عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
فردوسی : آغاز کتاب
بخش ۱۰ - بنیاد نهادن کتاب
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۳
به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمهٔ کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست
نگر تا چه باید تن و جان تراست
چو بشنید داراب خیره بماند
روان را به اندیشه اندر نشاند
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای
خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
خردمند و جنگی سواری بود
دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای
ببردند لشکر ز پیش همای
فرستاد بیدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او
افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست؟ نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست
دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست
ور تو مستی می‌نمایی در محبت، چون نه‌یی
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست
پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا؟
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست؟
همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وان‌گهان پنداشته خود را که اندر شست نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
پرکندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
ورزان که نیاز پیش آری
صد وصلت و صد عناق خیزد
از ناز شود ولایتی تنگ
در دل سفر عراق خیزد
تو خون تکبر ار نریزی
خون جوش کند خناق خیزد
رو دردی ناز را بپالا
زیرا طرب از رواق خیزد
یار آن طلبد که ذوق یابد
زیرا طلب از مذاق خیزد
یار است نه چوب مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم که از فراق خیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره‌ی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینه‌ی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرض‌‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌‌ها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
ای عربده کرده دوش با من
می خورده و کرده جوش با من
ای جان به حق وصال دوشین
در خشم چنین مکوش با من
گر با تو ز من بدی بگفتند
با بنده بگو، مپوش با من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعی‌ست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بی‌دام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع و‌‌های و هویی
ور هوش تو‌ بی‌خبر شد از گوش
یک توی نه‌‌‌‌یی، هزارتویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
آن که چون ابر خواند کف تورا
کرد‌ بی‌داد بر خردمندی
او‌‌‌ همی‌گرید و‌‌‌ همی‌بخشد
تو‌‌‌ همی‌بخشی و‌‌‌ همی‌خندی
همچو یوسف، گناه تو خوبی‌ست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکه‌‌ست و می‌کند ترشی
دوست قند است و می‌کند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره می‌بندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطره‌یی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۹ - در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان
باز بر زن جاهلان چیره شوند
زان که ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقت و لطف و وداد
زان که حیوانی‌ست غالب بر نهاد
مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و شهوت وصف حیوانی بود
پرتو حق است آن معشوق نیست
خالق است آن گوییا مخلوق نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸ - التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن
حلقهٔ آن صوفیان مستفید
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جو‌اش را از نخست
کان خرپیر است و دندان‌هاش سست
گفت لا حول، این چه می‌گویی مها
از من آموزند این ترتیب‌ها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمت‌گزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفته‌اند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از تو‌ام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خواب‌ها می‌دید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز می‌دید آن خرش در راه‌رو
گه به چاهی می‌فتاد و گه به گو
گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه
فاتحه می‌خواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جسته‌اند
رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند
باز می‌گفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت هم‌نان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز می‌گفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز می‌گفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بی‌علف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر می‌کرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال می‌گفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ می‌سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۹ - رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه
چون رسیدند آن نفر نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید؟ اتقوا
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم این‌جا به جان
چونی ای دریای عقل ذوفنون؟
این چه بهتان است بر عقلت جنون؟
دود گلخن کی رسد در آفتاب؟
چون شود عنقا شکسته از غراب؟
وامگیر از ما، بیان کن این سخن
ما محبانیم، با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد
یا به روپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی، مها
ما محب و صادق و دل خسته‌ایم
در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف
گفت او دیوانگانه زی و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب
جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین، کو نشان دوستان؟
دوستان را رنج باشد همچو جان
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست؟
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنت‌کشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زر خالص در دل آتش خوش است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت می‌کند
مر مرا از خانه بیرون می‌کند
بهر فسقی فعل و افسون می‌کند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس می‌خواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانی‌ایم
بد بنایی بود ما بد بانی‌ایم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۳ - حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن
آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاری تو از بهر کیست؟
گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو
نک همی‌میرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر؟
گفت نان و زاد و لوت دوش من
می‌کشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بی‌درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خون است و به غم آبی شده
می‌نیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آن که نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یارب خوان شود
من غلام آن مس همت‌پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه ی آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۹ - بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او هم‌چون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن می‌گویم و ازیشان می‌شنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمی‌بینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی
احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهی جو کان بود در دست او
باسنان و تیغ لابه چون کنی؟
کو اسیر آمد به دست آن سنی
او به صنعت آزر است و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بین بین
خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بی‌خودان
برد تا حق تربت بی‌رای را
تا به مکتب آن گریزان پای را
گفت یزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد این خلقان کنم
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی؟
گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرض‌ها و سبب‌های سه تو
گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سبب‌ها را بدرند ای عزیز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سبب‌ها را به دل
زانک هر یک زین مرض‌ها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا می‌دان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزه‌یی بنهد که آن
نه به جامه به شود نز آشیان
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سبب‌های حجاب گول‌گیر؟
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چون که مرد احول بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بی‌گهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامت‌ها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامه‌ی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنه‌سور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکنده‌ام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفته‌ست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود‌؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بی‌لگن
می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانه‌ی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
می‌فشاندم لیک روزیتان نبود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۸ - آمدن خلیفه نزد آن خوب‌روی برای جماع
آن خلیفه کرد رای اجتماع
سوی آن زن رفت از بهر جماع
ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد
قصد خفت و خیز مهرافزای کرد
چون میان پای آن خاتون نشست
پس قضا آمد ره عیشش ببست
خشت و خشت موش در گوشش رسید
خفت کیرش شهوتش کلی رمید
وهم آن کز مار باشد این صریر
که همی‌جنبد به تندی از حصیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۱ - عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار کرد
یاد جرم و زلت و اصرار کرد
گفت با خود آنچه کردم با کسان
شد جزای آن به جان من رسان
قصد جفت دیگران کردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم به چاه
من در خانهٔ کسی دیگر زدم
او در خانه ی مرا زد لاجرم
هر که با اهل کسان شد فسق‌جو
اهل خود را دان که قوادست او
زان که مثل آن جزای آن شود
چون جزای سیئه مثلش بود
چون سبب کردی کشیدی سوی خویش
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش
غصب کردم از شه موصل کنیز
غصب کردند از من او را زود نیز
او کامین من بد و لالای من
خاینش کرد آن خیانت‌های من
نیست وقت کین‌گزاری و انتقام
من به دست خویش کردم کار خام
گر کشم کینه بر آن میر و حرم
آن تعدی هم بیاید بر سرم
هم‌چنانک این یک بیامد در جزا
آزمودم باز نزمایم ورا
درد صاحب موصلم گردن شکست
من نیارم این دگر را نیز خست
داد حق‌مان از مکافات آگهی
گفت ان عدتم به عدنا به
چون فزونی کردن این جا سود نیست
غیر صبر و مرحمت محمود نیست
ربنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتی کن ای رحیمی هات زفت
عفو کردم تو هم از من عفو کن
از گناه نو ز زلات کهن
گفت اکنون ای کنیزک وا مگو
این سخن را که شنیدم من ز تو
با امیرت جفت خواهم کرد من
الله الله زین حکایت دم مزن
تا نگردد او ز رویم شرمسار
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار
بارها من امتحانش کرده‌ام
خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام
در امانت یافتم او را تمام
این قضایی بود هم از کرده‌هام
پس به خود خواند آن امیر خویش را
کشت در خود خشم قهراندیش را
کرد با او یک بهانه ی دل‌پذیر
که شدستم زین کنیزک من نفیر
زان سبب کز غیرت و رشک کنیز
مادر فرزند دارد صد ازیز
مادر فرزند را بس حق هاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست
رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد
زین کنیزک سخت تلخی می‌برد
چون کسی را داد خواهم این کنیز
پس تورا اولیٰ تر است این ای عزیز
که تو جان بازی نمودی بهر او
خوش نباشد دادن آن جز به تو
عقد کردش با امیر او را سپرد
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد