عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دیوانه ما قحط خریدار پسندد
از سوختگی گرمی بازار پسندد
شایستگی درد به درمان نخرد کس
بیزارم از آن درد که عطار پسندد
گر سینه اقبال کنی چاک نیابی
امروز دلی را که غم یار پسندد
از بسکه خجل گشته ز ناکامی مطلب
محرومی عاشق دل بیعار پسندد
از حسن طلب سوخت لب اظهار کدام است
مخمور نگه ساغر سرشار پسندد
در عالم دلسوختگان ساختگی نیست
گر دیده داغ است که دیدار پسندد
دیوانه دلی خواهد و سودای رسایی
زنجیر زند برهم و زنار پسندد
از سوختگی گرمی بازار پسندد
شایستگی درد به درمان نخرد کس
بیزارم از آن درد که عطار پسندد
گر سینه اقبال کنی چاک نیابی
امروز دلی را که غم یار پسندد
از بسکه خجل گشته ز ناکامی مطلب
محرومی عاشق دل بیعار پسندد
از حسن طلب سوخت لب اظهار کدام است
مخمور نگه ساغر سرشار پسندد
در عالم دلسوختگان ساختگی نیست
گر دیده داغ است که دیدار پسندد
دیوانه دلی خواهد و سودای رسایی
زنجیر زند برهم و زنار پسندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شوق رازی است که اظهار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
عشق خاری است که در گلزار در آتش دارد
داغ حسنم که ندانسته سپند از خاشاک
دل دیوانه و هشیار در آتش دارد
هر که پوشیده چو اخگر نظر از عالم برد
شعله را دیده بیدار در آتش دارد
عالم از گرمی بازار دل آتشکده ای است
عشق تنها نه خریدار در آتش دارد
نتوان سوخت برای دگران بی نسبت
کامجو را دل بیعار در آتش دارد
خلقی از شوق تو در آتش هم می سوزند
شمع پروانه و گل خار در آتش دارد
عشق تنها نه همین هستی ما سوزد اسیر
خار از این بادیه بسیار در آتش دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
هر دل خبر از آینه دید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
هر ذره نسب نامه خورشید ندارد
ناکامی جاوید رسانید به کامم
نومیدیم از وصل تو نومید ندارد
تنهایی تنها نشود رهبر موری
کثرت خبر از عالم توحید ندارد
تنها نه غم خود غم یک قافله دارم
غارتزده جز حسرت جاوید ندارد
صاحبنظران چشم به راه دگرانند
صد قبله نما هست و یکی دید ندارد
در حیرتم از پرورش ابر مکافات
بر تاک خطا رفت و ثمر بید ندارد
همدرد اسیرم به تمنای تو عمری است
دارم ز تو روزی که شب عید ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دلی کز غمش می به ساغر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
الهی که تا حشر سر بر ندارد
چه گل چیند از پنجه دست رسایی
که خاری ز راه دلی بر ندارد
گلم دست خالی است از سیر باغی
که تا سایه خار بی بر ندارد
نچینم گل باغ آیینه ای را
که بویی ز خاک سکندر ندارد
بنازم به قدری که تمکین نداند
ببالم به شأنی که لنگر ندارد
نخواهم چو گل در حنا پنجه ای را
که از چنگ دل زخم خنجر ندارد
نگوید کسی با پدر خواب یوسف
که سودای رشک برادر ندارد
اسیر از دلم خون روان شد ندیدم
کتابی که نادانی از بر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هر دل که غم همیشه دارد
در آب حیات ریشه دارد
دیوانه به عالمی نظر باز
هر ذره پری به شیشه دارد
بی سوز محبتی دلی نیست
تا قطره به شعله ریشه دارد
در بزم تو آفتاب گل باز
آیا دل ما چه پیشه دارد
کو حوصله نگاه ساقی
مست است و هز ار پیشه دارد
در کندن آشیان بلبل
گلبن از خار تیشه دارد
مستی به اسیر شد مسلم
زین باده که او به شیشه دارد
در آب حیات ریشه دارد
دیوانه به عالمی نظر باز
هر ذره پری به شیشه دارد
بی سوز محبتی دلی نیست
تا قطره به شعله ریشه دارد
در بزم تو آفتاب گل باز
آیا دل ما چه پیشه دارد
کو حوصله نگاه ساقی
مست است و هز ار پیشه دارد
در کندن آشیان بلبل
گلبن از خار تیشه دارد
مستی به اسیر شد مسلم
زین باده که او به شیشه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
محبت در غم بیدردی آزادم نگه دارد
جنون در ماتم آسودگی شادم نگه دارد
صفیری گر کشد مرغ قفس را ذوق پرواز است
خموشی در گرفتاری ز فریادم نگه دارد
به دل از ترکتاز عشق بیباکی غمی دارم
خدا از چشم زخم خاطر شادم نگه دارد
سواد اعظم ویرانیم نامم غم آباد است
نبینم روی معموری غم آبادم نگه دارد
حباب بحر آتش با لب فرسوده ای دارم
نبینم آفتی گر عشق بنیادم نگه دارد
مرداش گر ز خون صید دیگر زیب فتراک است
بگو تا کشته در فتراک بیدادم نگه دارد
من آن صیدم که با دام تغافل کرده ام الفت
خدا از مهربانیهای صیادم نگه دارد
جنون در ماتم آسودگی شادم نگه دارد
صفیری گر کشد مرغ قفس را ذوق پرواز است
خموشی در گرفتاری ز فریادم نگه دارد
به دل از ترکتاز عشق بیباکی غمی دارم
خدا از چشم زخم خاطر شادم نگه دارد
سواد اعظم ویرانیم نامم غم آباد است
نبینم روی معموری غم آبادم نگه دارد
حباب بحر آتش با لب فرسوده ای دارم
نبینم آفتی گر عشق بنیادم نگه دارد
مرداش گر ز خون صید دیگر زیب فتراک است
بگو تا کشته در فتراک بیدادم نگه دارد
من آن صیدم که با دام تغافل کرده ام الفت
خدا از مهربانیهای صیادم نگه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
حباب با دل من آشنایی ای دارد
شکسته بند خطر مومیایی ای دارد
رهین منت پیر و جوان ز یکرنگی است
دلی که آینه خو شد گدایی ای دارد
خرابه کشتی و صحرا محیط و دل طوفان
جنون به عالم دل ناخدایی ای دارد
جنون ملال گداز خوشی است عاشق را
دیار دل نمکین روشنایی ای دارد
به نقص ما منگر بیش از این حریم دل است
که نارسا نگه اینجا رسایی ای دارد
خرابه دل من مسجد نماز من است
قضای ظاهریم خوش ادایی ای دارد
صفای آینه غیر است و جذبه نامحرم
اگر دلی به دلی آشنایی ای دارد
ز داغ بندگیت دل جدا نمی داند
اسیر عاجز اگر خودنمایی ای دارد
شکسته بند خطر مومیایی ای دارد
رهین منت پیر و جوان ز یکرنگی است
دلی که آینه خو شد گدایی ای دارد
خرابه کشتی و صحرا محیط و دل طوفان
جنون به عالم دل ناخدایی ای دارد
جنون ملال گداز خوشی است عاشق را
دیار دل نمکین روشنایی ای دارد
به نقص ما منگر بیش از این حریم دل است
که نارسا نگه اینجا رسایی ای دارد
خرابه دل من مسجد نماز من است
قضای ظاهریم خوش ادایی ای دارد
صفای آینه غیر است و جذبه نامحرم
اگر دلی به دلی آشنایی ای دارد
ز داغ بندگیت دل جدا نمی داند
اسیر عاجز اگر خودنمایی ای دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
به بزم شیخ و برهمن نشستنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خواب اگر پی به سرگریه شبگیر آرد
صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد
سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز
بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد
چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم
صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد
سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر
جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد
گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات
خون افسرده برون از رگ تصویر آرد
مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر
می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد
صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد
سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز
بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد
چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم
صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد
سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر
جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد
گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات
خون افسرده برون از رگ تصویر آرد
مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر
می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
کی دل کلید راز به دست زبان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
بسکه دارم به دل محبت درد
درد جویم ز یار و طاقت درد
شاد از آنم که آشنا شده است
با لب زخم من شکایت درد
می ربایند مو به مو از هم
عضو عضو مرا ز لذت درد
ما کجا تلخی دوا ز کجا
می گریزیم در حمایت درد
ناله می روید از نی تیرش
در دل ما به ذوق عشرت درد
استخوانم به خویش می بالد
هر نفس زیر بار منت درد
بند بندم طلسم شور نی است
تا نمکسود شد ز لذت درد
زده عشقت صلای مهمانی
داغ ما را به خوان قسمت درد
می کنم جان فدای گرمی عشق
دل اسیر وفای راحت درد
درد جویم ز یار و طاقت درد
شاد از آنم که آشنا شده است
با لب زخم من شکایت درد
می ربایند مو به مو از هم
عضو عضو مرا ز لذت درد
ما کجا تلخی دوا ز کجا
می گریزیم در حمایت درد
ناله می روید از نی تیرش
در دل ما به ذوق عشرت درد
استخوانم به خویش می بالد
هر نفس زیر بار منت درد
بند بندم طلسم شور نی است
تا نمکسود شد ز لذت درد
زده عشقت صلای مهمانی
داغ ما را به خوان قسمت درد
می کنم جان فدای گرمی عشق
دل اسیر وفای راحت درد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم داغ گلی تا هر دو رویم یک هوا سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد
دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد
غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد
ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد
چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد
دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد
غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد
ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد
چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
نه همین نامه چو شمع از خبرم می سوزد
که چو پروانه پر نامه برم می سوزد
پر طاوس کشد سایه آن جلوه به خاک
هر قدم شوق به رنگ دگرم می سوزد
انتظارت نشود سرمه کش دیده کس
این چراغی است که از چشم ترم می سوزد
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
جگر از سینه ودل از جگرم می سوزد
هست در هر دو جهان داغ تو سرمایه من
هر کجا می روم آتش به سرم می سوزد
شمع بالین من امشب قد دلجوی کسی است
دل خورشید ز رشک جگرم می سوزد
نکند خواب اجل تیره سرانجام اسیر
شمع دیدار کسی در نظرم می سوزد
که چو پروانه پر نامه برم می سوزد
پر طاوس کشد سایه آن جلوه به خاک
هر قدم شوق به رنگ دگرم می سوزد
انتظارت نشود سرمه کش دیده کس
این چراغی است که از چشم ترم می سوزد
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
جگر از سینه ودل از جگرم می سوزد
هست در هر دو جهان داغ تو سرمایه من
هر کجا می روم آتش به سرم می سوزد
شمع بالین من امشب قد دلجوی کسی است
دل خورشید ز رشک جگرم می سوزد
نکند خواب اجل تیره سرانجام اسیر
شمع دیدار کسی در نظرم می سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
جنون هر لحظه چون تاکم به تارک خاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد