عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عکس رخسارهٔ معشوق نماید در سنگ
می برد روی نکویان ز دل آینه، زنگ
نفس بد کشت جهان را ز خدا می طلبم
شیرمردی که تواند به درآید به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نیک و بدش
که در این باب نه خوب است نماییم درنگ
هر زمان جلوهٔ دیگر به نظر می آرد
داد و فریاد ز دست فلک مینا رنگ
صلح کن صلح گرت میل اقالیم دل است
که کسی فتح نکرده است خرابات به چنگ
عشق دریای شگرفی است سعیدا هش دار
کمتر از بچهٔ ماهی است در این بحر، نهنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز چنگ و عود شنیدم به گوش حال نه قال
که آب بی توحرام است باده با تو حلال
کنایه ای به جهان پیر کاملی می گفت
که لایق است بجز عاشقی ز اهل کمال؟
خیال زاهد و ما بر نقیض یکدگر است
که او به ذکر جلال است و ما به فکر جمال
کسی که تشنه لب بیخودی است می داند
که لای باده نکوتر بود ز آب زلال
جمال پاک تو پرورده است قد تو را
در آفتاب نهال تو یافته است کمال
نه از برای تو آیینه رونما گشته
که بهر سینهٔ بی کینه گشته است مثال
ز دست عشق سعیدا مباد شکوه کنی
که گر چو نال شوی از جفای یار منال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
بگذاشتم چو مهر نشانی ز دود دل
گردون مثال طاق روانی ز دود دل
پرهیز کز حقیقت خود کرده ام روان
مانند شعله روح روانی ز دود دل
با صد هزار تعبیه اش نقش بسته ام
چون آسمان شکسته کمانی ز دود دل
تا در هوای قامت او سوخت سرکشید
در باغ سینه سرو روانی ز دود دل
دایم ز آه، سینهٔ عشاق روشن است
هرگز ندیده ایم زیانی ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر یاران به حال ما
کردیم بی حساب بیانی ز دود دل
داریم همچو لاله سعیدا در این چمن
از چشم زخم داغ نهانی ز دود دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ریزد خزان به خاک چو برگ و نوای گل
جز عندلیب نیست کسی آشنای گل
از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من
رنگ پریده را به هوا از هوای گل
دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا
هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتی است
کی خار می خلد به کفی بی رضای گل
نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفای گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد کمال سرو سهی از دعای گل
صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر
رنگ است و بو برای لباس و غذای گل
هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت
غیر از خزان که داده زری در بهای گل
می زد رقیب بر سر و می کند باغبان
خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ای که می گویی خدای خویش را چون دیده ام
چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام
در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی
آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام
خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام
خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب
در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
آه از آن روزی که چون یوسف نگاری داشتم
در نظرهای عزیزان اعتباری داشتم
یاد ایامی که در این کلفت آباد جهان
همچو مینا و صراحی غمگساری داشتم
وای از آن روزی که پایم می فشرد انگور را
در خرابات مغان دست به کاری داشتم
سوخت دل یکباره ور نی از گل روی کسی
پیشتر در سینه من هم خارخاری داشتم
باد دستی های من یکبارگی افشاند و رفت
در دل و در سینه هر گرد و غباری داشتم
بسکه در غربت ز تنهایی صفاها کرده ام
نیست در خاطر که من یار و دیاری داشتم
چشم گردونم به خاک افکند ورنه بیش از این
سینه ای چون ابر و چشم اشکباری داشتم
آمدم تا وادی خود دشمنان ره یافتند
وای چون من بیخودی بر خود حصاری داشتم
پاسبان بودم سعیدا با سگان کوی یار
ای خوش آن روزی که آن جا اقتداری داشتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گذشتم از سر جان سوی جانان بیشتر رفتم
من این ره را ز پای افتادم و بی درد سر رفتم
فزونتر می شود غم هر که در تدبیر می افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بیشتر رفتم
ز روی سنگ نقش کنده هرگز برنمی خیزد
در این اندیشه ام از یاد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستی قیامت بیند و از خواب برخیزد
لبی خشک آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشید سیرانم سعیدا بی اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به غیر از دانهٔ دل ز آب چشمش سبزتر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته،‌ زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چو بلبل از خس و خار چمن کاشانه ای دارم
برای برق حسن گل عجایب خانه ای دارم
نه در شهر است آرامش نه در صحراست تمکینش
نمی دانم چه سازم خاطر دیوانه ای دارم
تو مشغولی به خویش ای زاهد و من فارغم از خود
تو تسبیحی به کف داری و من پیمانه ای دارم
حکایت های من از پا دراندازد جهانی را
ز سر گر بگذری از سرگذشت افسانه ای دارم
از آن سررشتهٔ کارم سری بر روشنی دارد
که همچون شمع، من در سوختن پروانه ای دارم
در آن وادی که مجنونش منم ای سیل بی منت
گذارت گر بدان جا اوفتد ویرانه ای دارم
شکستی دل سعیدا را و با بیگانه ای می خوردی
نگفتی هیچ از خود بی خبر دیوانه ای دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
به دل، ‌داغ غم عشق بت پرکینه ای دارم
نه داغ است این که از جان رونما آیینه ای دارم
چو مشکم نکهت «فقر سواد الوجه» می آید
از آن چون نافه بر تن خرقهٔ پشمینه ای دارم
تو ای زاهد ملمع کرده ای دلق ریایی را
من از لمعات داغ او مصفا سینه ای دارم
اگرچه تلخ دارد فکر شنبه کام طفلم را
ولی از قند شیرین تر شب آدینه ای دارم
ز بس کردم صفا در یاد آن معنی دل خود را
به تصویر خیالش خلوت آیینه دارم
گدایم گرچه در صورت سعیدا لیک در معنی
ز داغ بی شمار عشق او گنجینه ای دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
به گرد کوی جانان های های ساکنی دارم
چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم
رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی
که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم
به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم
چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم
نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من
که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد
درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم
نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد
در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
از دم تیغ غم او هر نفس خون می خورم
کس نمی داند که من این باده را چون می خورم
همت عالی به مردن تشنه لب راضی تر است
کاسهٔ آبی که من از دست جیحون می خورم
در دل شوریدهٔ من قوت شادی نماند
بس شکست از لشکر غم در شب خون می خورم
تکیه ام تا گشته همت، فکر بس گردیده پاک
خرقه موزون کرده ام در فقر و مضمون می خورم
این پشیمانی ندارد سود ساقی می بیار
چون نخوردم پیش از این بد کردم اکنون می خورم
ای سعیدا از شراب ناب و لعل کام بخش
چون تو منعم می کنی من بعد بیچون می خورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نگیرم گوشه از راه خدنگت گر گمان باشم
زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم
نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم
سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان
گر اول قابل قربان تیغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگیر در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلایق گر نهان باشم
بزن آتش سعیدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فکر و غم این آشیان باشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
به هر چمن که وصال تو را خیال کنم
چون گل به خون جگر رنگ خویش آل کنم
به صد زبان نشود اشتیاق من ظاهر
چو گل به باد صبا گر بیان حال کنم
چنان خیال تو جا کرده است در جانم
که گر به خویش بیایم تو را خیال کنم
امید هست ز لطف خدای بی همتا
که قصر و خانهٔ بدخواه پایمال کنم
به سر من که زبان خیال محرم نیست
به خامهٔ دو زبان، چون بیان حال کنم
بیار باده و با محتسب بگو چون است
که خون دشمن دین را به خود حلال کنم
امید هست سعیدا ز لطف همت دوست
که عمر باقی خود صرف در وصال کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
گاه چون ظاهرپرستانش عبادت می کنم
لیک از آن بسیار می ترسم که عادت می کنم
من ز موجودات تحقیق وجودش کرده ام
سیر وحدت را نهان در عین کثرت می کنم
می کنم دل را به مژگان سیاهی روبرو
ساده بود این لوح پیش از این، منبت می کنم
می فشانم اشک خون آلوده بر خاک درش
از برای مردم بیمار شربت می کنم
می تراشم هر زمان از دل بتی کو آذری
تا ببیند قدرت حق را چه صنعت می کنم؟
می توانم دل ز نیش خنجرش گیرم به زور
در میان جان است با آن من مروت می کنم
ساقیا گر عمر باشد نذر کردم بعد از این
خدمت این دور تا دور قیامت می کنم
روزیم خون جگر شد بر سر این کو مدام
می دهم دل را دل و راضی به قسمت می کنم
گه روم خود، گه رود دل، گه رود جان بر درش
من حریفم پاسبانی را به نوبت می کنم
این دل غمدیده را از رفتن بیجا بسی
گاه وحشت گه شکایت گه نصیحت می کنم
گر ز زلفش حلقه ای افتد سعیدا در کفم
حلقه ها در گوش استغنا و همت می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
با بتان من عشقبازی می کنم
عشق را من دلنوازی می کنم
بی محبت هر که میرد کافر است
هست تا جان عشقبازی می کنم
تا نیازی هست پیش او مرا
پیش غیرش بی نیازی می کنم
گر برد بالا به پایش اوفتم
پست سازد سرفرازی می کنم
دلق من از گریه تر شد خوب شد
خرقهٔ خود را نمازی می کنم
در محبت چاره ای با آن که نیست
باز فکر چاره سازی می کنم
ساحت میدان وسیع افتاده است
من سعیدا ترکتازی می کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
من نه این آب روان از لب جو می بینم
نفس اوست که من از دم او می بینم
آنچه در جام، جم از دور تماشا می کرد
گاه در شیشه و خم گه به سبو می بینم
با وجودی که نه بیش است و نه کم از کم و بیش
هر طرف می نگرم جلوهٔ او می بینم
توبه زلف و خط و [خالی] گرو و من به نگاه
تو ز گل رنگ و رخ و من همه او می بینم
هر کجا پیرهن دوستی و مهر و وفاست
چاک گردیده ز دست تو رفو می بینم
نظر از خویشتن آن روز که برداشته ام
شکر ایزد که سعیدا همه او می بینم