عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
در گلویم بی تو هر دم آب می گردد گره
آرزوها در دل بیتاب می گردد گره
گر خیال چین ابرویش کنم در سینه ام
چون انار ز درد دل خوناب می گردد گره
باده را نازم که از فیض طلوع نشئه اش
بر جبین او در نایاب می گردد گره
رتبهٔ بالانشینی های ابرویش نداشت
قطره سان زان روی از شرم آب می گردد گره
گر به کام غم پرستان افتد از طوفان درد
چون دل عاشق زغم بیتاب می گردد گره
بی تکلف سینه اش جویا چو درج گوهر است
در گلوی هر که بی او آب می گردد گره
آرزوها در دل بیتاب می گردد گره
گر خیال چین ابرویش کنم در سینه ام
چون انار ز درد دل خوناب می گردد گره
باده را نازم که از فیض طلوع نشئه اش
بر جبین او در نایاب می گردد گره
رتبهٔ بالانشینی های ابرویش نداشت
قطره سان زان روی از شرم آب می گردد گره
گر به کام غم پرستان افتد از طوفان درد
چون دل عاشق زغم بیتاب می گردد گره
بی تکلف سینه اش جویا چو درج گوهر است
در گلوی هر که بی او آب می گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
زفیض فکر شب ها چون به دور شمع، پروانه
به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه
چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی
دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی
که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
کلیدی را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ریزد هلال آساش می ترسم که دندانه
به دستی تیغ و دستی تشت غلتم بر سر راهش
به این افسون نگاهی واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خیال شمع رویش مردم چشمم
ز مژگان می زند بال تپش جویا چو پروانه
به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه
چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی
دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی
که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
کلیدی را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ریزد هلال آساش می ترسم که دندانه
به دستی تیغ و دستی تشت غلتم بر سر راهش
به این افسون نگاهی واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خیال شمع رویش مردم چشمم
ز مژگان می زند بال تپش جویا چو پروانه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
رفتیم ز بس با دل پر شور در این راه
شد نقش قدم خانهٔ زنبور در این راه
در گام نخستین ز سلیمان گذرد پیش
گر عشق ببندد کمر مور در این راه
در عشق تو با لشکر غم هر که ز خود رفت
از فیض شکست آمده منصور در این راه
تا جان ندهی راه به مقصد نتوان برد
فرهاد از این ره شده دستور در این راه
بر راحلهٔ ضعف کسی را که سوار است
چاهی شده هر نقش پی مور در این راه
جویا غزل فکرت رنگین سخنست این
«داریم قدم بر قدم مور در این راه»
شد نقش قدم خانهٔ زنبور در این راه
در گام نخستین ز سلیمان گذرد پیش
گر عشق ببندد کمر مور در این راه
در عشق تو با لشکر غم هر که ز خود رفت
از فیض شکست آمده منصور در این راه
تا جان ندهی راه به مقصد نتوان برد
فرهاد از این ره شده دستور در این راه
بر راحلهٔ ضعف کسی را که سوار است
چاهی شده هر نقش پی مور در این راه
جویا غزل فکرت رنگین سخنست این
«داریم قدم بر قدم مور در این راه»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آه که امشب چها با دل ما کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
چون بی تو چارهٔ دل محزون کند کسی
خون می چکد ز قطع نظر چون کند کسی
تا کی به یاد لعل لبی شام تا سحر
دل در فشار پنجهٔ غم خون کند کسی
تا چند بی تو پنجهٔ مژگان خویش را
مرجان صفت ز اشک جگرگون کند کسی
سرخوش شود زبوی می «لی مع اللهی»
خود را دمی ز خویش چو بیرون کند کسی
باید نخست ساخت وضو ز آب دیده اش
خواهد چو طوف تربت مجنون کند کسی
جویا اسیر طور تو، آخر مروتی!
ظلم اینقدر به عاشق مفتون کند کسی؟
خون می چکد ز قطع نظر چون کند کسی
تا کی به یاد لعل لبی شام تا سحر
دل در فشار پنجهٔ غم خون کند کسی
تا چند بی تو پنجهٔ مژگان خویش را
مرجان صفت ز اشک جگرگون کند کسی
سرخوش شود زبوی می «لی مع اللهی»
خود را دمی ز خویش چو بیرون کند کسی
باید نخست ساخت وضو ز آب دیده اش
خواهد چو طوف تربت مجنون کند کسی
جویا اسیر طور تو، آخر مروتی!
ظلم اینقدر به عاشق مفتون کند کسی؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
خوش آن رندی که مینا را به ساغر می کند خالی
دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد
که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
تهی گردد ز جوش گریه امشب دیده از اشکم
غمش این بحر را آخر اخگر می کند خالی
شرارت پیشه در افتادگی هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جای خود اخگر می کند خالی
به دل نبود به غیر از جان شیرین نغمه را جویا
نی از بهر نوا خود را ز شکر می کند خالی
دلی از غصهٔ چرخ ستمگر می کند خالی
نکویان بیشتر دارند پاس عزت هم را
که زر در تاج شاهان جای گوهر می کند خالی
تهی از خویش راه جستجو سر کن که ماه نو
ز خود خود را برای مهر انور می کند خالی
هنر کی قابل خود را ز خود محروم می سازد
که جای خویش در فولاد جوهر می کند خالی
تهی گردد ز جوش گریه امشب دیده از اشکم
غمش این بحر را آخر اخگر می کند خالی
شرارت پیشه در افتادگی هم کار خود سازد
که در هر جا فتد جای خود اخگر می کند خالی
به دل نبود به غیر از جان شیرین نغمه را جویا
نی از بهر نوا خود را ز شکر می کند خالی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
جز تو روشن نبود دیدهٔ بیخواب کسی
بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر
نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی
کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا
نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی
بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر
نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی
کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا
نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
در تعب باشد روانت تا گرفتار تنی
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندنی
رفته ام از بس فرو در قلزم اندیشه ات
می کند مانند گردابم گریبان دامنی
می شود نخل برومندی که غم بار آورد
هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
چشم مستش با دماغ شیرگیر از هر نگاه
می کند در جام طاقت بادهٔ مردافکنی
چند می لافیده باشی در فنون عاشقی
گر زنی آن چشم پر فن را فنی، اهل فنی
کس نیارد دید اندام ترا از فرط نور
می کند خورشید را عریان تنی پیراهنی
با تجلی زار حسنش لاف هم چشمی زند
کیست جویا همچو شمع بزم دیگر کشتنی
آمد و رفت نفس تا هست در جان کندنی
رفته ام از بس فرو در قلزم اندیشه ات
می کند مانند گردابم گریبان دامنی
می شود نخل برومندی که غم بار آورد
هر که کارد در فضای سینه تخم دشمنی
چشم مستش با دماغ شیرگیر از هر نگاه
می کند در جام طاقت بادهٔ مردافکنی
چند می لافیده باشی در فنون عاشقی
گر زنی آن چشم پر فن را فنی، اهل فنی
کس نیارد دید اندام ترا از فرط نور
می کند خورشید را عریان تنی پیراهنی
با تجلی زار حسنش لاف هم چشمی زند
کیست جویا همچو شمع بزم دیگر کشتنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
عقدهٔ دل واکند زلف گرهگیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی
بسته ام خود را به پیچ و تاب زنجیر کسی
می گشاید بر تنم هر زخم آغوش نشاط
بسکه جا کرده است در دل شوق شمشیر کسی
در محبت بسکه یکرنگم ز عکس چهره ام
صفحهٔ آیینه گردد لوح تصویر کسی
گفتگوی اهل غفلت لایق واگویه نیست
خواب مخمل کی بود شایان تعبیر کسی
می تپد جویا دلم در سینه از جوش حسد
تا کجا در خاک و خون غلتیده نخجیر کسی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
فسونسازی که دل را می برد نیرنگش از شوخی
گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه می گردد
فرنگ رنگت از بس می کند دلتنگش از شوخی
نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد
بود با لخت دل گلبازی آهنگش از شوخی
در این پیرانه سر گر سایه بر کهسار اندازم
پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخی
گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه می گردد
فرنگ رنگت از بس می کند دلتنگش از شوخی
نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد
بود با لخت دل گلبازی آهنگش از شوخی
در این پیرانه سر گر سایه بر کهسار اندازم
پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخی