عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست
عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست
از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل
ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست
نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان
از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست
در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم
مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست
من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان
رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست
عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان
زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست
ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو
تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست
نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان
یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست
عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست
از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل
ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست
نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان
از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست
در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم
مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست
من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان
رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست
عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان
زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست
ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو
تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست
نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان
یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در سویدای دلم سودای عشقش جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی
از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت
گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما
نیست کس رادر طریق عاشقی برما گرفت
عقل سرکش راه هستی رفت و در پستی فتاد
عشق راه نیستی شد قدراوبالا گرفت
در هوایت کوه آب از چشمه ها گردد روان
ز آتش عشقت خروش و جوش در دریا گرفت
در پی صید همای وصل جانان جان ما
گر چه بسیاری دوید از هر طرف اما گرفت
ای اسیری در هوای وصل سیمرغ دلم
عاقبت در آشیان بی نشانی جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی
از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت
گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما
نیست کس رادر طریق عاشقی برما گرفت
عقل سرکش راه هستی رفت و در پستی فتاد
عشق راه نیستی شد قدراوبالا گرفت
در هوایت کوه آب از چشمه ها گردد روان
ز آتش عشقت خروش و جوش در دریا گرفت
در پی صید همای وصل جانان جان ما
گر چه بسیاری دوید از هر طرف اما گرفت
ای اسیری در هوای وصل سیمرغ دلم
عاقبت در آشیان بی نشانی جا گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
درد تو دوای دل و هم مرهم جانست
دشنام تو بهتر ز دعای دگرانست
لطف است و وفا جور و جفایت بحقیقت
جنگ تو بعاشق همه از صلح نشانست
دیدم که رضایت همه در ناله و زاری است
این ناله و افغان دلم از پی آنست
یک شمه ز حسن تو هرآنکس که به بیند
دیوانه شد و در پی او خلق دوانست
در جلوه گری حسن رخت دیدم و گفتم
این حسن نه حسن است که در حدبیانست
پیدا و نهان آینه روی تو دیدیم
گر عالم جانست و گر ملک جهانست
برآتش عشق تو دل و جان اسیری
بریان و کبابست چه گویم که چه سانست
دشنام تو بهتر ز دعای دگرانست
لطف است و وفا جور و جفایت بحقیقت
جنگ تو بعاشق همه از صلح نشانست
دیدم که رضایت همه در ناله و زاری است
این ناله و افغان دلم از پی آنست
یک شمه ز حسن تو هرآنکس که به بیند
دیوانه شد و در پی او خلق دوانست
در جلوه گری حسن رخت دیدم و گفتم
این حسن نه حسن است که در حدبیانست
پیدا و نهان آینه روی تو دیدیم
گر عالم جانست و گر ملک جهانست
برآتش عشق تو دل و جان اسیری
بریان و کبابست چه گویم که چه سانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بقید زلف تو جانم عجب گرفتارست
ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست
ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند
جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست
درون پرده کثرت جمال وحدت دوست
کسی معاینه بیند که مرد اسرار است
یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین
دوئی گمان کج احولی و پندار است
سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود
خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست
بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان
ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست
جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند
کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست
چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب
بما اگر ز سر مهر یارما یارست
همه جهان چو اسیری بدور رخسارت
بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست
ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست
ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند
جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست
درون پرده کثرت جمال وحدت دوست
کسی معاینه بیند که مرد اسرار است
یکیست عاشق و معشوق پیش اهل یقین
دوئی گمان کج احولی و پندار است
سپاه عشق سراسر گرفت ملک وجود
خرد ز دست تظلم بجان بزنهارست
بمکر و عربده چشم تو ریخت خون جهان
ببین که چشم معربد چه شوخ و عیارست
جهان ز باده لعل تو مست و بیخبرند
کجاست آنکه بدور لب تو هشیارست
چه غم ز سرزنش دشمن و ز طعن رقیب
بما اگر ز سر مهر یارما یارست
همه جهان چو اسیری بدور رخسارت
بگرد نقطه خال تو همچو پرگارست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست
زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو
آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس
از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
پیش مست باده توحید در هر دو جهان
جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
روبهر سویی که باشد عاشق دیوانه را
جز بسوی قبله رویت صلاتی هست نیست
نیست هستی غیر واجب پیش مرد راست بین
جز خیال چشم احول ممکناتی هست نیست
ای اسیری در یقین عارفان حق پرست
همچو نفس بدبتی در سومناتی هست نیست
زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست
هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو
آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست
شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس
از کمند زلف تو او را نجاتی هست نیست
پیش مست باده توحید در هر دو جهان
جز صفات و ذات تو ذات و صفاتی هست نیست
روبهر سویی که باشد عاشق دیوانه را
جز بسوی قبله رویت صلاتی هست نیست
نیست هستی غیر واجب پیش مرد راست بین
جز خیال چشم احول ممکناتی هست نیست
ای اسیری در یقین عارفان حق پرست
همچو نفس بدبتی در سومناتی هست نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
با خیال زلف تو در خلوت تارم خوشست
از صفای روی تو باروح انوارم خوشست
خلوت تاریک وصمت وجوع و بیداری شب
با همه در بزم وصلت گر بود بارم خوشست
بی گل رخسار تو پیوسته روز و شب زغم
همچو بلبل با فغان و ناله زارم خوشست
هرکسی را در جهان باشد بچیزی میل دل
جان ما را دایمابا درد دلدارم خوشست
دل فکارست و جگر خونست و دیده خون فشان
این همه در آرزوی روی آن یارم خوشست
با وجود تابش مهر جمال نوربخش
گر بقید ظلمت زلفش گرفتارم خوشست
چون اسیری کفر و ایمان عکس زلف و روی اوست
زان سبب با کعبه و با دیر و زنارم خوشست
از صفای روی تو باروح انوارم خوشست
خلوت تاریک وصمت وجوع و بیداری شب
با همه در بزم وصلت گر بود بارم خوشست
بی گل رخسار تو پیوسته روز و شب زغم
همچو بلبل با فغان و ناله زارم خوشست
هرکسی را در جهان باشد بچیزی میل دل
جان ما را دایمابا درد دلدارم خوشست
دل فکارست و جگر خونست و دیده خون فشان
این همه در آرزوی روی آن یارم خوشست
با وجود تابش مهر جمال نوربخش
گر بقید ظلمت زلفش گرفتارم خوشست
چون اسیری کفر و ایمان عکس زلف و روی اوست
زان سبب با کعبه و با دیر و زنارم خوشست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از پرتو جمال تو عالم منورست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گر مهر فاحببت بذرات نه ساریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
مطلوب ز بتخانه و از دیر بگو کیست
ز آئینه دل زنگ دوئی گر بزدائی
روشن بنماید که همه، غیر یکی نیست
این طرفه که از باده وصلش همه مستند
در قید خمار غم هجران ز اسیریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
مطلوب ز بتخانه و از دیر بگو کیست
ز آئینه دل زنگ دوئی گر بزدائی
روشن بنماید که همه، غیر یکی نیست
این طرفه که از باده وصلش همه مستند
در قید خمار غم هجران ز اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
جان ما عاشق سروقد جانانه شدست
غرقه بحر غمش از پی در دانه شدست
مست عشقست و کند میل شراب لب او
تا که مخمور دو چشم خوش مستانه شدست
ساخته قبله خود کویش و از دین فارغ
کعبه یک سو بنهادست و به بتخانه شدست
شمه تا خبر از عشق بتان یافته است
بیخبر از غم این بیدل دیوانه شدست
دارد از شادی وصلش ز غم هجر فراغ
عشق را تا دل او مسکن و کاشانه شدست
تا بمعشوقه پرستی بجهان مشهوری
قصه لیلی و مجنون ز تو افسانه شدست
شد گرفتار بلا جان اسیری زان دم
که نهان گنج غمش در دل ویرانه شدست
غرقه بحر غمش از پی در دانه شدست
مست عشقست و کند میل شراب لب او
تا که مخمور دو چشم خوش مستانه شدست
ساخته قبله خود کویش و از دین فارغ
کعبه یک سو بنهادست و به بتخانه شدست
شمه تا خبر از عشق بتان یافته است
بیخبر از غم این بیدل دیوانه شدست
دارد از شادی وصلش ز غم هجر فراغ
عشق را تا دل او مسکن و کاشانه شدست
تا بمعشوقه پرستی بجهان مشهوری
قصه لیلی و مجنون ز تو افسانه شدست
شد گرفتار بلا جان اسیری زان دم
که نهان گنج غمش در دل ویرانه شدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
شفای این دل بیمار جز لقای تو نیست
طبیب جان خرابم کسی ورای تو نیست
کسیکه پرسش خسته دلان کند دایم
بدور حسن تو جانا بجز جفای تو نیست
غریب و بی کسم و در جهان مرا باری
بحق صحبت جانان که کس بجای تو نیست
کجا ز وصل تو نومید می تواند شد
کسی که مقصد جانش بجز وفای تو نیست
اسیری در غم دوری بسوخت ای دلبر
بیاکه مرهم دردش بجز لقای تو نیست
طبیب جان خرابم کسی ورای تو نیست
کسیکه پرسش خسته دلان کند دایم
بدور حسن تو جانا بجز جفای تو نیست
غریب و بی کسم و در جهان مرا باری
بحق صحبت جانان که کس بجای تو نیست
کجا ز وصل تو نومید می تواند شد
کسی که مقصد جانش بجز وفای تو نیست
اسیری در غم دوری بسوخت ای دلبر
بیاکه مرهم دردش بجز لقای تو نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست
زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست
عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست
مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست
پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست
گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست
غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست
زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست
عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست
مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست
پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست
گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست
غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بیا جانا که بی تو جان خرابست
دلم از آتش شوقت کبابست
خورم خون جگر بی تو نگارا
بهجرانت مرا اینها شرابست
ندارم غیر عشقت در جهان کار
ترا با من چرا چندین عتابست
ز درد فرقتت ای جان جانان
تنم بیمار و دل در اضطرابست
قدت سرو و لبت قند و میان موی
جبینت ماه و رویت آفتابست
دلم را با وجود خاک کویت
نه پروای بهشت و نه ثوابست
ز دست هجر از پای اوفتادم
اگر رحمی کنی فکری صوابست
دوائی کن بوصل خود دلم را
که از درد و غم هجران خرابست
اسیری گر ز حالت پرسد آن ماه
بگو درد درونم بی حسابست
دلم از آتش شوقت کبابست
خورم خون جگر بی تو نگارا
بهجرانت مرا اینها شرابست
ندارم غیر عشقت در جهان کار
ترا با من چرا چندین عتابست
ز درد فرقتت ای جان جانان
تنم بیمار و دل در اضطرابست
قدت سرو و لبت قند و میان موی
جبینت ماه و رویت آفتابست
دلم را با وجود خاک کویت
نه پروای بهشت و نه ثوابست
ز دست هجر از پای اوفتادم
اگر رحمی کنی فکری صوابست
دوائی کن بوصل خود دلم را
که از درد و غم هجران خرابست
اسیری گر ز حالت پرسد آن ماه
بگو درد درونم بی حسابست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
روی چو مهت کاینه جان و جهانست
حسنش ز همه ذره چو خورشید عیانست
عالم شده از نور رخت ظاهر و پیدا
در پرده هر ذره جمال تو نهانست
در ظاهر و باطن بیقین از همه رویی
عارف همه او بیند و جاهل بگمانست
در مذهب من نام و نشان جمله ترا بود
غیری که نباشد ز کجا نام و نشانست
خورشید حقیقی است که از کون و مکان تافت
عالم همه روشن شده از پرتو آنست
از عاشق دیوانه خبر جوی ز معشوق
کین زاهد افسرده هم از بیخبرانست
حسن رخ تو دید اسیری ز دو عالم
ای جان ز جهان او بجمالت نگرانست
حسنش ز همه ذره چو خورشید عیانست
عالم شده از نور رخت ظاهر و پیدا
در پرده هر ذره جمال تو نهانست
در ظاهر و باطن بیقین از همه رویی
عارف همه او بیند و جاهل بگمانست
در مذهب من نام و نشان جمله ترا بود
غیری که نباشد ز کجا نام و نشانست
خورشید حقیقی است که از کون و مکان تافت
عالم همه روشن شده از پرتو آنست
از عاشق دیوانه خبر جوی ز معشوق
کین زاهد افسرده هم از بیخبرانست
حسن رخ تو دید اسیری ز دو عالم
ای جان ز جهان او بجمالت نگرانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
میخانه از لعل لب تو پرشرو شور است
مسجد ز تجلی رخت غرقه نورست
عکس رخ تو زآینه کون هویداست
لیکن چه کند عامی بیچاره که کورست
در پرده ذرات جهان گر چه نهانی
آن نیز بروی تو که از فرط ظهورست
حسن رخ تو ظاهر و پیداست ز عالم
تابان همه ذرات ز مهر تو چو هورست
در ملک دل عاشق غمدیده چه گویم
کز روح خیال تو چه شادی چه سرورست
هرکس که بجز کوی تو و روی تو جوید
گر جنت و حورست که از عین قصورست
در مانده اسیری بغم عشق چنانست
کز بود حود و دنیی و عقبیش نفورست
مسجد ز تجلی رخت غرقه نورست
عکس رخ تو زآینه کون هویداست
لیکن چه کند عامی بیچاره که کورست
در پرده ذرات جهان گر چه نهانی
آن نیز بروی تو که از فرط ظهورست
حسن رخ تو ظاهر و پیداست ز عالم
تابان همه ذرات ز مهر تو چو هورست
در ملک دل عاشق غمدیده چه گویم
کز روح خیال تو چه شادی چه سرورست
هرکس که بجز کوی تو و روی تو جوید
گر جنت و حورست که از عین قصورست
در مانده اسیری بغم عشق چنانست
کز بود حود و دنیی و عقبیش نفورست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا که خورشید جمال از برج رویت طالعست
خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست
جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد
این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست
می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان
زانکه از مهر رخت هر لحظه نوری ساطعست
هرزمان یابم حیاتی تازه از دیدار تو
مرده دل آنکس که عمرش بی جمالت ضایعست
هرکرا با دولت وصل تو باشد دست رس
هم زمانه چاکرست او را و گردون تابعست
قصه بوس و کنارش هست امری بس محال
دیده در عمری بدیداری از آن مه قانعست
پرتو خورشید عالم سوز روی نوربخش
قید موهوم اسیری از دو عالم رافعست
خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست
جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد
این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست
می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان
زانکه از مهر رخت هر لحظه نوری ساطعست
هرزمان یابم حیاتی تازه از دیدار تو
مرده دل آنکس که عمرش بی جمالت ضایعست
هرکرا با دولت وصل تو باشد دست رس
هم زمانه چاکرست او را و گردون تابعست
قصه بوس و کنارش هست امری بس محال
دیده در عمری بدیداری از آن مه قانعست
پرتو خورشید عالم سوز روی نوربخش
قید موهوم اسیری از دو عالم رافعست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
حسن خوبان جهان عکس رخ زیبای اوست
لاجرم در هر سری از زلفشان سودای اوست
آفتاب عشق با هر ذره دارد نسبتی
نسبت معشوق و عاشق عین نسبت های اوست
هست روشن پیش ارباب نظر چون آفتاب
کین جهان پیدا ز نور روی مهر آرای اوست
از شراب چشم مخمورش جهان مست و خراب
فتنه و آشوب عالم نرگس شهلای اوست
جامه حسن بتان از روی او شد مستعار
کین قبای نیکوئی برقامت رعنای اوست
حسن بی اندازه را کون و مکان آئینه است
گرچه مرآت جهان روی جهان آرای اوست
میکند طیران فراز نه فلک مرغ دلم
رهبر جان اسیری همت والای اوست
لاجرم در هر سری از زلفشان سودای اوست
آفتاب عشق با هر ذره دارد نسبتی
نسبت معشوق و عاشق عین نسبت های اوست
هست روشن پیش ارباب نظر چون آفتاب
کین جهان پیدا ز نور روی مهر آرای اوست
از شراب چشم مخمورش جهان مست و خراب
فتنه و آشوب عالم نرگس شهلای اوست
جامه حسن بتان از روی او شد مستعار
کین قبای نیکوئی برقامت رعنای اوست
حسن بی اندازه را کون و مکان آئینه است
گرچه مرآت جهان روی جهان آرای اوست
میکند طیران فراز نه فلک مرغ دلم
رهبر جان اسیری همت والای اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای که کوی یار میجویی، دو عالم کوی اوست
در حقیقت روی جمله خلق عالم سوی اوست
ای که میپرسی نشان از زلف جانان بیگمان
پیش ارباب یقین هر ذره یک موی اوست
نیست کس را جز به سوی قبله رویش سجود
سجده گاه جمله عالم چون خم ابروی اوست
چون ز مرآت رخ خوبان جمالش ظاهرست
عشق مجنون بر رخ لیلی همه بر بوی اوست
چشم مستش هر زمانی فتنه آرد پدید
شور و غوغا در جهان از نرگس جادوی اوست
هرکه بینا شد به نور معرفت بیند عیان
کین همه ذرات پیدا ز آفتاب روی اوست
ای اسیری نیستی تنها اسیر دام او
جمله عالم پای بند حلقه گیسوی اوست
در حقیقت روی جمله خلق عالم سوی اوست
ای که میپرسی نشان از زلف جانان بیگمان
پیش ارباب یقین هر ذره یک موی اوست
نیست کس را جز به سوی قبله رویش سجود
سجده گاه جمله عالم چون خم ابروی اوست
چون ز مرآت رخ خوبان جمالش ظاهرست
عشق مجنون بر رخ لیلی همه بر بوی اوست
چشم مستش هر زمانی فتنه آرد پدید
شور و غوغا در جهان از نرگس جادوی اوست
هرکه بینا شد به نور معرفت بیند عیان
کین همه ذرات پیدا ز آفتاب روی اوست
ای اسیری نیستی تنها اسیر دام او
جمله عالم پای بند حلقه گیسوی اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جانا بیا که صحبت جانانم آرزوست
جامی ز باده لب خندانم آرزوست
از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت
می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست
در پای گل میان چمن جام می بکف
واندر کنار سرو خرامانم آرزوست
درخانه فراق تو دلتنگ گشته ایم
گلگشت باغ وصل تو از جانم آرزوست
در ظلمت غمیم اسیری ز شوق یار
دیدار نوربخش ز جانانم آرزوست
جامی ز باده لب خندانم آرزوست
از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت
می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست
در پای گل میان چمن جام می بکف
واندر کنار سرو خرامانم آرزوست
درخانه فراق تو دلتنگ گشته ایم
گلگشت باغ وصل تو از جانم آرزوست
در ظلمت غمیم اسیری ز شوق یار
دیدار نوربخش ز جانانم آرزوست