عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با هر که تو درسازی، میدان که نیاسایی
                                    
زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش، که بیاسایی
در حلقهٔ آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، میکن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخرهٔ هرجایی
سرفتنهٔ اوباشی، هم خرقهٔ قلاشی
در مصر نمیباشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی، جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
                                                                    
                            زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش، که بیاسایی
در حلقهٔ آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، میکن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخرهٔ هرجایی
سرفتنهٔ اوباشی، هم خرقهٔ قلاشی
در مصر نمیباشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی، جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خیره نظر در جو، پیش آ و بخور آبی
                                    
بیهوده چه میگردی، بر آب چو دولابی؟
صحراست پر از شکر، دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو، بیکوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی؟
بگشادن چشم ارزد تابانی مهتابی
محراب بسی دیدی، در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی، بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب، یک چشمهٔ حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما، جز نقص عیان ما؟
کو پرده میان ما، جز چشم گران خوابی؟
شش نور همیبارد، زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی، هر حس تو میزابی
شش چشمهٔ پیوسته، میگردد شب بسته
زان سوش روان کرده، آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی، شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه، بیآلت و قلابی
صد صنعت سلطانی، دارد زتو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو، بیطاقت و بیتابی
این مفرش و آن کیوان، افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان، مانندهٔ سیمابی
دریا چو چنان باشد، کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان، از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو، معشوق جهانش او؟
از جان عزیز خود، بیگانه و صخابی؟
ره داده به دام خود، صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد، برداشته مضرابی
خاموش، که آن اسعد، این را به ازین گوید
بی صفقهٔ صفاقی، بیشرفهٔ دبابی
                                                                    
                            بیهوده چه میگردی، بر آب چو دولابی؟
صحراست پر از شکر، دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو، بیکوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی؟
بگشادن چشم ارزد تابانی مهتابی
محراب بسی دیدی، در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی، بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب، یک چشمهٔ حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما، جز نقص عیان ما؟
کو پرده میان ما، جز چشم گران خوابی؟
شش نور همیبارد، زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی، هر حس تو میزابی
شش چشمهٔ پیوسته، میگردد شب بسته
زان سوش روان کرده، آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی، شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه، بیآلت و قلابی
صد صنعت سلطانی، دارد زتو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو، بیطاقت و بیتابی
این مفرش و آن کیوان، افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان، مانندهٔ سیمابی
دریا چو چنان باشد، کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان، از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو، معشوق جهانش او؟
از جان عزیز خود، بیگانه و صخابی؟
ره داده به دام خود، صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد، برداشته مضرابی
خاموش، که آن اسعد، این را به ازین گوید
بی صفقهٔ صفاقی، بیشرفهٔ دبابی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای سوختهٔ یوسف در آتش یعقوبی
                                    
گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمهٔ ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقهٔ این خوبی
بر عشق چو میچسپد، عاشق زچه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که میباید، چون سوی تو میآید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمیروبی؟
چون رزم نمیسازی، چون چست نمیتازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصهٔ محجوبی؟
ای نعل تو در آتش، آن سوی ز پنج و شش
از جذبهٔ آن است این کندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل زتو بتراشد؟
بی عیب خرد جان را از جملهٔ معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب ازان چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان، در عالم محسوبی
                                                                    
                            گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمهٔ ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقهٔ این خوبی
بر عشق چو میچسپد، عاشق زچه رو خسپد
چون دوست نمیخسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که میباید، چون سوی تو میآید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمیروبی؟
چون رزم نمیسازی، چون چست نمیتازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصهٔ محجوبی؟
ای نعل تو در آتش، آن سوی ز پنج و شش
از جذبهٔ آن است این کندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل زتو بتراشد؟
بی عیب خرد جان را از جملهٔ معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب ازان چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان، در عالم محسوبی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواهم که روم زین جا، پایم بگرفتهستی
                                    
دل را بربوده ستی، در دل بنشستهستی
سر سخرهٔ سودا شد، دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نموده ستی، زان راز که گفتهستی
برپر به پر روزه، زین گنبد پیروزه
ای آن که درین سودا بس شب که نخفتهستی
چون دید که میسوزم، گفتا که قلاووزم
راهیت بیاموزم، کان راه نرفتهستی
من پیش توام حاضر، گرچه پس دیواری
من خویش توام، گرچه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش حمله، من راست کنم جمله
هر خواب که دیده ستی، هر دیگ که پختهستی
آن یار که گم کردی، عمریست کزو فردی
بیرونش بجسته ستی، در خانه نجستهستی
این طرفه که آن دلبر، با توست درین جستن
دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتهستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست زپیدایی، گویی که نهفتهستی
                                                                    
                            دل را بربوده ستی، در دل بنشستهستی
سر سخرهٔ سودا شد، دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نموده ستی، زان راز که گفتهستی
برپر به پر روزه، زین گنبد پیروزه
ای آن که درین سودا بس شب که نخفتهستی
چون دید که میسوزم، گفتا که قلاووزم
راهیت بیاموزم، کان راه نرفتهستی
من پیش توام حاضر، گرچه پس دیواری
من خویش توام، گرچه با جور تو جفتستی
ای طالب خوش حمله، من راست کنم جمله
هر خواب که دیده ستی، هر دیگ که پختهستی
آن یار که گم کردی، عمریست کزو فردی
بیرونش بجسته ستی، در خانه نجستهستی
این طرفه که آن دلبر، با توست درین جستن
دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتهستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست زپیدایی، گویی که نهفتهستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمد مه ما مستی، دستی، فلکا دستی
                                    
من نیست شدم باری، در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد، دل مست نمیگردد
گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی
بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی
پر میدهیام گر نی، این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی
از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد
گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی
گر سیر نهیی از سر، هین خوار و زبون منگر
در ماه، که از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت، چه بیباکی
گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی
آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی
                                                                    
                            من نیست شدم باری، در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد، دل مست نمیگردد
گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی
بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی
پر میدهیام گر نی، این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی
از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد
گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی
گر سیر نهیی از سر، هین خوار و زبون منگر
در ماه، که از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت، چه بیباکی
گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی
آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ماییم درین گوشه، پنهان شده از مستی
                                    
ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته، چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته، زان راز که گفته ستی
ماییم درین خلوت، غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن، که ازین دستی
عاشق شده برپستی، بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندیها، خاک در این پستی
جز خویش نمیدیدی، در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی؟ بیخویش شو و رستی
بربند در خانه، منمای به بیگانه
آن چهره که بگشادی، وان زلف که بربستی
امروز مکن جانا، آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی، از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی، در سربر ما بودی
برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی
شد صافی بیدردی، عقلی که تواش بردی
شد داروی هر خسته، آن را که تواش خستی
ای دل بر آن ماهی، زین گفت چه میخواهی؟
در قعر رو ای ماهی، گر دشمن این شستی
                                                                    
                            ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته، چون پسته دهان بسته
دمها زده آهسته، زان راز که گفته ستی
ماییم درین خلوت، غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن، که ازین دستی
عاشق شده برپستی، بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندیها، خاک در این پستی
جز خویش نمیدیدی، در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی؟ بیخویش شو و رستی
بربند در خانه، منمای به بیگانه
آن چهره که بگشادی، وان زلف که بربستی
امروز مکن جانا، آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی، از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی، در سربر ما بودی
برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی
شد صافی بیدردی، عقلی که تواش بردی
شد داروی هر خسته، آن را که تواش خستی
ای دل بر آن ماهی، زین گفت چه میخواهی؟
در قعر رو ای ماهی، گر دشمن این شستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ساکن جان من، آخر به کجا رفتی؟
                                    
در خانه نهان گشتی، یا سوی هوا رفتی؟
چون عهد دلم دیدی، از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی، ای دوست کجا رفتی؟
در روح نظر کردی، چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی، وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی، تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل، با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی
ای خواجهٔ این خانه، چون شمع درین خانه
وزننگ چنین خانه، بر سقف سما رفتی
                                                                    
                            در خانه نهان گشتی، یا سوی هوا رفتی؟
چون عهد دلم دیدی، از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی، ای دوست کجا رفتی؟
در روح نظر کردی، چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی، وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی، تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل، با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی، نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی، در نور خدا رفتی
ای خواجهٔ این خانه، چون شمع درین خانه
وزننگ چنین خانه، بر سقف سما رفتی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای پردهٔ در پرده، بنگر که چهها کردی
                                    
دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که میسوزد، گویم زچه میگرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که میزارد، گویم زچه میزارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بیبرگی، کفها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
                                                                    
                            دل بردی و جان بردی، این جا چه رها کردی؟
ای برده هوسها را، بشکسته قفصها را
مرغ دل ما خستی، پس قصد هوا کردی
گر قصد هوا کردی، ورعزم جفا کردی
کو زهره که تا گویم، ای دوست چرا کردی؟
آن شمع که میسوزد، گویم زچه میگرید؟
زیرا که زشیرینش در قهر جدا کردی
آن چنگ که میزارد، گویم زچه میزارد؟
کز هجر تو پشت او، چون بنده، دوتا کردی
این جمله جفا کردی، اما چو نمودی رو
زهرم چو شکر کردی، وز درد دوا کردی
هر برگ ز بیبرگی، کفها به دعا برداشت
از بس که کرم کردی، حاجات روا کردی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟
                                    
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
                                                                    
                            در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امشب پریان را من، تا روز به دلداری
                                    
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموختهام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمیدانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جملهٔ مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که میخاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
                                                                    
                            در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموختهام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمیدانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جملهٔ مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که میخاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نظاره چه میآیی در حلقهٔ بیداری
                                    
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بیرنگ، صباواری
                                                                    
                            گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بیرنگ، صباواری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری
                                    
یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری؟
ای روی تو چون آتش، وی بوی تو چون گل خوش
یارب که چه رو داری، یارب که چه بو داری
در پیش دو چشم من، پیوسته خیال تو
خوش خواب که میبینم در حالت بیداری
دل را چو خیال تو بنوازد، مسکین دل
در پوست نمیگنجد، از لذت دلداری
قرص قمرت گویم، نور بصرت گویم
جان دگرت گویم، یا صحت بیماری؟
از شرم تو شاخ گل، سر پیش درافکنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
از جمله ببر، زیرا آن جا که تویی و او
تو نیز نمیگنجی، جز او که دهد یاری
اندر شکم ماهی، دم با که زند یونس؟
جز او که بود مونس، در نیم شب تاری؟
در چشمهٔ سوزن تو، خواهی که رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر، شش تنگ به سرباری
با این همه ای دیده، نومید مباش از وی
چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری
                                                                    
                            یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری؟
ای روی تو چون آتش، وی بوی تو چون گل خوش
یارب که چه رو داری، یارب که چه بو داری
در پیش دو چشم من، پیوسته خیال تو
خوش خواب که میبینم در حالت بیداری
دل را چو خیال تو بنوازد، مسکین دل
در پوست نمیگنجد، از لذت دلداری
قرص قمرت گویم، نور بصرت گویم
جان دگرت گویم، یا صحت بیماری؟
از شرم تو شاخ گل، سر پیش درافکنده
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری
از جمله ببر، زیرا آن جا که تویی و او
تو نیز نمیگنجی، جز او که دهد یاری
اندر شکم ماهی، دم با که زند یونس؟
جز او که بود مونس، در نیم شب تاری؟
در چشمهٔ سوزن تو، خواهی که رود اشتر
ای بسته تو بر اشتر، شش تنگ به سرباری
با این همه ای دیده، نومید مباش از وی
چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
                                    
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد، مانندهٔ طراری
در سوختهٔ جان زن، از آهن و از سنگش
در پیه دو دیدهی خود، بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی، در خانه همیگردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری، در سایهٔ خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همیگشتم، در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که درین زندان، چون یافتمت ای جان؟
در بینمکی چون ره بردم به نمکساری؟
ای شوخ گریزنده، وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده، چون یافتمت باری؟
در حال نهانی شد، پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد، غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر، چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من، هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی، شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
                                                                    
                            تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد، مانندهٔ طراری
در سوختهٔ جان زن، از آهن و از سنگش
در پیه دو دیدهی خود، بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی، در خانه همیگردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری، در سایهٔ خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همیگشتم، در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که درین زندان، چون یافتمت ای جان؟
در بینمکی چون ره بردم به نمکساری؟
ای شوخ گریزنده، وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده، چون یافتمت باری؟
در حال نهانی شد، پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد، غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر، چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من، هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی، شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بر سر و پا گشته، داری سر حیرانی
                                    
با حلقهٔ عشاقان، رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت، غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشکی، جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم، وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم، من چاکر حیرانی
منیوسف دلخواهم، چاه زنخت خواهم
هم مومن این راهم، هم کافر حیرانی
هم بادهٔ آن مستم، هم بستهٔ آن شستم
تا چست برون جستم، از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر، ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر، در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من، در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من، از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی، شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من، هم لاغر حیرانی
                                                                    
                            با حلقهٔ عشاقان، رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت، غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشکی، جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم، وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم، من چاکر حیرانی
منیوسف دلخواهم، چاه زنخت خواهم
هم مومن این راهم، هم کافر حیرانی
هم بادهٔ آن مستم، هم بستهٔ آن شستم
تا چست برون جستم، از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر، ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر، در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من، در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من، از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی، شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من، هم لاغر حیرانی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مانده شدم از گفتن، تا تو بر ما مانی
                                    
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
                                                                    
                            خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        افند کلیمیرا از زحمت ما چونی؟
                                    
ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا، چونی؟
مه گوش همیخارد، صد سجده همیآرد
میگوید حسنت را کی خوب لقا، چونی؟
باری، من بیچاره، گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی، گفتی تو مرا چونی؟
ماییم و هوای تو، دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما، زین آب و هوا، چونی؟
تلخ است فراق تو، دوری ز وثاق تو
ای آنکه مبادا کس دور از تو جدا، چونی؟
زد طال بقای تو، هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو، زین طال بقا، چونی؟
ای آینهٔ مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما، چونی؟
ای دلدل آن میدان، چونی تو درین زندان
وی بلبل آن بستان، با ناشنوا چونی؟
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده درین غربت، با رنج و عنا چونی؟
ای آنکه نمیگنجی، در شش جهت عالم
با این همگی زفتی، در زیر قبا چونی؟
مصباح و زجاجی تو، پیش دو سه نابینا
از عربدهٔ کوران، وز زخم عصا چونی؟
پیغام و سلام ما، ای باد بگو با دل
با این همه بیبرگی، داوود نوا چونی؟
بس کردم من، اما برگو تو تمامش را
کی تشنهٔ پرخواره، با جام خدا چونی؟
                                                                    
                            ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟
ای فخر خردمندان وی بیتو جهان زندان
وی عاشق بیدل را درمان و دوا، چونی؟
مه گوش همیخارد، صد سجده همیآرد
میگوید حسنت را کی خوب لقا، چونی؟
باری، من بیچاره، گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی، گفتی تو مرا چونی؟
ماییم و هوای تو، دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما، زین آب و هوا، چونی؟
تلخ است فراق تو، دوری ز وثاق تو
ای آنکه مبادا کس دور از تو جدا، چونی؟
زد طال بقای تو، هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو، زین طال بقا، چونی؟
ای آینهٔ مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما، چونی؟
ای دلدل آن میدان، چونی تو درین زندان
وی بلبل آن بستان، با ناشنوا چونی؟
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده درین غربت، با رنج و عنا چونی؟
ای آنکه نمیگنجی، در شش جهت عالم
با این همگی زفتی، در زیر قبا چونی؟
مصباح و زجاجی تو، پیش دو سه نابینا
از عربدهٔ کوران، وز زخم عصا چونی؟
پیغام و سلام ما، ای باد بگو با دل
با این همه بیبرگی، داوود نوا چونی؟
بس کردم من، اما برگو تو تمامش را
کی تشنهٔ پرخواره، با جام خدا چونی؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
                                    
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بیدینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست میات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
                                                                    
                            شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بیدینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست میات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چونبسته کنی راهی، آخر بشنو آهی
                                    
از بهر خدا بشنو، فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم، بیرنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد، هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره، گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم، دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا، من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را، نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبیست به زیرش مه، آبیست به زیرش که
او چشم چنین بندد، چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را؟
چاه و رسن زلفت، والله که به از جاهی
از غمزهٔ جادواش، شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینهٔ آگاهی
                                                                    
                            از بهر خدا بشنو، فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم، بیرنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد، هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره، گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم، دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا، من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را، نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبیست به زیرش مه، آبیست به زیرش که
او چشم چنین بندد، چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را؟
چاه و رسن زلفت، والله که به از جاهی
از غمزهٔ جادواش، شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینهٔ آگاهی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جانا تو بگو رمزی، از آتش همراهی
                                    
من دم نزنم، زیرا، دم مینزند ماهی
بر خیمهٔ این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همیکردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی؟
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بیگاهی؟
                                                                    
                            من دم نزنم، زیرا، دم مینزند ماهی
بر خیمهٔ این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همیکردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی؟
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بیگاهی؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در کوی که میگردی؟ ای خواجه چه میخواهی؟
                                    
پابسته شدی چون من، زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی، رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی، نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان، چون خدمتسرمستان
در آب سجود آری بیمساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد، سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد، فرد از ره و بیراهی
کو ره چو درین آبی، کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب، نی ذاکر و نی ساهی
                                                                    
                            پابسته شدی چون من، زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی، رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی، نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان، چون خدمتسرمستان
در آب سجود آری بیمساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد، سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد، فرد از ره و بیراهی
کو ره چو درین آبی، کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب، نی ذاکر و نی ساهی
