما ز لطف امیدوارم میکشد
در قفس داغ فراق گل، جگر میسوزدم
در چمن غوغای زاغ و نیش خارم میکشد
در وطن، ناسازی از اغیار، خونم میخورد؛
در غریبی، یاد یاران دیارم میکشد
تا نگویند از برای خاطر غیر است، کاش
وقت کشتن گوید از بهر چکارم میکشد
بی گل روی تو، گریان چون روم سوی چمن؛
خنده ی گل، گریه ی ابر بهارم میکشد
آنکه گر خواهد، تواند کشتنم از یک نگاه
چیست یا رب جرم من، کز انتظارم میکشد؟!
گر کشم می، آتشم بر جان زند روز فراق
ور ننوشم یک دو جام آذر، خمارم میکشد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گفتا که: بسینه ز منت کینه نماند؟!
گفتم که: نه، این سینه بآن سینه نماند!
بیش از همه شب، در شب آدینه کشم می؛
در میکده می تا شب آدینه نماند!
آیا بچه رو می نگری سوی من آن روز
کز خجلت خط، در کفت آیینه نماند؟!
کی جان برم از میکده، گر رخت برم؟ کاش
من مانم و این خرقه ی پشمینه نماند!
جز راز محبت، که شد آذر ز دلم فاش
کس گنج ندیده است بگنجینه نماند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شبی که غیر در آن آستان نمیماند
مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار
که باغ گل، بتو ای باغبان نمیماند
بدامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن
ز شوق دام تو، در آشیان نمیماند
فغان، که راز محبت بسینه میخواهم
نهان کنم ز تو، اما نهان نمیماند!
بمصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم
که بعد از آشتی او بدگمان نمیماند
ز مهر او ز کسانم، غمی، نمیدارم
که ماه من بکسی مهربان نمیماند!
دلت مباد غمین از شکایتم، خوش باش،
بماند آنچه بدل، بر زبان نمیماند!
فتاد کار به آه شبانه ام، فرداست
که روز خوش بتو ای آسمان نمیماند!
رساند مژده ی وصل تو قاصد و، خجل است
چگونه شاد شوم؟ کاین بآن نمیماند!
فغان که اشک من امشب اگر بروز وداع
بجا غباری ازین کاروان نمیماند
خوشم ز گریه بکویش ز بهر غیر آنجا
ز نقش پای من آذر/ نشان نمیماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
پس از کشتن، نه بر سر قاتلم از کین نمیماند
چو میرد کس، طبیبش بر سر بالین نمیماند!
ز خسرو تلخ شد فرهاد را چون کام، دانستم
که شیرین کام خسرو نیز از شیرین نمیماند
بروی من که بودم باغبان، دربستی و غافل
که در باغت گل از بسیاری گلچین نمیماند
خطر دارد دل و دین هر دو در عشق تو؛ میدانم
مرا گر دل نماند امروز، فردا دین نمیماند
دو روزی گر ز من رنجد سگ کویت، نیم غمگین
که هرگز دوستان را در دل از هم کین نمیماند
شب هجرت ندارم دوستی بر سر چو بیماری
که روز مرگ، هیچش دوست بر بالین نمیماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
صید کنان میروی، ای صنم صید بند؛
گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه
تا که پسند افتدش خواجه ی مشکل پسند؟!
سرو تو، من فاخته؛ نالم و گویی منال
گل تو و من عندلیب، گریم و، گویی بخند
شب همه شب، شمع سان، سوزم و گویم مباد؛
ز اشک من او را زیان، ز آه من او را گزند
بلبلم و، آشیان داده بباد خزان
فصل گل ای باغبان، در برخ من مبند
آذر اگر داغدار شد بفغانش چکار؟!
از الم یک شرار سوزد و نالد سپند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند
پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند
بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت
که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند
مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت
بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند
بگلرخان ستمگر برم شکایت دل
بود که تیغ برآرند و خون او ریزند
بغیر عشق ز آذر نشان نماند اگر
بنای هستیش از یکدگر فرو ریزند