عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای دیده بسی فتنه ز بالای تو دیده
صد گونه بلا از سر زلف تو کشیده
تا اشک، غبار از ره او باز نشاند
بسیار دویده است و بگردش نرسیده
دیوانه شده عقل در آن دم که بشوخی
لعل تو فسون خوانده و خط تو دمیده
با اینهمه شیرینی و لطف است نی قند
پیشت ز تحیر سر انگشت گزیده
با سیل دو چشمم چه بود قصه طوفان؟
از دیده بسی فرق بود تا به شنیده
زانگونه که قندیل فروزند به محراب
دل سوخت در آن طاق دو ابروی خمیده
شاهی، هوست بود حدیثی ز دهانش
افسوس که رفتی ز جهان هیچ ندیده
صد گونه بلا از سر زلف تو کشیده
تا اشک، غبار از ره او باز نشاند
بسیار دویده است و بگردش نرسیده
دیوانه شده عقل در آن دم که بشوخی
لعل تو فسون خوانده و خط تو دمیده
با اینهمه شیرینی و لطف است نی قند
پیشت ز تحیر سر انگشت گزیده
با سیل دو چشمم چه بود قصه طوفان؟
از دیده بسی فرق بود تا به شنیده
زانگونه که قندیل فروزند به محراب
دل سوخت در آن طاق دو ابروی خمیده
شاهی، هوست بود حدیثی ز دهانش
افسوس که رفتی ز جهان هیچ ندیده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای بهر قتل ما زده بر ابروان گره
بگشا به خنده آن لب و از ابرو آن گره
سوسن که با دهان تو از غنچه لاف زد
از خجلتش فتاده نگر بر زبان گره
مشاطه را ز طره او دست کوته است
جعد بنفشه را نزند باغبان گره
چون گل زری که هست به می گر دهی بباد
به زانکه غنچه وار زنی بر میان گره
شبها چو چنگ ناله شاهی ز زلف اوست
زانش فتاده است به رگهای جان گره
بگشا به خنده آن لب و از ابرو آن گره
سوسن که با دهان تو از غنچه لاف زد
از خجلتش فتاده نگر بر زبان گره
مشاطه را ز طره او دست کوته است
جعد بنفشه را نزند باغبان گره
چون گل زری که هست به می گر دهی بباد
به زانکه غنچه وار زنی بر میان گره
شبها چو چنگ ناله شاهی ز زلف اوست
زانش فتاده است به رگهای جان گره
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تا بسته ای به سلسله مشکبو گره
جانهای بیدلانست به هر تار مو گره
عمری گذشت وان گره زلفم آرزوست
یارب مباد در دل کس آرزو گره
زان دم نمیزنم چو صراحی بخون دل
کز شوق، گریه میشودم در گلو گره
بستم خیال زلف کجت بر کنار چشم
جعد بنفشه راست بر اطراف جو گره
هر صبحدم که باد ز لعل تو دم زند
خون در درون غنچه شود تو بتو گره
در کار خویش صد گره از بخت دیده ام
تا دیده ام بر ابروی آن تندخو گره
شاهی ندوخت چاک دل از زلف نیکوان
کایام زد به رشته امید او گره
جانهای بیدلانست به هر تار مو گره
عمری گذشت وان گره زلفم آرزوست
یارب مباد در دل کس آرزو گره
زان دم نمیزنم چو صراحی بخون دل
کز شوق، گریه میشودم در گلو گره
بستم خیال زلف کجت بر کنار چشم
جعد بنفشه راست بر اطراف جو گره
هر صبحدم که باد ز لعل تو دم زند
خون در درون غنچه شود تو بتو گره
در کار خویش صد گره از بخت دیده ام
تا دیده ام بر ابروی آن تندخو گره
شاهی ندوخت چاک دل از زلف نیکوان
کایام زد به رشته امید او گره
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
عید است و نوبهار و جهانرا جوانئی
هر مرغ را به وصل گلی شادمانئی
همچون هلال عید شدم زار و ناتوان
روزی ندیدم از مه خود مهربانئی
روزم به در دل گذرد، شب به سوز هجر
دور از سعادت تو عجب زندگانئی
خلقی به عید، خرم و از نوبهار، خوش
ما و فراق یاری و اندوه جانئی
شاهی به سوز عشق تو شد روشناس شهر
داغ سگان بود ز برای نشانئی
هر مرغ را به وصل گلی شادمانئی
همچون هلال عید شدم زار و ناتوان
روزی ندیدم از مه خود مهربانئی
روزم به در دل گذرد، شب به سوز هجر
دور از سعادت تو عجب زندگانئی
خلقی به عید، خرم و از نوبهار، خوش
ما و فراق یاری و اندوه جانئی
شاهی به سوز عشق تو شد روشناس شهر
داغ سگان بود ز برای نشانئی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
تا گشودی دو زلف عنبرسای
باد شد عود سوز و نافه گشای
جای ما کوی تست، جور مکن
که بدینها نمیرویم از جای
بتماشا چو سرو قامت یار
بر لب جوی شد قدح پیمای
بنگر در هوای آن لب لعل
گشته چشم پیاله خون پالای
نرگس مست را فکند از چشم
چمن از ساقیان بزم آرای
هر که را پیر عقل شد رهزن
قول مطرب نگشت راهنمای
سخن از زلف او مگو شاهی
تا نیفتد سراسر اندر پای
باد شد عود سوز و نافه گشای
جای ما کوی تست، جور مکن
که بدینها نمیرویم از جای
بتماشا چو سرو قامت یار
بر لب جوی شد قدح پیمای
بنگر در هوای آن لب لعل
گشته چشم پیاله خون پالای
نرگس مست را فکند از چشم
چمن از ساقیان بزم آرای
هر که را پیر عقل شد رهزن
قول مطرب نگشت راهنمای
سخن از زلف او مگو شاهی
تا نیفتد سراسر اندر پای
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای که با طره پر چین و شکست آمده ای
چشم بد دور، که آشفته و مست آمده ای
همچو گل رخت نیفکنده مکن عزم سفر
بنشین، چون بر ارباب نشست آمده ای
کرده ای نسبت بالاش به طوبی، هیهات
برو ای خواجه، که با همت پست آمده ای
دامن چون تو نگاری ز کف آسان ندهم
که به خونابه بسیار بدست آمده ای
شاهی از عمر ابد یافته ای بهره، که تو
کشته آن دو لب باده پرست آمده ای
چشم بد دور، که آشفته و مست آمده ای
همچو گل رخت نیفکنده مکن عزم سفر
بنشین، چون بر ارباب نشست آمده ای
کرده ای نسبت بالاش به طوبی، هیهات
برو ای خواجه، که با همت پست آمده ای
دامن چون تو نگاری ز کف آسان ندهم
که به خونابه بسیار بدست آمده ای
شاهی از عمر ابد یافته ای بهره، که تو
کشته آن دو لب باده پرست آمده ای
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ای شمع رخسار ترا، تابی به هر کاشانه ای
وی زافتاب روی تو، گنجی به هر ویرانه ای
گر عاشقی در کوی تو باید، من تنها بسم
نشنودی آخر جان من، کز خانه ای دیوانه ای
خواهم متاع جان بکف، گرد سرت گردم شبی
ای طایر قدس آمده شمع ترا پروانه ای
تا دید آن خال سیه پهلوی زلفش مرغ دل
افتاد در دام بلا بیچاره بهر دانه ای
در گوش تو آه و فغان، بادی است از هر سو وزان
با چشم خواب آلود تو، افسون من افسانه ای
شاهی که میسوزد دلش، بیچاره آهی میکشد
دودی به روزن بر شود، هر جا که سوزد خانه ای
وی زافتاب روی تو، گنجی به هر ویرانه ای
گر عاشقی در کوی تو باید، من تنها بسم
نشنودی آخر جان من، کز خانه ای دیوانه ای
خواهم متاع جان بکف، گرد سرت گردم شبی
ای طایر قدس آمده شمع ترا پروانه ای
تا دید آن خال سیه پهلوی زلفش مرغ دل
افتاد در دام بلا بیچاره بهر دانه ای
در گوش تو آه و فغان، بادی است از هر سو وزان
با چشم خواب آلود تو، افسون من افسانه ای
شاهی که میسوزد دلش، بیچاره آهی میکشد
دودی به روزن بر شود، هر جا که سوزد خانه ای
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای دل، ار پی به سر کوی ارادت بردی
گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت
نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت تست
دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی
تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
پیش ابروی بتان جمله قضا کن شاهی
روزگاری که به محراب عبادت بردی
گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت
نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت تست
دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی
تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
پیش ابروی بتان جمله قضا کن شاهی
روزگاری که به محراب عبادت بردی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مرا کشتی، متاب آن گوشه ابرو به عیاری
کمان بر من مکش جانا، که تیری خورده ام کاری
به فریاد خود آزار سگ کویت نمیخواهم
که در کیش محبت کفر باشد مردم آزاری
سرشک عاشقان شنگرف گون میآید از دیده
بهار عارضش را تا دمیده خط زنگاری
کشیده نرگست بر قلب جانها تیغ بیدادی
فکنده طره ات در راه دلها دام طراری
چو می بیند مه روی تو، از خود میرود شاهی
تو حال دل همی دانی، ولی با خود نمی آری
کمان بر من مکش جانا، که تیری خورده ام کاری
به فریاد خود آزار سگ کویت نمیخواهم
که در کیش محبت کفر باشد مردم آزاری
سرشک عاشقان شنگرف گون میآید از دیده
بهار عارضش را تا دمیده خط زنگاری
کشیده نرگست بر قلب جانها تیغ بیدادی
فکنده طره ات در راه دلها دام طراری
چو می بیند مه روی تو، از خود میرود شاهی
تو حال دل همی دانی، ولی با خود نمی آری
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
دلا ز نرگس مستانه که میپرسی؟
سری بخواب خوش، افسانه که میپرسی؟
اسیر سلسله تست عالمی، لیکن
تو حالت دل دیوانه که میپرسی؟
مگو که یار دگر خانه ساخت در دل تو
کدام یار؟ چه دل؟ خانه که میپرسی؟
تو گنج حسنی و اهل نیاز منتظرند
که ره به کلبه ویرانه که میپرسی؟
نه حد ماست تمنای بزم او، شاهی
سخن ز ساغر و پیمانه که میپرسی؟
سری بخواب خوش، افسانه که میپرسی؟
اسیر سلسله تست عالمی، لیکن
تو حالت دل دیوانه که میپرسی؟
مگو که یار دگر خانه ساخت در دل تو
کدام یار؟ چه دل؟ خانه که میپرسی؟
تو گنج حسنی و اهل نیاز منتظرند
که ره به کلبه ویرانه که میپرسی؟
نه حد ماست تمنای بزم او، شاهی
سخن ز ساغر و پیمانه که میپرسی؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
از سبزه رعنا خطی بر روی گلگون میکشی
جان را به زنجیر بلا در ورطه خون میکشی
تا عقل دیوانه شود، عنبر بر آتش مینهی
یا خود ببالای شکر خط بهر افسون میکشی؟
ای دل چو عاشق گشته ای، ناله مکن از آه خود
زین پیش میگفتم ترا، اینها که اکنون میکشی
در دور تو بر مردمان جور است، ور نه از چه رو
خونی که از دل خورده ام از دیده بیرون میکشی؟
در زلف او پیچیده بین دلهای مشتاقان بسی
بیماری آخر ای صبا، این بارها چون میکشی؟
شاهی فروزان میشود شمع زوایای فلک
زین شعله ها کز سوز دل شبها به گردون میکشی
جان را به زنجیر بلا در ورطه خون میکشی
تا عقل دیوانه شود، عنبر بر آتش مینهی
یا خود ببالای شکر خط بهر افسون میکشی؟
ای دل چو عاشق گشته ای، ناله مکن از آه خود
زین پیش میگفتم ترا، اینها که اکنون میکشی
در دور تو بر مردمان جور است، ور نه از چه رو
خونی که از دل خورده ام از دیده بیرون میکشی؟
در زلف او پیچیده بین دلهای مشتاقان بسی
بیماری آخر ای صبا، این بارها چون میکشی؟
شاهی فروزان میشود شمع زوایای فلک
زین شعله ها کز سوز دل شبها به گردون میکشی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
ای ز عشقت عالمی را روی در آوارگی
دیدمت یکبار، از آن شد کار دل یکبارگی
مونسم شبهای تنهایی جز اندوه تو نیست
وای بر حال کسی کش غم کند غمخوارگی
ای طبیب دردمندان، رحمتی فرما، که من
چاره ای دیگر نمیدانم بجز بیچارگی
کس نشانی زو نمیگوید، که در اول نگاه
میشود حیران رویش دیده نظارگی
شاهی از کویش برو یا احتمال جور کن
چاره در عشق بتان صبر است یا آوارگی
دیدمت یکبار، از آن شد کار دل یکبارگی
مونسم شبهای تنهایی جز اندوه تو نیست
وای بر حال کسی کش غم کند غمخوارگی
ای طبیب دردمندان، رحمتی فرما، که من
چاره ای دیگر نمیدانم بجز بیچارگی
کس نشانی زو نمیگوید، که در اول نگاه
میشود حیران رویش دیده نظارگی
شاهی از کویش برو یا احتمال جور کن
چاره در عشق بتان صبر است یا آوارگی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
مرا اگر چه ببینی و رو بگردانی
دلم چگونه از این آرزو بگردانی؟
بدوستی که نگردانم از جفای تو سر
اگر به خاک سرم را چو گو بگردانی
مرا به سلسله زلف چون کشی در بند
بجرم عاشقیم کو بکو بگردانی
ز دوست گر همه تیغ بلا رسد، ای دل
طریق عشق نباشد که رو بگردانی
سیاه نامه شدی شاهی از سخن، آن به
که بعد از این ورق گفتگو بگردانی
دلم چگونه از این آرزو بگردانی؟
بدوستی که نگردانم از جفای تو سر
اگر به خاک سرم را چو گو بگردانی
مرا به سلسله زلف چون کشی در بند
بجرم عاشقیم کو بکو بگردانی
ز دوست گر همه تیغ بلا رسد، ای دل
طریق عشق نباشد که رو بگردانی
سیاه نامه شدی شاهی از سخن، آن به
که بعد از این ورق گفتگو بگردانی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ای بی خبر از سوز دل و داغ نهانی
ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست
داریم از اینروی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع بدعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر بسر از گفته شاهی
هر جا ورقی باز کنی، خون بچکانی
ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست
داریم از اینروی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع بدعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر بسر از گفته شاهی
هر جا ورقی باز کنی، خون بچکانی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای که در بزم طرب جام دمادم میزنی
خون دل ناخورده چند از عاشقی دم میزنی؟
ضایع آن نازی که با اهل تنعم میکنی
حیف از آن تیری که بر دلهای بیغم میزنی
باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا که عمر
میرود چون دور گل، تا چشم بر هم میزنی
میگشائی طره و دلها بغارت میبری
مینمائی چهره و آتش بعالم میزنی
میکنی محروم از این در شاهی درمانده را
دست رد بر سینه یاران محرم میزنی
خون دل ناخورده چند از عاشقی دم میزنی؟
ضایع آن نازی که با اهل تنعم میکنی
حیف از آن تیری که بر دلهای بیغم میزنی
باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا که عمر
میرود چون دور گل، تا چشم بر هم میزنی
میگشائی طره و دلها بغارت میبری
مینمائی چهره و آتش بعالم میزنی
میکنی محروم از این در شاهی درمانده را
دست رد بر سینه یاران محرم میزنی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دولت وصلش میسر کی شود بی جستجوی؟
گر وصال کعبه میخواهی سخن در راه گوی
باغ گو عشرتگه مرغان فارغبال باش
ما گرفتاران به زندان قفس کردیم خوی
از فغان زار من گشته رفیقان دردمند
وز دل بیمار من مانده طبیبان چاره جوی
جویها بر روی من پیدا شد از سیلاب اشک
ای بکویت آبروی دردمندان آب جوی
یار اگر برگشت، شاهی در وفا یکروی باش
کاندر این بستانسرا هستند رعنایان دوروی
گر وصال کعبه میخواهی سخن در راه گوی
باغ گو عشرتگه مرغان فارغبال باش
ما گرفتاران به زندان قفس کردیم خوی
از فغان زار من گشته رفیقان دردمند
وز دل بیمار من مانده طبیبان چاره جوی
جویها بر روی من پیدا شد از سیلاب اشک
ای بکویت آبروی دردمندان آب جوی
یار اگر برگشت، شاهی در وفا یکروی باش
کاندر این بستانسرا هستند رعنایان دوروی