عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
باده‌یی گر تو زتلخی وی‌ام بیم دهی
ساده‌یی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمع‌اند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهره‌ام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همی‌سخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نه‌یی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بی‌ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گویی‌‌اش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری، از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است؟ زهی بند قوی
به ترازوی زر ارراه دهندت، غلط است
به جوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست، که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه زخوف بدوی
باش شب‌ها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید، برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخسارهٔ مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه زآغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو ازین جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمی‌گیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام، ورتو نیم، یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو، بی‌من و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی
کف دریا چه کند خواجه به جز دریایی؟
چون تو خواهی که شکرخایی، غلط اندازی
زپی خشم رهی، ساعد و کف می‌خایی
صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا
چون تویی پای علم نقد که را می‌پایی
ترشم گفتی و پیش شکر بی‌حد تو
عسل و قند چه دارند به جز سرکایی؟
گرچه من روترشم، لیک خم سرکه نیم
ورچه هر جا بروم، لیک نیم هرجایی
گر تو خوبی و منم آینهٔ روی خوشت
پیش رو دار مرا چون که جهان آرایی
نی غلط گفتم، سرمست بدم، زفت زدم
کی بود آینه را با رخ تو گنجایی؟
نو فسونی‌ست مرا سخت عجب، پیش ترآ
تا به گوش تو فرو خوانم، ای بینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
سخن تلخ مگو، ای لب تو حلوایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را می‌پایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم می‌زند این دم، تو چه می‌فرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
چاره‌یی کو بهتر از دیوانگی؟
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بی‌بهره‌اند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان، همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرم تر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب می‌آید به عین
لیک ازین زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه‌ی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوب رو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن، که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن، ولیک
از سوی غیرت، سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۸
هر دم ای دل سوی جانان می‌روی
وز نظرها سخت پنهان می‌روی
جامه‌ها را چاک کردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان می‌روی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت کیوان می‌روی
پیش مهمانان به صورت حاضری
سوی صورت گر به مهمان می‌روی
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان می‌روی
همچو آبی می‌روی در زیر کاه
آب حیوانی، به بستان می‌روی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان می‌روی
ای دریغا، خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان می‌روی
حال ما بنگر، ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان می‌روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
بار دیگر عزم رفتن کرده‌یی
بار دیگر دل چو آهن کرده‌یی
نی، چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کرده‌یی
الله الله کین جهان از روی خود
پر گل و نسرین و سوسن کرده‌یی
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کرده‌یی
الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کرده‌یی
بار دیگر تو به یک سو می‌نهی
عشق بازی‌ها که با من کرده‌یی
الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاک دامن کرده‌یی
کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کرده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۰
بوی مشکی در جهان افکنده‌یی
مشک را در لامکان افکنده‌یی
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکنده‌یی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکنده‌یی
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکنده‌یی
تو نهادی قاعده‌ی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکنده‌یی
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکنده‌یی
با یقین پاکشان بسرشته‌یی
چونشان اندر گمان افکنده‌یی؟
چون به دست خویش‌شان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکنده‌یی؟
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکنده‌یی
پردلان را همچو دل بشکسته‌یی
بی‌دلان را در فغان افکنده‌یی
جان سلطان زادگان را بنده‌وار
پیش عقل پاسبان افکنده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
فارغم گر گشت دل آواره‌یی
از جهان تا کم بود غم خواره‌یی
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استاره‌یی
آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پاره‌یی
تابشش بر چادر مریم رسید
طفل، گویا گشت در گهواره‌یی
هر که او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چاره‌یی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خاره‌یی
چشم بد، گر چه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخساره‌یی
صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکاره‌یی
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحاره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
باوفا یارا جفا آموختی
این جفا را از کجا آموختی؟
کو وفاهای لطیفت، کز نخست
در شکار جان ما آموختی؟
هر کجا زشتی، جفاکاری رسید
خوبی‌اش دادی، وفا آموختی
ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم ز یار آشنا آموختی
جانت گر خواهد صنم، گویی بلی
این بلی را زان بلا آموختی
عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی؟
آن عصای موسی اژدرها بخورد
تو مگر هم زان عصا آموختی؟
ای دل ار از غمزه‌اش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی
شکر هشتی و شکایت می‌کنی
از یکی باری خطا آموختی
زان شکرخانه مگو الا که شکر
آن چنان کز انبیا آموختی
این صفا را از گله تیره مکن
کین صفا از مصطفی آموختی
هر چه خلق آموختت، زان لب ببند
جمله آن شو کز خدا آموختی
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیکن ضیا آموختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظه‌یی
مجلس ما را بیارا ساعتی
تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی
تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی
روز کن شب را به یک دم همچو صبح
بی‌درنگ و بی‌مدارا ساعتی
تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی
تا ز دارالملک دل برهم زند
ملک نوشروان و دارا ساعتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
آفتابا سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه، جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش، تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون‌‌های تو
سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی؟
خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گل‌ها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
هست امروز آنچه می‌باید، بلی
هست نقل و بادهٔ بی‌حد، بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد، بلی
آفتاب امروز گشته‌‌‌ست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد، بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد، بلی
مطرب ناهید بربط می‌نواخت
هر چه می‌گفت آن چنان آمد، بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ، بلی
گشت حاصل آرزوی دل، نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد، بلی
چون که سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد، بلی
بس کنم کین قصه‌‌یی بی‌منتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۰
باز گردد عاقبت این در، بلی
رو نماید یار سیمین بر، بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر، بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخه‌‌های تر، بلی
طاق‌‌های سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر، بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر، بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر، بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر، بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر، بلی
گوش‌ها که حلقه در گوش وی است
حلقه‌ها یابند از آن زرگر، بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر، بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر، بلی
جملهٔ خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر، بلی
من خمش کردم، ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
با من ای عشق امتحان‌ها می‌کنی
واقفی بر عجزم اما می‌کنی
ترجمان سر دشمن می‌شوی
ظن کژ را در دلش جا می‌کنی
هم تو اندر بیشه آتش می‌زنی
هم شکایت را تو پیدا می‌کنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی می‌کنی
آفتابی، ظلم بر تو کی کند؟
هر چه می‌خواهی ز بالا می‌کنی
می‌کنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا می‌کنی
عارفان را نقد شربت می‌دهی
زاهدان را مست فردا می‌کنی
مرغ مرگ اندیش را غم می‌دهی
بلبلان را مست و گویا می‌کنی
زاغ را مشتاق سرگین می‌کنی
طوطی خود را شکرخا می‌کنی
آن یکی را می‌کشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا می‌کنی
از ره محنت به دولت می‌کشی
یا جزای زلت ما می‌کنی
اندرین دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا می‌کنی
این سر نکته‌ست، پایانش تو گوی
گر چه ما را بی‌سر و پا می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۴
ناگهان اندردویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او که هی
هیچ می‌دانی چه خون ریز است او؟
چون تویی را زهره کی بوده‌ست، کی؟
شکران در عشق او بگداختند
سربریده ناله کن، مانند نی
پاک کن رگ‌‌های خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شو
تا تو را گویند ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق
تا بجوشد، وارهد از نیک و بی
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا، معدوم شی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
می‌زنم حلقه‌‌‌ی در هر خانه‌یی
هست در کوی شما دیوانه‌یی؟
مرغ جان، دیوانهٔ آن دام شد
دام عشق دلبری، دردانه‌یی
عقل‌ها نعره زنان کآخر کجاست
در جنون دریادلی، مردانه‌یی؟
ای خدا مجنون آن لیلی کجاست
تا به گوشش دردمیم افسانه‌یی؟
زان که گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان، بیگانه‌یی
سلسله‌‌‌ی زلفی که جان مجنون اوست
میل دارد با شکسته شانه‌یی
شهر ما پرفتنه و پرشور شد
الغیاث، از فتنه‌یی، فتانه‌یی
زوتر ای قفال مفتاحی بساز
کز فرج باشد ورا دندانه‌یی
هین خمش کن، کژ مرو، فرزین نه‌یی
کی چو فرزین کژ رود فرزانه‌یی؟