ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۳۰ - قیساریه، کفرسایا، کفرسلام
و از آن جا به شهری رسیدیم و آن را قیساریه خوانند و از عکه تا آن جا هفت فرسنگ بود شهری نیکو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و باروی حصین و دری آهنین و چشمه های آب روان در شهر مسجد آدینه ای نیکو چنان که چون در ساحت مسجد نشسته باشند تماشا و تفرج دریا کنند، و خمی رخامین آن جا بود که همچو سفال چینی آن را تنک کرده بودند چنان که صد من آب در آن گنجد، روز شنبه سلخ شعبان از آن جا برفتیم همه بر سر ریگ مکی برفتیم مقدار یک فرسنگ و دیگر باره درختان انجیر و زیتون بسیار دیدیم همه راه از کوه و صحرا، چون چند فرسنگ برفتیم به شهری رسیدیم که آن شهر را کفرسایا و کفر سلام میگفتند از این شهر تا رمله سه فرسنگ بود و همه راه درختان بود چنان که ذکر کرده شد. فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
گل باغ وفاداری عرب آن الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
گدای راهنشین گر کند تصور شاهی ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۰
با تو ای چرخ زنم به نیرو گرچه ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۳
خوش در نگار بسته دگر نوبهارست اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
در دلم سیر کوی یار گذشت عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۱
کوی عشق است این که مرغ سدره، این جا، پر گذاشت امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: چَنه زَنّی مه دلْ ره چنگ؟ ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۹ - غسل کردن سیتا در دل آب گنگ
چو قصد غسل کرد آن سرو گلرنگ عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشهٔ نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون بحقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشهورانست و زیرکان گویند که: اصل بازرگانی بر جهل نهادهاند و فرع آن بر عقل، چنانک گفتهاند: لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بیخردان اندی جهان تباه شدی و مقصودم ازین سخن آنست که: هر که بطمع افزونی از شرق بغرب رود و بکوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد، از دزد و صعلوک و حیوان مردمخوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} بایشان رساند و بمردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز ببازرگانی نباشد و چنین کارهاء مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است: یکی معامله و یکی مسافره، معامله مقیمان را بود که متاع کاسد بطمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیشبین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد، بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدامست؛ بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بیباک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند، تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد، چه بسیار دوستی بسبب اندکمایه سود زیان تباه شدست و بر طمع بیشی بنسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد، {چنانکه من گویم، رباعی: فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۴
کمان برگرفتند و تیر خدنگ ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
چنان گریستم از درد دوری دلبر رهی معیری : منظومهها
سوگند
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته وحشی بافقی : ناظر و منظور
گرمی شعلهٔ آفتاب در عالم فتادن و مرغ آبی از غایت گرما منقار از هم گشادن و رفتن شاهزاده از مصر به سبزهزاری که از لطف نسیم او روح مسیحا تازه گشتی و با فیض چشمهسارش خضر از آب زندگانی گذشتی
به جست و جوی آن مجنون گمنام خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
اگرچه مشگ را باشد به هر سویی خریداری جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۱
دید در دشت مرده یکی شیر دلیر ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال
بخش ۳۰ - قیساریه، کفرسایا، کفرسلام
و از آن جا به شهری رسیدیم و آن را قیساریه خوانند و از عکه تا آن جا هفت فرسنگ بود شهری نیکو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و باروی حصین و دری آهنین و چشمه های آب روان در شهر مسجد آدینه ای نیکو چنان که چون در ساحت مسجد نشسته باشند تماشا و تفرج دریا کنند، و خمی رخامین آن جا بود که همچو سفال چینی آن را تنک کرده بودند چنان که صد من آب در آن گنجد، روز شنبه سلخ شعبان از آن جا برفتیم همه بر سر ریگ مکی برفتیم مقدار یک فرسنگ و دیگر باره درختان انجیر و زیتون بسیار دیدیم همه راه از کوه و صحرا، چون چند فرسنگ برفتیم به شهری رسیدیم که آن شهر را کفرسایا و کفر سلام میگفتند از این شهر تا رمله سه فرسنگ بود و همه راه درختان بود چنان که ذکر کرده شد. فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
گل باغ وفاداری عرب آن الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
گدای راهنشین گر کند تصور شاهی ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۰
با تو ای چرخ زنم به نیرو گرچه ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۳
خوش در نگار بسته دگر نوبهارست اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
در دلم سیر کوی یار گذشت عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۱
کوی عشق است این که مرغ سدره، این جا، پر گذاشت امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: چَنه زَنّی مه دلْ ره چنگ؟ ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۹ - غسل کردن سیتا در دل آب گنگ
چو قصد غسل کرد آن سرو گلرنگ عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشهٔ نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون بحقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشهورانست و زیرکان گویند که: اصل بازرگانی بر جهل نهادهاند و فرع آن بر عقل، چنانک گفتهاند: لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بیخردان اندی جهان تباه شدی و مقصودم ازین سخن آنست که: هر که بطمع افزونی از شرق بغرب رود و بکوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد، از دزد و صعلوک و حیوان مردمخوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} بایشان رساند و بمردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز ببازرگانی نباشد و چنین کارهاء مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است: یکی معامله و یکی مسافره، معامله مقیمان را بود که متاع کاسد بطمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیشبین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد، بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدامست؛ بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بیباک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند، تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد، چه بسیار دوستی بسبب اندکمایه سود زیان تباه شدست و بر طمع بیشی بنسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد، {چنانکه من گویم، رباعی: فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۴
کمان برگرفتند و تیر خدنگ ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
چنان گریستم از درد دوری دلبر رهی معیری : منظومهها
سوگند
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته وحشی بافقی : ناظر و منظور
گرمی شعلهٔ آفتاب در عالم فتادن و مرغ آبی از غایت گرما منقار از هم گشادن و رفتن شاهزاده از مصر به سبزهزاری که از لطف نسیم او روح مسیحا تازه گشتی و با فیض چشمهسارش خضر از آب زندگانی گذشتی
به جست و جوی آن مجنون گمنام خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
اگرچه مشگ را باشد به هر سویی خریداری جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۱
دید در دشت مرده یکی شیر دلیر ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال