عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
بس خون که دلم ز اول کار بریخت
تا آخر کار چون گل از خار بریخت
سرسبزی خاک از چه سبب می‌بایست
چون زرد شد و بزاری زار بریخت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
تا چند زمرگ غمناک شوی
آن به که ز اندیشهٔ خود پاک شوی
یک قطرهٔ آب بودهٔ اول کار
تا آخر کار یک کف خاک شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما
از خار دریغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هیچکس نشناسد
تا زیر زمین چه می‌رود بر تن ما
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل
گفت بلبل من دگر نایم بباغ
زانکه دارم دل ز جور او بداغ
بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی می‌زنم
گر بدانی سازگاری می‌کند
مهر پیوندی و یاری می‌کند
عاشق خود را نمی‌راند ز پیش
می‌شدم نزدیک او با جان خویش
چونکه با عاشق نمی‌سازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی
من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان
خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی
مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار
در رهم صد خار محنت می‌نهد
هر دمم صد درد و زحمت می‌دهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی
نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است
من سلیمان را غلامی کرده‌ام
جملهٔ مرغان را گرامی کرده‌ام
او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی
گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن
گر چه می‌گویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل
گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت
چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر
گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو
گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من
صبر کن امشب که می‌آید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا
الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت
نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای
چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده
هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود
بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
بوئی زگلشنی است بدل خارخار ما
باید که بشکفد گلی آخر زخار ما
درنقش هر نگار نگر نقش آن نگار
گرچه نگار و نقش ندارد نگار ما
رفتم چو در کنارش ازمن کناره کرد
کر خود کناره گیر و درآرد کنار ما
کردیم از دو کون غم دوست اختیار
بگرفت اختیار زما اختیار ما
گوهر که هر چه کم کند از ما سراغ کن
جام جهان نماست دل بی غبار ما
ما را بهاروسبزه و گلزار درو لست
از مهر جان خزان نپذیرد بهار ما
اندوه عالمی بدل خود گرفته ایم
کسی را غبار کی رسد از رهگذار ما
بر دوش خویش بار دو عالم نهاده ایم
کی دوش کس گرانشود از بار بار ما
از یک شرار آه بسوزیم هر دو کون
یاران حذر کنید ز سوز شرار ما
روزی گل مراد بخواهدشکفت فیض
زین گریه های دیدهٔ شب زنده دار ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل زآلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دگر آزار مادر دل گرفتست
دگر آسان ما مشکل گرفتست
مباد آن دست گردد رنجه دل را
غم جان نه غم قاتل گرفتست
دلم ناید که دست از جان بدارم
که در وی عشق او منزل گرفتست
کنم اظهار اگر شور محبت
خرد گوید ره باطل گرفتست
اگر پنهان کنم غم سینه گوید
که بر من کار را مشکل گرفتست
چه مشکل بوده کار عشق بازی
ره آسودگی عاقل گرفتست
پریشان گر بگوید فیض عجب نیست
ز وضع روزگار سر گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم
از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
بیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا
بس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدست
متصل میکندش تا که در آرد از پای
غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست
ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر
یادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست
گل سرخست رخت یاشده از می گلگون
زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست
بس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود
پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست
فیض هر روز بنظم غزلی پردازد
سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
کس نیست کز غم تو دلش پاره پاره نیست
لیکن چو چاره کز غم عشق تو چاره نیست
تا کی جفا کنی صنما از خدا بترس
آخر دلست جای غمت سنگ خاره نیست
هر دم هزار چاره کنی در جفای ما
ما را ولی ز دست جفای تو چاره نیست
شاید که روز حشر نپرسند جرم ما
در عشق سوختیم عقوبت دوباره نیست
دل بر هلاک نه، به عبث دست و پا مزن
کاین قلزم هوا و هوس را کناره نیست
ای فیض عشق ورز که عشقست هرچه هست
آن دل که عشق نیست درو هیچ کاره نیست
گر جان طلب کند ز تو جانان روان بده
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت
برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف
بعزتم ززمین بر گرفت و خوار گذاشت
چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید
ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت
ربود چون زمیان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت
مثال زینت دنیاست حسن مهرویان
خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت
بفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند
ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت
زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت
از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی
یکنظر دردیده کردآن هر دون رادزدید ورفت
گرچه دل از پادرآمد در ره عشقش ولی
اندرین ره میتوان درخاک و خون غلطید و رفت
بر سربالینم آمد گفتمش یکدم بایست
تا که جان بر پایت افشانم زمن نشنید و رفت
جان بلب آمد زیاد آن لبم لیکن گرفت
از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفت
اینجهان جای اقامت نیست جای عبرتست
زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت
فیض آمد تا زوصل دوست یابد کام جان
یکنظر نادیده رویش جان و دل بخشید ورفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
داد از غم عشقت ای صنم داد
فریاد ز تو هزار فریاد
بیمارت را نمی‌کنی به
غمناکت را نمیکنی شاد
بر نالهٔ من نمی‌کنی رحم
وز روز جزا نمیکنی یاد
داد از تو کجا برم که جز تو
کس نتواند داد من داد
من در غم تو تو لا ابالی
انی فی داد و انت فی واد
یکباره بیا بریو خونم
از من تسلیم و از تو بی داد
تا کی دل فیض ای ستمگر
در بند غم تو و تو آزاد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
از آن میان نزنم دم که مو نمی‌گنجد
و زان دهان که در و گفتگو نمی‌گنجد
چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش
که در زبان سخن تو بتو نمی‌گنجد
حدیث آن لب شیرین نیایدم بزبان
حلاوت اینهمه در گفتگو نمی‌گنجد
وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن
به تنگنای دلم آرزو نمی‌گنجد
بفرض اگر همه روی زمین شود دفتر
حکایت شب هحران درو نمی‌گنجد
ز دود ناله چگویم کز آسمان بگذشت
ز خون دیده که در نهر و جو نمی‌گنجد
بس است فیض شکایت که پر شد این دفتر
ز دود دل که درو تار مو نمی‌گنجد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
غمی هست در دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد نهفتن ندارد
چو گفتن ندارد غم دل چگویم
چگویم غم دل که گفتن ندارد
نهفتن ندارد غم دل چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسی
چه پرسی غم دل شنفتن ندارد
دلم چون غبار از تو دارد چه روبم
چه روبم غباری که رفتن ندارد
شکفتن ندارد دلی کز تو گیرد
دلی کز تو گیرد شکفتن ندارد
چه خوابی بچشمم نیاید چه خسبم
چه خسبم که این دیده خفتن ندارد
ز درد نهان لب فروبند ای فیض
فرو بند لب را که گفتن ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمربیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری برقرار ستم اگر صدبار یار
بر دل بی صبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در ازجنت گشاید در درون مرقدم
نفخهٔ از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یا رب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجلهٔ از اشک خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بردوام
اشک نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رودهد شب همچو روز
در امید یکنظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر ، این هم گذشت
سال دیگرنیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مرفیض را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
گر یار بما رخ ننماید چه توان کرد
ز آنروی نقاب ار نگشاید چه توان کرد
پنهان ز نظرها اگر آید بتماشا
در دیده دل از ما بزداید چه توان کرد
آن حسن و جمالی که نگنجد بعبارت
این دیده مرآنرا چو نشاید چه توان کرد
در دیدهٔ عشاق چه خورشید عیانست
گر در نظر غیر نیاید چه توان کرد
چون روی نماید دل و دین را برباید
یک لحظه ولیکن چه نیاید چه توان کرد
آید بر این خسته دمی چون بعیادت
عمرم اگر آندم بسر آید چه توان کرد
ای فیض گرت یار نخواهد چه توان گفت
ور خواهد و رخ می‌ننماید چه توان کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا می‌کرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی
عالمی کسب خرد زان دل دانا می‌کرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
که بدل گاه گره می‌زد و گه وا می‌کرد
تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره
آنکه صید من دل خسته تمنا می‌کرد
برد از دست من امروز متاع دل و دین
رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می‌کرد
گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دینم ورقی وا می‌کرد
گو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخند
که پس پرده‌ام از پیش تماشا می‌کرد
بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود
دل که گاهی هوس زلف چلیپا می‌کرد
ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر
جاش خوش باد که از دور تماشا می‌کرد
دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست
روز و شب ورد «متی اخرج منها» می‌کرد
آخرالامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دریا می‌کرد
بت پرستید و بر همن شد و ز نار ببست
رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ندادم دل بعشق و جان روان شد
دریغا حاصل عمرم زیان شد
بتن تا میرسیدم جان شد از دست
بجان تا میرسیدم از جهان شد
نفس تا میزدم می شد بغفلت
مکان تا گرم میکردم زمان شد
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنین میخواستم دل را چنان شد
همه عمرم درین اندیشه بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همانشد
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
اگرچه فکر غفلت هوشیاری است
ولی راضی بآن کی میتوان شد
نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف
که جان فیض بیجان از جهانشد
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزای جان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
دگر آمد رقیب‌ آزار جان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان می‌توان شد