عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از یار نیاز ندیده کسی
جز عشوه و ناز ندیده کسی
گویند بسوز و بساز ولی
این سوز و گداز ندیده کسی
یک ساعت جور ترا بر من
در عمر دراز ندیده کسی
باز آگه اینهمه دوری را
از محرم راز ندیده کسی
جز لطف و نوازش دلجوئی
از بنده نواز ندیده کسی
این شور و نوای عراقی را
در ملک حجاز ندیده کسی
جز از لب مفتقرت هرگز
این نغمه و ساز ندیده کسی
جز عشوه و ناز ندیده کسی
گویند بسوز و بساز ولی
این سوز و گداز ندیده کسی
یک ساعت جور ترا بر من
در عمر دراز ندیده کسی
باز آگه اینهمه دوری را
از محرم راز ندیده کسی
جز لطف و نوازش دلجوئی
از بنده نواز ندیده کسی
این شور و نوای عراقی را
در ملک حجاز ندیده کسی
جز از لب مفتقرت هرگز
این نغمه و ساز ندیده کسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تنها نه منم به کمند هوا
من رام رکوب العشق هویٰ
از من نه عجب که گنه کارم
وصفی الله عصی فغویٰ
جز اشک و سرشک من از دل من
من حدّث عن قلبی و رویٰ؟
رنجور ترا بهبودی نیست
اذ لیس لداء الحب دوا
شد ملک عراق پر از آشوب
ز سرود حجازی و شور و نوا
تو روح روان منی جانا
نکنی ز چه حاجت بنده روا
نه ز گریه مرا چشمی بینا
نه ز سوز غمت گوشی شنوا
ای شاخ گل تر من رحمی
بر مفتقر بی برگ و نوا
من رام رکوب العشق هویٰ
از من نه عجب که گنه کارم
وصفی الله عصی فغویٰ
جز اشک و سرشک من از دل من
من حدّث عن قلبی و رویٰ؟
رنجور ترا بهبودی نیست
اذ لیس لداء الحب دوا
شد ملک عراق پر از آشوب
ز سرود حجازی و شور و نوا
تو روح روان منی جانا
نکنی ز چه حاجت بنده روا
نه ز گریه مرا چشمی بینا
نه ز سوز غمت گوشی شنوا
ای شاخ گل تر من رحمی
بر مفتقر بی برگ و نوا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از هر گل شور نروید گل
شیرین سخنی سزد از بلبل
قمری صفت ار شوری داری
زیبنده بود هوس سنبل
در غمزۀ مست تو جادوئیست
دل برده ز مملکت بابل
سر حلقۀ اهل دلم لیکن
دیوانۀ حلقۀ آن کاکل
کی غلغلۀ شاهی شنود
تا یوسف حسن نه بیند غل
از جزء، نتیجۀ کل مطلب
تا آنکه شود پیوسته بکل
سودای مثال تو در سر من
گوئی افلاطون است و مُثُل
مجنون توام ای لیلی حسن
یا مفتقرم، ما شئت فقل
شیرین سخنی سزد از بلبل
قمری صفت ار شوری داری
زیبنده بود هوس سنبل
در غمزۀ مست تو جادوئیست
دل برده ز مملکت بابل
سر حلقۀ اهل دلم لیکن
دیوانۀ حلقۀ آن کاکل
کی غلغلۀ شاهی شنود
تا یوسف حسن نه بیند غل
از جزء، نتیجۀ کل مطلب
تا آنکه شود پیوسته بکل
سودای مثال تو در سر من
گوئی افلاطون است و مُثُل
مجنون توام ای لیلی حسن
یا مفتقرم، ما شئت فقل
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بخدا که ز غیر تو بیزارم
وز خویش همیشه در آزارم
آوارۀ کوه و بیابانم
سرگشتۀ کوچه و بازارم
چون مرغ شب آویزم همه شب
روزانه چه بلبل گلزارم
در خرمن نه فلک آتش زد
یک شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم
بیزارم و باز نیازارم
آن خاطر نازک را ترسم
کز زاری خویش بیازارم
من مفتقر سودا زده ام
اینست متاعم و ابزارم
وز خویش همیشه در آزارم
آوارۀ کوه و بیابانم
سرگشتۀ کوچه و بازارم
چون مرغ شب آویزم همه شب
روزانه چه بلبل گلزارم
در خرمن نه فلک آتش زد
یک شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم
بیزارم و باز نیازارم
آن خاطر نازک را ترسم
کز زاری خویش بیازارم
من مفتقر سودا زده ام
اینست متاعم و ابزارم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آن دل که ز عشق چه غنچه شکفت
هر نکته که گفت ز حسن تو گفت
بیدار غمت از صبح ازل
تا شام ابد یک لحظه نخفت
گوش دل هر هوشیار دلی
هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
مژگان من دلرفته ز دست
جز خاک ره کوی تو نرفت
از اشک و سرشک روان دلم
پیداست حقیقت راز نهفت
آندل که نگشته ز طاقت طاق
حاشا که بود با عشق تو جفت
این غم که نصیب مفتقر است
هرگز ندهد از دست به مفت
هر نکته که گفت ز حسن تو گفت
بیدار غمت از صبح ازل
تا شام ابد یک لحظه نخفت
گوش دل هر هوشیار دلی
هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
مژگان من دلرفته ز دست
جز خاک ره کوی تو نرفت
از اشک و سرشک روان دلم
پیداست حقیقت راز نهفت
آندل که نگشته ز طاقت طاق
حاشا که بود با عشق تو جفت
این غم که نصیب مفتقر است
هرگز ندهد از دست به مفت
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای روی تو قبلۀ حاجاتم
وی کوی تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشکوتم
گر سینه شود سینا چه عجب
گر جلوه کنی به میقاتم
تا خاک نشین ره تو شوم
شد جام جهان بین مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجینۀ کل کمالاتم
معمورۀ حسن تو کرده مرا
سرگشتۀ کوی خراباتم
گر بندۀ خویشم گردانی
بیزار ز کشف و کراماتم
ای یوسف حسن ازل نظری
کز عشق تو تا بابد ماتم
این است کلافۀ مفتقرت
این است بضاعت مزجاتم
وی کوی تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشکوتم
گر سینه شود سینا چه عجب
گر جلوه کنی به میقاتم
تا خاک نشین ره تو شوم
شد جام جهان بین مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجینۀ کل کمالاتم
معمورۀ حسن تو کرده مرا
سرگشتۀ کوی خراباتم
گر بندۀ خویشم گردانی
بیزار ز کشف و کراماتم
ای یوسف حسن ازل نظری
کز عشق تو تا بابد ماتم
این است کلافۀ مفتقرت
این است بضاعت مزجاتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بسامانی رسان یارا سر سودائی ما را
و گر نه ده شکیبائی دل شیدائی ما را
براق عقل در حیرت شود از رفرف طبعم
چه بیند گاه همت آسمان پیمائی ما را
بگلزار معارف بلبلم کن ای گل خوشبو
ببین دستان سرائی و چمن آرائی ما را
مناز ای گنبد مینا برفعت کین خم گردون
حبابی بیشتر نبود خم مینائی ما را
بفرما جلوه ای ای شمع جمع نرم جانبازان
ببین آنگاه چون پروانه بی پروائی ما را
بشکر آنکه یکتائی تو در اقلیم زیبائی
بخور گاهی بغمخواری غم تنهائی ما را
بعشق ذکر و فکر نقش باطل صرف شد عمری
بسوزان ای حقیقت دفتر دانائی ما را
شد از ترک عنایت بی نهایت مفتقر رسوا
چرا چندین پسندی خواری و رسوائی ما را
و گر نه ده شکیبائی دل شیدائی ما را
براق عقل در حیرت شود از رفرف طبعم
چه بیند گاه همت آسمان پیمائی ما را
بگلزار معارف بلبلم کن ای گل خوشبو
ببین دستان سرائی و چمن آرائی ما را
مناز ای گنبد مینا برفعت کین خم گردون
حبابی بیشتر نبود خم مینائی ما را
بفرما جلوه ای ای شمع جمع نرم جانبازان
ببین آنگاه چون پروانه بی پروائی ما را
بشکر آنکه یکتائی تو در اقلیم زیبائی
بخور گاهی بغمخواری غم تنهائی ما را
بعشق ذکر و فکر نقش باطل صرف شد عمری
بسوزان ای حقیقت دفتر دانائی ما را
شد از ترک عنایت بی نهایت مفتقر رسوا
چرا چندین پسندی خواری و رسوائی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
فروغ حسن تو داده است چشم بینا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را
کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی
سر بده تا نگری سروری دوران را
ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر
تا نبیند الم چه، ستم زندان را
نوح را کشتی امید به ساحل نرسد
تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر کند طی بیابان فنا
ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را
حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون
که بیکباره کند ترک سر و سامان را
نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نکشد بار مشقت عمری
نرباید بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی
دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را
کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی
سر بده تا نگری سروری دوران را
ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر
تا نبیند الم چه، ستم زندان را
نوح را کشتی امید به ساحل نرسد
تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر کند طی بیابان فنا
ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را
حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون
که بیکباره کند ترک سر و سامان را
نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نکشد بار مشقت عمری
نرباید بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی
دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای روح روان تند مرو وامش رویدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز لیلی
دل من سینۀ سینا، رخ تو طور تجلی
هر که را روی بیاریّ و نگاری بکناری
جز بدامان تو ما را نبود دست تولی
نالم از سرزنش حاشیۀ بزم تو؟ حاشا
کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلا
گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلی
وهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلی
ذره هر چند در این مرحله همت بگمارد
تاب خورشید ندارد و متی أقبل ولی
قاب قوسین دوا بروی تو بس منظر عالیست
قوۀ باصرۀ عقل دنا ثم تدلی
مفتقر بار غیور است ز خود نیز بیندیش
یتجلی لفواد عن سوی الله تخلی
دل من سینۀ سینا، رخ تو طور تجلی
هر که را روی بیاریّ و نگاری بکناری
جز بدامان تو ما را نبود دست تولی
نالم از سرزنش حاشیۀ بزم تو؟ حاشا
کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلا
گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلی
وهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلی
ذره هر چند در این مرحله همت بگمارد
تاب خورشید ندارد و متی أقبل ولی
قاب قوسین دوا بروی تو بس منظر عالیست
قوۀ باصرۀ عقل دنا ثم تدلی
مفتقر بار غیور است ز خود نیز بیندیش
یتجلی لفواد عن سوی الله تخلی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تبارک الله از آن طلعت چو ماه و تعالی
نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا
ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون
کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا
جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست
و حیث قابله البدر فاستنم کمالا
زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا
هزار خسرو و پرویز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شیرین آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تیر غمزه ام مزن ای جان
که خسته ام من و بیجان و لا اطیق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آن چنانکه تو دانی
که گر بجانب من بنگری رأیت خیالا
ببانگ دیو طبیعت چنان زراه شدم دور
که گر تو دست نگیری لقد ضللت ضلالا
ذلیل و مفتقرم ای عزیز مصر حقیقت
بده نجاتم از این پستی و ببر سوی بالا
نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا
ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون
کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا
جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست
و حیث قابله البدر فاستنم کمالا
زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا
هزار خسرو و پرویز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شیرین آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تیر غمزه ام مزن ای جان
که خسته ام من و بیجان و لا اطیق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آن چنانکه تو دانی
که گر بجانب من بنگری رأیت خیالا
ببانگ دیو طبیعت چنان زراه شدم دور
که گر تو دست نگیری لقد ضللت ضلالا
ذلیل و مفتقرم ای عزیز مصر حقیقت
بده نجاتم از این پستی و ببر سوی بالا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای که ز خوبی نصیب یافته حد نصاب
دری و یاقوت لب، سیم بر، وزر نقاب
ای که بمعمورۀ حسن، تو فرماندهی
لشگر عشق تو کرد کشور دل را خراب
حسرت روی تو دادد هستی ما را بباد
وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب
طرۀ طرّار تو روز مرا کرده تار
نرگس بیمار تو برده شب از دیده خواب
لالۀ رخسار تو شمع جهانسوز من
سینه از او داغدار، مرغ دل از وی کباب
تیع دوا بروی تو برده ز سر هوش من
شور تو شوریده ام کرده نه شور شراب
خط تو دیباچۀ دفتر حسن ازل
گشته مصور در او معنی علم الکتاب
تا ندرد مفتقر پردۀ پندار را
کی نگرد یار را جلوه کنان بی حجاب
دری و یاقوت لب، سیم بر، وزر نقاب
ای که بمعمورۀ حسن، تو فرماندهی
لشگر عشق تو کرد کشور دل را خراب
حسرت روی تو دادد هستی ما را بباد
وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب
طرۀ طرّار تو روز مرا کرده تار
نرگس بیمار تو برده شب از دیده خواب
لالۀ رخسار تو شمع جهانسوز من
سینه از او داغدار، مرغ دل از وی کباب
تیع دوا بروی تو برده ز سر هوش من
شور تو شوریده ام کرده نه شور شراب
خط تو دیباچۀ دفتر حسن ازل
گشته مصور در او معنی علم الکتاب
تا ندرد مفتقر پردۀ پندار را
کی نگرد یار را جلوه کنان بی حجاب
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کعبۀ کوی تو رشک خلد برین است
قبلۀ روی تو آفت دل و دین است
سلسلۀ گیسوی تو حلقۀ دلها است
پیچ و خم موی تو دام آهوی چین است
چشمۀ نور است یا بود و ید بیضا
پرتو نور است یا که نور جبین است
خندۀ لعل تو یا که معجز بیّن
غمزۀ چشم تو یا که سحر مبین است
شاخۀ طوبی مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنکس شنیده است همین است
خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا
عالم هستی ترا بزیر نگین است
آنچه که شوریده ام نموده چو فرهاد
صحبت شیرین آن لب نمکن است
لیلی حسن ترا نه من، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرین است
بانگ انا الحق بزن که پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمین است
تشنۀ دیدار تست مفتقر زار
آب حیاتم توئی نه ماء معین است
قبلۀ روی تو آفت دل و دین است
سلسلۀ گیسوی تو حلقۀ دلها است
پیچ و خم موی تو دام آهوی چین است
چشمۀ نور است یا بود و ید بیضا
پرتو نور است یا که نور جبین است
خندۀ لعل تو یا که معجز بیّن
غمزۀ چشم تو یا که سحر مبین است
شاخۀ طوبی مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنکس شنیده است همین است
خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا
عالم هستی ترا بزیر نگین است
آنچه که شوریده ام نموده چو فرهاد
صحبت شیرین آن لب نمکن است
لیلی حسن ترا نه من، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرین است
بانگ انا الحق بزن که پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمین است
تشنۀ دیدار تست مفتقر زار
آب حیاتم توئی نه ماء معین است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
صبح ازل از مشرق حسن تو دمیده است
تا شام ابد پردۀ خورشید دریده است
حیف است نگه جانب مه با مه رویت
ماه آن رخ زیباست هر آن دیده که دیده است
هرگز نکنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آن کس که شنیده است
ای شاخۀ گل در چمن «فاستقم» امروز
چو سرو تو سروی بفلک سر نکشیده است
تشریف جهان گیری و اقلیم ستانی
جز بر قد رعنای تو دوران نبریده است
ای طور تجلی که ز سینای تو موسی
مرغ دلش اندر قفس سینه طپیده است
سرچشمۀ حیوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمکین تو مکیده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائی
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دریده است
ای روی دلارام تو آرام دل ما
باز آ که شود رام من این دل که رمیده است
باز آ که به از نفخۀ وصل رخ جانان
بر سوختۀ حجر نسیمی نوزیده است
لطفی بکن و مفتخرم کن بغلامی
کس بنده به آزادگی من نخریده است
در دائرۀ شیفتگان دیدۀ دوران
آشفته تر از مفتقر زار ندیده است
تا شام ابد پردۀ خورشید دریده است
حیف است نگه جانب مه با مه رویت
ماه آن رخ زیباست هر آن دیده که دیده است
هرگز نکنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آن کس که شنیده است
ای شاخۀ گل در چمن «فاستقم» امروز
چو سرو تو سروی بفلک سر نکشیده است
تشریف جهان گیری و اقلیم ستانی
جز بر قد رعنای تو دوران نبریده است
ای طور تجلی که ز سینای تو موسی
مرغ دلش اندر قفس سینه طپیده است
سرچشمۀ حیوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمکین تو مکیده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائی
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دریده است
ای روی دلارام تو آرام دل ما
باز آ که شود رام من این دل که رمیده است
باز آ که به از نفخۀ وصل رخ جانان
بر سوختۀ حجر نسیمی نوزیده است
لطفی بکن و مفتخرم کن بغلامی
کس بنده به آزادگی من نخریده است
در دائرۀ شیفتگان دیدۀ دوران
آشفته تر از مفتقر زار ندیده است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مذمت عاشقان ز پستی همت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی که شیفتۀ روی آن پریزاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هرچه آید بسر ما همه از دوری تو است
بانگ رسوائی من نیز ز مستوری تو است
این خماری که مرا بر سر سودا زده است
نشئه غمزۀ آن نرگس مخموری تو است
عاشق سیب ز نخ را نبود درمانی
ور بود بادۀ رمانی انگوری تو است
بلبل نطق مرا تا بدم نفخۀ صور
هوس زمزمه بر شاخ گل سوری تو است
رنج رنجور ترا گنج محبت ز پی است
نه عجب گر دل من عاشق رنجوری تو است
رو مگردان ز من تیره دل ای چشمۀ نور
که مرا روشنی دل ز رخ نوری تو است
مفتقر ما همه آلایش پیدا و نهان
طالب مرحمت معنوی و صوری تو است
بانگ رسوائی من نیز ز مستوری تو است
این خماری که مرا بر سر سودا زده است
نشئه غمزۀ آن نرگس مخموری تو است
عاشق سیب ز نخ را نبود درمانی
ور بود بادۀ رمانی انگوری تو است
بلبل نطق مرا تا بدم نفخۀ صور
هوس زمزمه بر شاخ گل سوری تو است
رنج رنجور ترا گنج محبت ز پی است
نه عجب گر دل من عاشق رنجوری تو است
رو مگردان ز من تیره دل ای چشمۀ نور
که مرا روشنی دل ز رخ نوری تو است
مفتقر ما همه آلایش پیدا و نهان
طالب مرحمت معنوی و صوری تو است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در سری نیست که سودای سر کوی تو نیست
دل سودا زده را جز هوس روی تو نیست
سینۀ غمزده ای نیست که بی روی و ریا
هدف تیر کمانخانۀ ابروی تو نیست
جگری نیست که از سوز غمت نیست کباب
یا دلی تشنۀ لعل لب دلجوی تو نیست
عارفان را ز کمند تو گریزی نبود
دام این سلسله جز حلقۀ گیسوی تو نیست
نسخۀ دفتر حسن تو کتابی است مبین
ور بود نکتۀ سر بسته بجز موی تو نیست
ماه تابنده بود بندۀ آن نور جبین
مهر رخشنده بجز غرۀ نیکوی تو نیست
خضر عمریست که سرگشتۀ کوی تو بود
چشمۀ نوش بجز قرطه ای از جوی تو نیست
نیست شهری که ز آشوب تو غوغائی نیست
محفلی نیست که شوری ز هیاهوی تو نیست
مفتقر در خم چوگان تو گوئی گوئی است
چرخ با آن عظمت نیز بجز گوی تو نیست
دل سودا زده را جز هوس روی تو نیست
سینۀ غمزده ای نیست که بی روی و ریا
هدف تیر کمانخانۀ ابروی تو نیست
جگری نیست که از سوز غمت نیست کباب
یا دلی تشنۀ لعل لب دلجوی تو نیست
عارفان را ز کمند تو گریزی نبود
دام این سلسله جز حلقۀ گیسوی تو نیست
نسخۀ دفتر حسن تو کتابی است مبین
ور بود نکتۀ سر بسته بجز موی تو نیست
ماه تابنده بود بندۀ آن نور جبین
مهر رخشنده بجز غرۀ نیکوی تو نیست
خضر عمریست که سرگشتۀ کوی تو بود
چشمۀ نوش بجز قرطه ای از جوی تو نیست
نیست شهری که ز آشوب تو غوغائی نیست
محفلی نیست که شوری ز هیاهوی تو نیست
مفتقر در خم چوگان تو گوئی گوئی است
چرخ با آن عظمت نیز بجز گوی تو نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
براستان که سر من بر آستانۀ تست
نوای روز و شبم شور عاشقانۀ تست
هماره تیر دلم را به تیر غمزه مزن
چرا که پرورش او به آب و دانۀ تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائی بخش
که این همای همایون ز آشیانۀ تست
دل ار بملک دو گیتی نمی دهم چه عجب
از آنکه گوهر یک دانۀ خزانۀ تست
فضای سینه اگر رشک طور سینا شد
حریم قدس تو و پیشگاه خانۀ تست
اگرچه بانگ انا الحق ز غیر حق نسزد
ولی به گوش من این نغمه ها ترانۀ تست
بگیر داد من از چرخ پیر و بیدادش
مگر نه شیر فلک رام تازیانۀ تست
نچات مفتقر از ورطۀ بلاعجب است
ولی امید بالطاف خسروانۀ تست
نوای روز و شبم شور عاشقانۀ تست
هماره تیر دلم را به تیر غمزه مزن
چرا که پرورش او به آب و دانۀ تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائی بخش
که این همای همایون ز آشیانۀ تست
دل ار بملک دو گیتی نمی دهم چه عجب
از آنکه گوهر یک دانۀ خزانۀ تست
فضای سینه اگر رشک طور سینا شد
حریم قدس تو و پیشگاه خانۀ تست
اگرچه بانگ انا الحق ز غیر حق نسزد
ولی به گوش من این نغمه ها ترانۀ تست
بگیر داد من از چرخ پیر و بیدادش
مگر نه شیر فلک رام تازیانۀ تست
نچات مفتقر از ورطۀ بلاعجب است
ولی امید بالطاف خسروانۀ تست