عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
سر در ره جانان فدا شد چه به جا شد
از گردنم این دین ادا شد چه به جا شد
می‌خواست رقیبم که من از غصه بمیرم
دیدی که خودش زود فنا شد چه به جا شد
از دود دلم وسمه کشیده‌ است بر ابرو
دود دل من قبله‌نما شد چه به جا شد
از خون دلم بسته حنا بر سر انگشت
خون دلم انگشت‌نما شد چه به جا شد
مغرور به یکتایی چشمت شده بودی
بر عارضت آن زلف دوتا شد چه به جا شد
هر لحظه امید من بیچاره همین بود
یک بوسه به قصاب عطا شد چه به جا شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد
ز شوق تیغ تو خون گردد آن زمان بچکد
چو وصف نازکی عارضت کنم دائم
به لب نیامده حرف از سر زبان بچکد
حدیث لعل لبت گر کنم عجب نبود
که از حلاوت آن شهدم از بیان بچکد
ز بس شکسته به دل ناوک تو، نزدیک است
به جای اشک ز چشمم سر سنان بچکد
اگر نگاه تو را با حساب بفشارند
ز نوک هر مژه‌ات صد هزار جان بچکد
به دیده‌ام چو نهی پای آن‌قدر بفشار
که اشگم از مژه با ریزه‌استخوان بچکد
ز سوز آه تو قصاب وقت آن شده است
که خون ز ابر در این زیر آسمان بچکد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن سرو سیم‌اندام من چون از گلستان بگذرد
موج لطافت جو به جو از هر خیابان بگذارد
شب‌های هجر او دلم راضی نمی‌گردد اگر
یک قطره آب چشمم از بالای مژگان بگذرد
از کثرت کم‌طالعی ترسم نسیم کوی او
چون بر مزار من رسد برچیده دامان بگذرد
آن بی‌سرانجامم که گر عضوی ز من یابد هما
یک عمر سرگردان شود تا از بیابان بگذرد
در رنج روزافزونم و بیمم از آن باشد که او
تا چاره دردم کند کارم ز درمان بگذرد
از گرمی تیغش کشد بر استخوانم شعله‌ای
برق آتش‌افشانی کند تا از نیستان بگذرد
قصاب را بار گران افکنده زین ره بر قفا
اول به منزل می‌رسد هرکس که از جان بگذرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا دست شانه در شکن زلف یار بود
روزم ز رشگ تیره چو شب‌های تار بود
گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل
پیوسته دست و دیده ما در نگار بود
وحشت تمام رفت ز یاد غزال‌ها
هرگاه در سر تو هوای شکار بود
آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست
گر تن قرار یافته جان بی‌قرار بود
لب‌تشنه‌ای به وادی هجران نمانده بود
از بس که تیر غمزه او آب‌دار بود
شد دیده‌ام به دور خطش اشک‌ریزتر
زآب و هوای عشق خزان در بهار بود
دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد
خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود
خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت
خوش فتنه‌ای ز حسن تو در روزگار بود
قصاب گفته است به جای شکر کلام
قنادی محله او ذوالفقار بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ز وصلش دور بودم جان ز بس می‌رفت و می‌آمد
نگشتم محرم آنجا تا نفس می‌رفت و می‌آمد
هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری
دلم صدبار نزدیک قفس می‌رفت و می‌آمد
صدای دوستی نشنیدم از این بی‌قراری‌ها
به گوشم گاهی آواز جرس می‌رفت و می‌آمد
غلط کردم که بر بال کبوتر نامه را بستم
طپیدن‌های دل در هر نفس می‌رفت و می‌آمد
دل قصاب تا شد پای‌بند ظلمت هجران
ز غم هردم بر فریادرس می‌رفت و می‌آمد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد
به نور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد
خیال لعل ساقی آتشی افکنده در جانم
که می چون شعله آهم در این پیمانه روشن شد
حدیث عشق‌بازی بیش از این مخفی نمی‌ماند
به رندان نظرباز آخر این افسانه روشن شد
پدید آمد چو صبح این نور حسن کیست حیرانم
که شه را خانه و درویش را ویرانه روشن شد
ز اوضاع جهان سرگشته چون فانوس می‌گردم
ز مهرت تا چراغ مسجد و می‌خانه روشن شد
نظر قصاب رو بر آستان شاه مردان کن
که از عکسش چراغ محرم و بیگانه روشن شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
چون خونم از دو دیده گریان روان شود
مژگان ز اشک شاخ گل ارغوان شود
روشن کند چراغ رخش نور آفتاب
روشن چو شمع محفل روحانیان شود
سربرنگیرم از ره کنعان به راه تو
تا خاک من غبار ره کاروان شود
مردیم با وجود که یک جو نداشت مهر
فریاد از آن زمان که به ما مهربان شود
از بس که گفتم و نشنیدم جواب از او
نزدیک شد دمی که زبان استخوان شود
بر وصل نارسیده مرا شرم آب کرد
قصاب چیست چاره چو آتش عیان شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
لب‌تشنه نیاز چو بی‌تاب می‌شود
از آب تیغ ناز تو سیراب می‌شود
عاشق در این محیط خطرناک چون حباب
در یک نفس ز شوق تو نایاب می‌شود
آن کس که بر کشاکش این بحر تن نهاد
چون موج طوق گردن گرداب می‌شود
دورم به هرکجا که نشینم به یاد او
از سیل گریه دجله خوناب می‌شود
دیدن رخت دوباره میسر نمی‌شود
زیرا که هر که دید تو را آب می‌شود
در بزم خاص باده‌پرستان شوق تو
دوری که هست قسمت قصاب می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
تنم به هیچ مکان بی رخت قرار ندارد
به جز خیال تو کس بر دلم گذار ندارد
به هر کجا که روم همچو مرغ طعمه دامم
به غیر من به کسی روزگار کار ندارد
در این سراسر گلزار نیست برگ درختی
که همچو عدو بر سرم تیغ آبدار ندارد
به هرکجا که روم من غم تو رو به من آرد
کجا رود به کسی دیگر اعتبار ندارد
چقدر حوصله قصاب فکر جای دگر کن
که این حنای تو رنگی در این دیار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مگر تیر جفای یار پر در بسترم دارد
که امشب خواب راحت راه بر چشم ترم دارد
محبت این‌قدر دارد به قتلم کز پس مردن
به جای خشت تیغش دست در زیر سرم دارد
مرا سوزاند و دست از دامن من دل برنمی‌دارد
هنوز آن برق جولان کار با خاکسترم دارد
مراد دل بود پیمانه‌ای از گردش چشمش
وگرنه این‌قدر خونی که خواهد ساغرم دارد
به قربان تو، بی‌کس نیستم در کنج تنهایی
همان تیغ تو گاهی راه پایی بر سرم دارد
چو خار آشیان آن رشک طاووس از ره شوخی
گهی در زیر پا گاهی به زیر شهپرم دارد
مرا چون سوختی بو عبیر از کلبه‌ام بشنو
همان خال تو دود عنبرین در مجمرم دارد
چو باقی دار دیوانم به دور خطّ او قصاب
که حسن کافرستانش حساب دفترم دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خوبان چو خنده بر من بی‌تاب کرده‌اند
دردم دوا به شربت عنّاب کرده‌اند
در زیر ابرویت صف مژگان ز راه کفر
برگشته‌اند و روی به محراب کرده‌اند
فارغ نشین که آن مژه‌های بهانه‌جو
خون خورده‌اند تا دل ما آب کرده‌اند
خاکستری که مانده ز پروانه‌های شمع
روشن‌دلان بزم تو سیماب کرده‌اند
آسودگان سایه شمشیر ناز تو
از سر کشیده دست و دمی خواب کرده‌اند
گاهی شناوران امید وصال تو
بیرون سری ز روزن گرداب کرده‌اند
دیوانه‌ها که دل به هوای تو بسته‌اند
بنیاد خانه در ره سیلاب کرده‌اند
یا رب به داغ و درد جدایی شوند اسیر
آنان که منع خاطر قصاب کرده‌اند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خورشید تف از عارض تابان تو دارد
مه روشنی از شمع شبستان تو دارد
تمکین و سرافرازی و رعنایی و خوبی
سرو سهی از قدّ خرامان تو دارد
خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد
آن مور که ره بر شکرستان تو دارد
آفاق ز رخ کرده منوّر گل خورشید
پیداست که رنگی ز گلستان تو دارد
هنگام تبسّم ز غزل‌خوانی بلبل
رمزی است که گل از لب خندان تو دارد
گر طعنه زند بر چمن خلد عجب نیست
آن دل که گل غنچه پیکان تو دارد
برکش ز میان تیغ و به قصاب نظر کن
چون گردن تسلیم به فرمان تو دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
قوّتی نه در تن من نه توانی مانده بود
کافرم گر بی تو در جسمم روانی مانده بود
تا چو شاهین نظر کردی سفر از دیده‌ام
بی تو مژگانم تهی چون آشیانی مانده بود
تا به طوف مشهد از چشمم نهادی پا برون
جویبار دیده بی سرو روانی مانده بود
رو به هر منزل که می‌رفتی دل غم‌دیده‌ام
بر سر فرسنگ چون سنگ نشانی مانده بود
آرزویی بود کز شوق جمالت داشتم
بی وصالت در تنم گر نیم جانی مانده بود
بود بهر آنکه به گویم دعای دولتت
گر به کامم شام هجرانت زبانی مانده بود
در رهت منزل به منزل دیده پر حسرتم
هر قدم چون نقش پای کاروانی مانده بود
در رکابت بود صبر و عقل و هوش و جان و دل
پیکرم برجا چو مشت استخوانی مانده بود
بی تو ای خورشید عالم‌تاب آمد بر سرم
آنچه از روز جدایی داستانی مانده بود
صورت احوال قصاب از که می‌پرستی که چیست
بر سر راه فراقت ناتوانی مانده بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هرکجا آیینه رخسار او پیدا شود
طوطی تصویر از شوق رخش گویا شود
دادن جان و گرفتن داغ او نقش من است
دیده کج‌بین اگر بگذارد این سودا شود
گفته بودی می‌کنم امشب تو را قربان خویش
این شب وصل است، می‌ترسم دگر فردا شود
مشکل بسیار در پیش ره است ای همرهان
کو غم او تا در این ره حل مشکل‌ها شود
بگذرد گر بر مزار کشتگان ناز خویش
لوح بر خاک شهیدانش ید بیضا شود
می‌توان از الفت دریادلان گشتن بزرگ
قطره باران چو بر دریا رسد دریا شود
سینه را خواهم ز پیش دل گذارم بر کنار
از قفس دیوار چون برداشتی صحرا شود
در گلستان چون نماید آن گل رخسار را
تا به رویش دیده نرگس واکند شهلا شود
گر به رویت بسته شد قصاب این در، باک نیست
سر بنه بر آستان دوست تا در واشود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
در دل به جز از عکس رخ دوست نگنجد
غیر از خط او گر همه موست نگنجد
ممتاز نکویان نه چنانی که بگویم
بالای دو چشمت اگر ابروست نگنجد
صد گل به سر از داغ تو ای شمع توان زد
اما همه گر یک گل خودروست نگنجد
زنهار بپرداز دل از مهر دو عالم
قصاب در این آینه جز دوست نگنجد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بیا که بی گل رویت دلم قرار ندارد
کسی به غیر تو در خاطرم گذار ندارد
چو ماه یک‌شبه زرد و ضعیف در نظر آید
چو هاله هرکه تو را تنگ در کنار ندارد
هزار حیف که دیرآشنا و سست‌وفایی
وگرنه چون تو گلی باغ روزگار ندارد
ز خلف وعده‌ات ای مه چنین به من شده ظاهر
که وعده‌های تو چون عمر اعتبار ندارد
کدام وقت که قصاب تا به صبح شب هجر
چو شمع دیده سوزان و اشگبار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
در دل خیال یار بسی جلوه می‌کند
طاووس قدس در قفسی جلوه می‌کند
سر آنچه می‌زند به دلم هست دود آه
یا شعله در میان خسی جلوه می‌کند
خال است بر لب تو برآورده سر ز خط
یا پای در شکر مگسی جلوه می‌کند
آیینه‌ای است بر سر راه فنا جهان
هر دم در آن مثال کسی جلوه می‌کند
در رزمگاه عرصه عالم دلاوری
هر دم سوار بر فرسی جلوه می‌‌کند
قصاب نفس بسته به پای صد آرزوست
این سگ همیشه در مرسی جلوه می‌کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سوختم از هجر تا جانان به فریادم رسد
ساختم با درد تا درمان به فریادم رسد
ماهی‌ای از جور طوفان بر کنار افتاده‌ام
می‌طپم در خاک تا عمان به فریادم رسد
با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس
سر به زانو مانده‌ام کافغان به فریادم رسد
بلبل نالان راه گلستان گم کرده‌ام
کی بود کی غنچه خندان به فریادم رسد
می‌روم چون خاک از جا کنده پیشاپیش باد
تا کجا آن آتشین جولان به فریادم رسد
بهر مروارید رحمت زیر آبی چون صدف
می‌روم تا قطره نیسان به فریادم رسد
گردنم را در کمند آورده دهر کینه‌خواه
شهسوار عرصه میدان به فریادم رسد
چشم آن دارم که چون در حشر بردارم فغان
بی‌تأمل صاحب دیوان به فریادم رسد
همچو بسمل در برش قصاب را سر بر زمین
می‌زنم تا آنکه دارم جان به فریادم رسد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
عشق‌بازان جمله گلچین گستان تواند
گل‌رخان خار سر دیوار بستان تواند
عاشقان بی‌دست و پایانند در درگاه تو
عارفان دریوزه‌گر بر خوان احسان تواند
ثابت و سیار گل چینند در ایوان تو
مهر و مه ته‌شمع فانوس شبستان تواند
شام‌ها را عکس خالت کرده عنبر در کنار
صبح‌ها دیوانه چاک گریبان تواند
خضرهای سبزه سرگردان در اطراف چمن
روز و شب در انتظار آب حیوان تواند
کوهساران در کمرها دامن خدمت زده
بحرها لب‌تشنگان ابر نیسان تواند
صوفیان از چار جانب روز و شب جویان تو
حاجیان از شش جهت لبّیک‌گویان تواند
گوسفندانند با قصاب جرگ عاشقان
روز و شب در انتظار عید قربان تواند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای تیغ غمزه تو به وقت غضب لذیذ
هنگامه غم تو به وقت طرب لذیذ
چین جبین چو موج تبسم تمام شهد
پیکان تیر غمزه چو شهد رطب لذیذ
لب‌ها چو آب چشمهٔ کوثر تمام فیض
گفتار پرطراوت و عناب لب لذیذ
در بزم عشق باده‌پرستان شوق تو
زهر آب در پیاله چو آب عنب لذیذ
لذات نقد داغ تو در دست عاشقان
باشد چنان‌که در کف مفلس ذهب لذیذ
با دل زبان‌درازی مژگان شوخ تو
در چشم اهل حال بود چون ادب لذیذ
قصاب همچو شمع در این بزم جانگداز
در نزد ماست سوختگی‌های شب لذیذ