عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
آن که بی پرواییش هردم مرا رسوا کند
کاش از رسوایی خود اندکی پروا کند
از برای آن که سوزد دوست را در پیش غیر
شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند
من به او مشغول و او با دیگران گرم سخن
چون تهی دستی که با پر مایه سودا کند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمی سوزد
برین آتش که دامن میزنی، دامن نمی سوزد
برگبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پیش هرکه می سوزم، دلش برمن نمی سوزد
چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن
که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمی سوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمی خون منست دامن نمی سوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود
کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
باز درد رشک را از هجر درمان میکنم
درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر
کاشکی این خانه یک دم خالی از طوفان بود
خانه ها از سیل ویران می شود، یارب چرا
خانه های چشم من بی سیل خون ویران بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید
به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید
از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم
شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید
دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم
که گردم خاک و پیکانت برون از استخوان آید
زخوی نازکت جانا چنان اندیش ناکم من
که گر با خود سخن گویم ترا ترسم زیان آید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
بخت تارم سایه ای گر بر شب تار افکند
تا قیامت خور نقاب شب ز رخسار افکند
بلبلم اما نصیبم این که بعد از مرگ هم
باد نتواند که خاک من به گلزار افکند
بوی خون آید ازین وادی برو ای بی خبر
کاروان خواب کی در چشم ما بار افکند
هجر شمعی سوخت جانم را که گر بر آفتاب
در فرو بند درخش خود را از دیوار افکند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر
نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم
که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من
جزای آن چه با من می کند خواهد کشید آخر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
ناصحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کرده ام کار دگر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم
گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
خورده ام زخمی و تا گم نکند صیادم
هر قدم قطره از خون درون میریزم
صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم
لخت لختش زره دیده برون میریزم
دیده مشغول خیال است از آن امشب خون
از شکاف دل بی صبر و سکون میریزم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
نشنیده ام مشکی چو آن زلف و نه جایی دیده ام
در چین شنیدم مشک را در مشک چین نشنیده ام
شب در ثریا ماه را دیدم به یاد آمد مرا
روزی که اندر اشک خود عکس رخش را دیده ام
روز وداع آن پری کردم، وداع جان و دل
دل رفت با او جان نرفت از جان به جان رنجیده ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰
خوشم که جا به سر کوی دلستان دارم
ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم
توکی زناز قدم می نهی زخانه برون
بهر زه رشک بر آن خاک آستان دارم
پس از وفات شود، شمع بر مزار مرا
زبس شعله شوقت در استخوان دارم
فلک نخواست که اکنون نریختی خونم
من از تو شکوه ندارم، زآسمان دارم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس
سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲
چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم
غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ
دامن دیده نیارم که فراهم سازم
بس که هر لحظه شکست دگرم پیش آمد
صد مصیبت را یک حلقه ماتم سازم
گریه عادت شده در هجر توام ورنه مرا
گریه نیست کزو درد دلی کم سازم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳
دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن
که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
به پند ناصح از پای سگانش برندارم سر
به قول دشمنان عیبست ترک دوستان کردن
تنم چون تار مویی بوده در وی نهان زلفت
ز من آموخت اندر تار مویی دل نهان کردن
عجب نبود که زلف هندویش دل ها نهان دارد
متاعی را که دزدیدند می باید نهان کردن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من
کو حریفی تا کند خون جگر در جام من
وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار
این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من
صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب
تیرگی هرگز نخواهد رفت از ایام من
رحم اگر بر من نخواهی کرد بر بدگو مکن
من چه بد کردم که نتوانی شنیدن نام من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۹
باز ای دل تازه در کوی بتی جا کرده ای
آن چه عمری خواستی امروز پیدا کرده ای
شکوه از کشتن بود فردا شهیدان تو را
شکوه ما آن که در کشتن مدارا کرده ای
چون توانم دید بزم غیر جایت چون زرشک
جا در آتش کرده ام تا در دلم جا کرده ای
ای که میگویی چرا خونابه ات از سرگذشت
خود بگو، دانی که ما را دیده دریا کرده ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
خوب نبود آشنایی با بدان خوب مرا
طالب غیری نباید بود مطلوب مرا
نام بی دردان به تقریب شکایت برده ام
بی سبب خواهان نباشد یار مکتوب مرا
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
دوش در بزم که بی روی تو خون بود شراب
کرد یاد دهنت شد دهن جام پر آب
بخت در خواب و ازو این همه آزار کشم
وای بر من اگرم بخت نمی بود به خواب
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۵
تو نخل حسنی و جز ناز و فتنه بار تو نیست
کدام فتنه که در چشم پرخمار تو نیست
گرم به تیغ جفا میکشی نمی رنجم
تو مست حسنی و اینها به اختیار تو نیست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
دل ها اسیر کرد و گره بر جبین نزد
کس راه دل به خوبی این نازنین نزد
دل جان سپرد پیش تو آزار خود مکن
بر شمع کشته کس به عبث آستین نزد