عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
جگر گر مست و دل گر مست و آه آتشین دارم
خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم
بحق روی چون ماهت، بحق زلف دلخواهت
که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مکن دیگر نصیحت ها
که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی کم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش
که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم
بجان تست سوگندم، که چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین
که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم
خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم
بحق روی چون ماهت، بحق زلف دلخواهت
که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مکن دیگر نصیحت ها
که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی کم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش
که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم
بجان تست سوگندم، که چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین
که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
از نایره شوقت در دل شرری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامتها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والاگهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامتها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والاگهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در ملک وصال او ظل شجری دارم
در باغ وصال او شیرین ثمری دارم
از دولت او شادم، از بند غم آزادم
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل
از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم
هرگه که شود پنهان آن شاهد مهرویان
در حسرت دیدارش آه سحری دارم
این ملکت آب و گل گر جمله شود باطل
در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم
گر کوه، اگر دریا، ای چاره بر دلها
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته
گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم
در باغ وصال او شیرین ثمری دارم
از دولت او شادم، از بند غم آزادم
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
گر تیغ زند بر دل، آن خسرو مستعجل
از تیغ نمی ترسم، من هم جگری دارم
هرگه که شود پنهان آن شاهد مهرویان
در حسرت دیدارش آه سحری دارم
این ملکت آب و گل گر جمله شود باطل
در عالم جان و دل خوش جلوه گری دارم
گر کوه، اگر دریا، ای چاره بر دلها
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم ز رقیبان شد مجنون و دل آشفته
گر خانه پریشان شد، عزم سفری دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
میان آتش سوزان علم فراخته ایم
سعادت دو جهان در ادب شناخته ایم
ز من مپرس که دنیا و آخرت چونست؟
که روز اول این هر دو را بباخته ایم
فراز مرکب تحقیق از برای طلب
ز صبح گاه ازل تا بشام تاخته ایم
نوازشی کن و جان را ازین بلا برهان
نوای شوق تو در روز و شب نواخته ایم
از آن زمان که نمودی و روی پوشیدی
ز شوق عشق تو کوکوزنان چو فاخته ایم
چگونه دل نشود ایمن از بلا و جفا؟
حریم کوی ترا چون حصار ساخته ایم
بقاسمی نظری کن، جمال خود بنما
که در هوای تو ما سربسر گداخته ایم
سعادت دو جهان در ادب شناخته ایم
ز من مپرس که دنیا و آخرت چونست؟
که روز اول این هر دو را بباخته ایم
فراز مرکب تحقیق از برای طلب
ز صبح گاه ازل تا بشام تاخته ایم
نوازشی کن و جان را ازین بلا برهان
نوای شوق تو در روز و شب نواخته ایم
از آن زمان که نمودی و روی پوشیدی
ز شوق عشق تو کوکوزنان چو فاخته ایم
چگونه دل نشود ایمن از بلا و جفا؟
حریم کوی ترا چون حصار ساخته ایم
بقاسمی نظری کن، جمال خود بنما
که در هوای تو ما سربسر گداخته ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
پهلوی خوان بسر کوی حبیب آمده ایم
بهر درمان دل خود بطبیب آمده ایم
این هم از وصل تو افتاد که ناگاه امروز
بسرکوی غم از جور رقیب آمده ایم
هرکسی قسم و نصیبی ز تو حاصل دارند
ما چنین واله غم بهر نصیب آمده ایم
ما جوی از غم عشقت بدو عالم ندهیم
از ازل عاشق و هشیار و لبیب آمده ایم
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهیم
که بدیدار تو امروز غریب آمده ایم
ما بصورت بتو نزدیک و بمعنی نزدیک
منت از دوست که با یار قریب آمده ایم
قاسمی روی ترا دید دل از دست بداد
چون بدیدار تو خوش حال و نجیب آمده ایم
بهر درمان دل خود بطبیب آمده ایم
این هم از وصل تو افتاد که ناگاه امروز
بسرکوی غم از جور رقیب آمده ایم
هرکسی قسم و نصیبی ز تو حاصل دارند
ما چنین واله غم بهر نصیب آمده ایم
ما جوی از غم عشقت بدو عالم ندهیم
از ازل عاشق و هشیار و لبیب آمده ایم
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهیم
که بدیدار تو امروز غریب آمده ایم
ما بصورت بتو نزدیک و بمعنی نزدیک
منت از دوست که با یار قریب آمده ایم
قاسمی روی ترا دید دل از دست بداد
چون بدیدار تو خوش حال و نجیب آمده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
مست بودیم بگلبانگ تو هشیار شدیم
خفته بودیم بآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکده عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنار شدیم
همه گفتند که: او عازم خمار شدست
کف زنان رقص کنان بر در خمار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بما می نرسد
با دل شیفته خوش بر سر زنهار شدیم
من چه گویم که: نسیمی ز وصال تو وزید؟
خار بودیم و لیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهره زردم افتاد
از صفای رخ تو قاسم انوار شدیم
خفته بودیم بآواز تو بیدار شدیم
شوری از میکده عشق تو در جان افتاد
فارغ از خرقه و سجاده و زنار شدیم
همه گفتند که: او عازم خمار شدست
کف زنان رقص کنان بر در خمار شدیم
چون بدیدیم که وصل تو بما می نرسد
با دل شیفته خوش بر سر زنهار شدیم
من چه گویم که: نسیمی ز وصال تو وزید؟
خار بودیم و لیکن همه گلزار شدیم
غیر تو با تو حجابست، بجایی نرسید
پشت پایی بزدیم از همه بیزار شدیم
پرتو روی تو بر چهره زردم افتاد
از صفای رخ تو قاسم انوار شدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
اقبال عشق بود، که ما مقبل آمدیم
چون عشق رو بما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم که بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پی جان و دل آمدیم
در موطن کمال ز صحرای لامکان
ناقص روان شدیم ولی کامل آمدیم
از ملک لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم کجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلک یا «عبادی » چون داخل آمدیم
چون عشق رو بما شد مستقبل آمدیم
قاموس بحر گفت: خبر بر بتشنگان
از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم
تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست
مقبول از آن شدیم که بس قابل آمدیم
ما از هوای گنبد عالی حصار چرخ
در خانهای گل پی جان و دل آمدیم
در موطن کمال ز صحرای لامکان
ناقص روان شدیم ولی کامل آمدیم
از ملک لایزال باسفار لم یزل
با دوست هم کجاوه و هم محمل آمدیم
خارج شدست از عدم آباد قاسمی
در سلک یا «عبادی » چون داخل آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در مسجد و در کعبه و بت خانه دویدیم
هرجا که رسیدیم بجز یار ندیدیم
عمری پس این پرده پندار بماندیم
چون روی تو دیدیم ز پندار رهیدیم
دیدار عزیز تو، که آن مقصد اقصاست
صد شکر که دیدیم و بمقصود رسیدیم
ما کشته شمشیر غم عشق تو گشتیم
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
ما را چه غم از حرفک و چربک؟ که درین راه
در جوش صفاهای تو چون خم نبیدیم
دیدیم که این خرقه ما هستی راهست
از دست تو این خرقه بصد پاره دریدیم
در حضرت او یا رب بسیار بکردیم
لبیک حق از کعبه و بت خانه شنیدیم
هر روز از آن یار سلامی و کلامیست
از بی خردی عاشق این کهنه قدیدیم
چون قاسمی ار یک نفسی روی تو بینیم
شیخیم و امامیم و مرادیم و مریدیم
هرجا که رسیدیم بجز یار ندیدیم
عمری پس این پرده پندار بماندیم
چون روی تو دیدیم ز پندار رهیدیم
دیدار عزیز تو، که آن مقصد اقصاست
صد شکر که دیدیم و بمقصود رسیدیم
ما کشته شمشیر غم عشق تو گشتیم
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
ما را چه غم از حرفک و چربک؟ که درین راه
در جوش صفاهای تو چون خم نبیدیم
دیدیم که این خرقه ما هستی راهست
از دست تو این خرقه بصد پاره دریدیم
در حضرت او یا رب بسیار بکردیم
لبیک حق از کعبه و بت خانه شنیدیم
هر روز از آن یار سلامی و کلامیست
از بی خردی عاشق این کهنه قدیدیم
چون قاسمی ار یک نفسی روی تو بینیم
شیخیم و امامیم و مرادیم و مریدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در کعبه و بت خانه بجز یار ندیدیم
در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم
دیدیم درین دیر کهن سال دل افروز
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
قرآن، که درو نیست خلافی بحقیقت
جز در نمط مختلف آثار ندیدیم
مانند رخت یک گل رنگین طلبیدیم
انصاف که در خانه و بازار ندیدیم
این گل که ببازار جهان حسن تو آورد
وردیست که در عرصه گلزار ندیدیم
هر روز بشکلی دگرآیی بر مستان
هربار که دیدیم چو این بار ندیدیم
هرجا که طلب کرد دل قاسم مسکین
مطلوب و طلب جمله بجز یار ندیدیم
در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم
دیدیم درین دیر کهن سال دل افروز
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
قرآن، که درو نیست خلافی بحقیقت
جز در نمط مختلف آثار ندیدیم
مانند رخت یک گل رنگین طلبیدیم
انصاف که در خانه و بازار ندیدیم
این گل که ببازار جهان حسن تو آورد
وردیست که در عرصه گلزار ندیدیم
هر روز بشکلی دگرآیی بر مستان
هربار که دیدیم چو این بار ندیدیم
هرجا که طلب کرد دل قاسم مسکین
مطلوب و طلب جمله بجز یار ندیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ما عاشق و رند و پاکبازیم
در قبله عشق در نمازیم
در سوز بمانده ایم چون عود
در چنگ غمیم، تا چه سازیم؟
تا ذره ای از وجود باقیست
در بوته عشق می گدازیم
ما را سگ کوی خویشتن خواند
شاید که بدین شرف بنازیم
هرچند حبیب ناز دارد
ما معتکف در نیازیم
رندیم و قمارباز، اما
در ششدر عشق کژ نبازیم
بر جان چو ارغنون قاسم
صد پرده راز می نوازیم
در قبله عشق در نمازیم
در سوز بمانده ایم چون عود
در چنگ غمیم، تا چه سازیم؟
تا ذره ای از وجود باقیست
در بوته عشق می گدازیم
ما را سگ کوی خویشتن خواند
شاید که بدین شرف بنازیم
هرچند حبیب ناز دارد
ما معتکف در نیازیم
رندیم و قمارباز، اما
در ششدر عشق کژ نبازیم
بر جان چو ارغنون قاسم
صد پرده راز می نوازیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گرچه در طور شریعت همه مأمورانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ما و این عشق دل افروز، که جان در جانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم
هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست
ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟
این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم
زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز
بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند
ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم
هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست
ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟
این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم
زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز
بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند
ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
من معدن اسرارم، اما بنمی گویم
من ابر گهربارم،اما بنمی گویم
در خانقه صورت در زاویه معنی
من طالب آن یارم،اما بنمی گویم
در آرزوی رویت روزان و شبان دایم
بی خوابم و بیمارم،اما بنمی گویم
آنیست ترا،ای جان،کز تو خجلست اعیان
آن از تو طلب دارم،اما بنمی گویم
من سوز درون دارم، من ساز برون دارم
سرگشته دلدارم،اما بنمی گویم
من عاشق و عیارم، درنورم و در نارم
من قلزم زخارم،اما بنمی گویم
در عشق رخت زارم، سرگشته چو پرگارم
حیران و گرفتارم،اما بنمی گویم
من سالک اطوارم، اندر طلب یارم
جویان و خریدارم،اما بنمی گویم
من شیفته یارم، من واقف اسرارم
من قاسم انوارم،اما بنمی گویم
من ابر گهربارم،اما بنمی گویم
در خانقه صورت در زاویه معنی
من طالب آن یارم،اما بنمی گویم
در آرزوی رویت روزان و شبان دایم
بی خوابم و بیمارم،اما بنمی گویم
آنیست ترا،ای جان،کز تو خجلست اعیان
آن از تو طلب دارم،اما بنمی گویم
من سوز درون دارم، من ساز برون دارم
سرگشته دلدارم،اما بنمی گویم
من عاشق و عیارم، درنورم و در نارم
من قلزم زخارم،اما بنمی گویم
در عشق رخت زارم، سرگشته چو پرگارم
حیران و گرفتارم،اما بنمی گویم
من سالک اطوارم، اندر طلب یارم
جویان و خریدارم،اما بنمی گویم
من شیفته یارم، من واقف اسرارم
من قاسم انوارم،اما بنمی گویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
ما سوز عشق را بدو عالم نمیدهیم
ییک جرعه ای ز جام بصد جم نمیدهیم
نامحرمان ز صحبت ما غافلند و ما
این تحفه را بمردم محرم نمیدهیم
با شوق یار خاطر ما خرمست و خوش
ما سور عشق یار بماتم نمیدهیم
افتادگان عشق فقیرند و سوگوار
این جام را بمرد مکرم نمیدهیم
رطلی که کرده ایم مهیا برای یار
آن رطل را بعیسی مریم نمیدهیم
زین جام جان نواز، ک صد حوض کوثر است
یک کاسه را بکعبه و زمزم نمیدهیم
قاسم ز نکتهای تو دارد میان جان
این نکته را بشیخ معمم نمیدهیم
ییک جرعه ای ز جام بصد جم نمیدهیم
نامحرمان ز صحبت ما غافلند و ما
این تحفه را بمردم محرم نمیدهیم
با شوق یار خاطر ما خرمست و خوش
ما سور عشق یار بماتم نمیدهیم
افتادگان عشق فقیرند و سوگوار
این جام را بمرد مکرم نمیدهیم
رطلی که کرده ایم مهیا برای یار
آن رطل را بعیسی مریم نمیدهیم
زین جام جان نواز، ک صد حوض کوثر است
یک کاسه را بکعبه و زمزم نمیدهیم
قاسم ز نکتهای تو دارد میان جان
این نکته را بشیخ معمم نمیدهیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ما عشق یار را بدو عالم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
بر سر راهم بدید و گفت:«هی سن کیم سن؟»
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن
بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن
هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست
هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن
گر نمیدانی که سر عاشقی چبود؟ بدان :
مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن
غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من!
ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن
تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن
جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن
قاسمی، چون شیوه مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن
بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن
هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست
هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن
گر نمیدانی که سر عاشقی چبود؟ بدان :
مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن
غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من!
ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن
تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن
جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان باده های ذوالمنن
قاسمی، چون شیوه مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
بفضل و رحمت و توفیق ذوالمن
مرا هر ذره خورشیدیست روشن
بغایت روشن و خوب و لطیفی
ولیکن بی وفایی، گفت: «سن سن »
من از بوی تو و خوی رقیبان
گهی در گلشنم، گاهی بگلخن
اسیر تست، اگر عقلست، اگر دین
غلام تست، اگر جانست، اگر تن
چه گویم شرح اوصاف کمالت؟
تویی هادی جان و مهدی تن
مقرر کرده این عشق دل افروز
برای هر یکی کاری معین
کمال زاهدان زهدست و تقوی
کمال عاشقان عشق مبرهن
اگر خواهی کمال ذوق عرفان
نهال جهل را از بیخ برکن
اگر قاسم حجاب از راه برداشت
تجلی آیدش از بام و برزن
مرا هر ذره خورشیدیست روشن
بغایت روشن و خوب و لطیفی
ولیکن بی وفایی، گفت: «سن سن »
من از بوی تو و خوی رقیبان
گهی در گلشنم، گاهی بگلخن
اسیر تست، اگر عقلست، اگر دین
غلام تست، اگر جانست، اگر تن
چه گویم شرح اوصاف کمالت؟
تویی هادی جان و مهدی تن
مقرر کرده این عشق دل افروز
برای هر یکی کاری معین
کمال زاهدان زهدست و تقوی
کمال عاشقان عشق مبرهن
اگر خواهی کمال ذوق عرفان
نهال جهل را از بیخ برکن
اگر قاسم حجاب از راه برداشت
تجلی آیدش از بام و برزن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ساقی جان، لطف فرما کاسه دردی بمن
سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن
بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند
آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن
ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟
ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن
گر همی خواهی که ره را طی کنی از خود ببر
زانکه در این راه نشاید شد بوصف ما و من
گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان :
درد لیلی را میان جان شیرین یافتن
نیک مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده
مطرب جان، در حسینی یک زمان راهی بزن
عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند
ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مکن
آشکار او نهان محبوب جان و دل شود
هر که سودای تو دارد در خفا و در علن
مصلحت بود این که قاسم بهر تحصیل کمال
ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن
سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن
بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند
آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن
ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟
ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن
گر همی خواهی که ره را طی کنی از خود ببر
زانکه در این راه نشاید شد بوصف ما و من
گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان :
درد لیلی را میان جان شیرین یافتن
نیک مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده
مطرب جان، در حسینی یک زمان راهی بزن
عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند
ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مکن
آشکار او نهان محبوب جان و دل شود
هر که سودای تو دارد در خفا و در علن
مصلحت بود این که قاسم بهر تحصیل کمال
ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن