قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۲ - این نامة را قائم مقام از خراسان به شاهزاده خانم بعد از فوت ولیعهد نبشته
شاه زاده جان قربانت شوم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۴
خواجه امام ابوعلی فارمدی قدس اللّه روحه العزیز گفت کی من در ابتداء جوانی به نشابور بودم به طالب علمی در مدرسۀ سراجان. مدتی برآمد خبر در شهر افتاد که شیخ از میهنه آمده است و مجلس می‌گوید و کرامات او در میان خلق ظاهر شده. من برفتم تا او را ببینم. چون چشمم بر جمال وی افتاد عاشق او شدم و محبت این طایفه در دل من زیادت شد. و همه روزه گوش می‌داشتم تا شیخ بیرون آید به مجلس و من از ملازمان شدم بنهان، چنانک پنداشتم که شیخ مرا نمی‌داند. تا یک روز در مدرسه در خانۀ خویش بنشسته بودم، مرا هوای شیخ در دل افتاد و وقت آن نبود که بمعهود شیخ بیرون آید، خواستم کی صبر کنم نتوانستم، برخاستم و بیرون آمدم،چون بسر چهارسو رسیدم شیخ را دیدم با جماعتی بسیار می‌رفتند، بر اثر ایشان رفتم بی‌خویستن، شیخ را بدعوتی می‌بردند چون بر آن در سرای رسیدند شیخ در رفتند و من نیز در رفتم و در گوشۀ بنشستم چنانک شیخ مرا نمی‌دید، چون به سماع مشغول شدند شیخ را وقت خوش شد و وجدی بروی ظاهر شد و جامه مجروح کرد. چون از سماع فارغ شدند شیخ جامه برکشید، و پاره کردند، شیخ یک آستین با تیریز بهم جدا کردو آواز داد که یا بوعلی طوسی کجایی، آواز ندادم، گفتم شیخ مرا نمی‌داند مگر از مریدان شیخ کسی، را بوعلی طوسی نامست. شیخ دیگر بار آواز داد، هم جواب ندادم، جمع گفتند مگر شیخ ترا می‌گوید، برخاستم و پیش شیخ رفتم، آستین و تیریز بمن داد و گفت تو ما را همچو این آستین و تیریزی. جامه بستدم و بوسیدم و پیوسته به خدمت شیخ می‌آمدم و روشناییها می‌دیدم. چون شیخ از نشابور برفت من به خدمت استاد امام ابوالقسم قشیری می‌شدم و حالتها که پدید می‌آمد با وی می‌گفتم. او می‌گفت برو ای فرزند و به علم آموختن مشغول شو. سالی دو سه به تحصیل مشغول شدم تا یک روز قلم از محبره برکشیدم، سپید برآمد، تا سه بارکی بکشیدم سپید برمی‌آمد، برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال بگفتم. استاد گفت چون علم دست از تو بداشت تو نیز دست از وی بدار و به معامله مشغول شو. من برفتم و رختها از مدرسه بخانقاه کشیدم و به خدمت استاد امام مشغول شدم. روزی استاد امام رفته بود در گرمابه تنها، من برفتم و دلوی چند آب در گرمابه ریختم. استاد برآمد و نماز بگزارد و گفت این کی بود کی آب در گرمابه ریخت؟ با خود گفتم مگر بی‌ادبی کرده باشم. خاموش شدم. دیگربار بگفت، من هم جواب ندادم. چون سه بار گفت گفتم من بودم. استاد گفت ای بوعلی هرچ بوالقسم بهفتاد سال نیافت تو بیک دلو آب بیافتی. پس مدتی در خدمت او به مجاهدت مشغول بودم. یک روز حالتی به من درآمد که در آن حالت گم شدم، آن واقعه باز گفتم. گفت ای بوعلی حد روش من ازین فراتر نیست هرچ ازین فراتر بود ما راه بدان نبریم. با خود اندیشه کردم کی مرا پیری بایستی کی مرا راه نمودی و ازین مقام پیشتر بردی و آن حالت زیادت می‌شد، و من نام بوالقسم گرگانی شنوده بودم، برخاستم و روی بطوس نهادم و من جایگاه او نمی‌دانستم. چون به شهر رسیدم جای او بپرسیدم، گفتند به محلت رودبار نشیند، در مسجدی با جماعت مریدان، من رفتم تا بدان مسجد، شیخ بوالقسم نشسته بود، من دو رکعت نماز گزاردم و پیش او شدم، او سر در پیش داشت، سر از پیش برآورد و گفت بیا ای بوعلی تا چه داری. سلام کردم و وقایع خویش بگفتم. شیخ بوالقسم گفت مبارک باد! هنوز ابتدا می‌کنی، اگر تربیت یابی به مقامی. برسی با خویشتن گفتم که پیر من اینست، به خدمت او مقام کردم. شیخ ابوالقسم بعد مدت دراز بر من اقبال کرد و عجوزۀ خویش بنام من عقد فرمود و بعد مدتی شیخ بوسعید بطور رسید و من پیش او رفتم، مرا گفت زود باشد ای بوعلی که چون طوطیک ترا در سخن آرند! بسی برنیامد سخن بر من گشاده شد.
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - توصیف صبح و مدح مظفرالدین قزل ارسلان
خاتون زمان بدست شبگیر
ایرج میرزا : مثنوی ها
کار و کوشش سرمایۀ پیروزی است
برزگری کِشته خود را دِرود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
دل باز هوای آشنائی دارد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
طلعت مقصود چون ز پرده درآید
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۸ - شهر طبریه
طول آن دریا به قیاس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و آب آن دریا خوش بامزه وشهر بر غربی دریاست و همه آب های گرمابه های شهر و فضله آب‌ها بدان دریا می‌رود و مردم آن شهر و ولایت که برکنار آن دریاست همه آب از این دریا خورند، و شنیدم که وقتی امیری بدین شهر آمده بود، فرمود که راه آن پلیدی‌ها و راه آب های چرکین که در آن جا بود بگشودند باز آب دریا خوش شد، و این شهر را دیوار ندارد و بناهای بسیار در میان آب است و زمین دریا سنگ است و منظرها ساخته‌اند بر سر اسطان های رخام که اسطوان‌ها در آب است، و در آن دریا ماهی بسیار است، و درمیان شهر مسجد آدینه است و بر در مسجد چشمه ای است و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساخته‌اند و آب چنان گرم است که تا به آب سرد نیامیزند بر خود نتوان ریخت و گویند آن گرمابه سلیمان بن داوود علیه السلام ساخته است و من در آن گرمابه رسیدم، و اندر این شهر طبریه مسجدی است که آن را مسجد یاسمن گویند با جانب غربی مسجدی پاکیزه در میان مسجد دکانی بزرگ است و بر وی محراب‌ها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده که مسجد را به آن بازخوانند و رواقی است بر جانب مشرق قبر یوشع بن نون در آن جاست و در زیر آن دکان قبر هفتاد پیغمبر است علیهم السلام که بنی اسراییل که بنی اسراییل ایشان را کشته اند، و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آب تلخ دارد یعنی دریای لوط بر کنار آن دریای لوط است اما هیچ اثری نمانده است. از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ که دریای لوط است چیزی می‌باشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده سیاه که صورت گو دارد و به سنگ می‌ماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایت‌ها برند. هر پاره که از آن در زیر درختی کنند. هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد و در آن موضع بیخ درخت را زیان نرساند و بستان از کرم و حشرات زیر زمین غمی نباشد و العهدة علی الراوی و گفت عطاران نیز بخرند و می‌گویند کرمی در داروها افتد و آن را نقره گویند دفع آن کند، و در شهر طبریه حصیر سازند که مصلی نمازی از آن است همان جا به پنج دینار مغربی بخرند، و آن جا در جانب غربی کوهی است و بر آن کوهی است و بر آن کوه پاره ای سنگ خاره است به خط عبری بر آن جا نوشته‌اند که به وقت آن کتابت ثریا به سر حمل بود، و کور ابی هریره آن جاست بیرون شهر در جانب قبله اما کسی آن جا به زیارت نتواند رفتن که مرمان آن جا شیعه باشند و چون کسی آن جا به زیارت رود کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند.
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
مر ز فنا فراغ را مژده برگ و ساز ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۸
قطع امید ز هجران و وصالش کردم
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار
دوش متواریک به وقت سحر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هستم از لعل تو در آتش و آب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۹ - مجنون عامری عَلَیهِ الرَّحمهُ
اسمش قیس بن مزاحم بن قیس و اصلش از قبیلهٔ بنی عامر بود و او به غایت مشهور است و دیوانی دارد معروف. و قیسْنام در عرب متعدد بوده‌اند. از آن جمله بوده قیس بن زریح صاحب لُبْنی و او برادر رضاعی حضرت امام همام حسن بن علیؑبوده. وی نیز از مشاهیر اهل ذوق و عشق است. گویند بر لُبْنی بنت جناب که از قبیلهٔ بنوکعب بوده عاشق شده. بعد از بی قراری بسیار و مشقت بی شمار به اشارهٔ لازم البشاره حضرت امام پدرش دختر خود لُبْنی را به قیس داد. پس از چندی والدین قیس به اقسام مختلفه و اصرار بلیغه قیس را برای طلاق لُبْنی بازداشتند. قیس پس از طلاق و فراق پریشان حال گردید و طریقهٔ بی تابی و جنون ورزید. آخرالامر لُبْنی درگذشت. قیس بر سر قبر او رفته، جزع و فزع بسیار نمود و او را غش و بیخودی روی داد و به اندک فاصله بمرد و به نزدیک قبر لُبْنی به خاکش سپردند و حال این دو قیس با یکدیگر اختلاط یافته. بر بعضی مشتبه شده است. قیس لُبْنی نیز اشعار خوب داشته و قیس عامری دیوانه شد. لاجرم عقلای زمان او را مجنون خوانند. چنانکه حکایت وی افسانهٔ محافل و در السنه و افواه افاضل مذکور شد. مجملاً عشق مجازی به جهت وی قنطرهٔ محبت حقیقی گردید و روی از خلق تافته، راه بیابان گرفت و به کمال رسید. چنانکه مکرر انالیلی گفتی. گویند چون از فوت لیلی خبر یافت گفت من آن لیلی را خواهم که نمیرد. همانا مجنون لیلای حقیقی بوده و لیلی مجازی را بهانه نموده. مدت عمرش چهل و پنج سال. حالات و مقالاتش مشهور است و این چند بیت از آن جناب است:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۳ - مجملی از وضع جغرافی و حسن موقع طبیعی ایران
خوشا مرز ایران عنبر نسیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱۳
آن نه روی است که من وصف جمالش دانم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
شاها هر چند وایه جوی آمده ام
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳
زهی با حسن تو همدم صفا و لطف روحانی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - در مدح تاج الدوله
ای گشته کار خلق مفوض برای تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
لاله
آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد