عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۰
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۴
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۶
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۰
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۲
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۸
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۰۱
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۷
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۴
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۴
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بود شوریده دلی دیوانهٔ
روی کرده در بن ویرانهٔ
همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود
روی کرده در بن ویرانهٔ
همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
پیر زالی بود با پشتی دو تاه
کشته بودندش جوانی همچو ماه
پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم
کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان
آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن
زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا
گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر
تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت
چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی
چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان
کشته بودندش جوانی همچو ماه
پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم
کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان
آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن
زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا
گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر
تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت
چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی
چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود درویشی بغایت غم زده
آن یکی گفتش که ای ماتم زده
غم بدر کن زانکه من هم کردهام
گفت چندین غم نه من آوردهام
این زمان من روز و شب در ماتمم
کانتواند برد کاورد این غمم
این همه غم کز دل پرخون خورم
چون نه من آوردهام من چون برم
من ندانم هیچ غم در روزگار
چون فراق و سخت تر زین نیست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در بر یک ذرهٔ غم از فراق
ذرهٔ تا هستی خویشت بود
صد فراق سخت در پیشت بود
آن یکی گفتش که ای ماتم زده
غم بدر کن زانکه من هم کردهام
گفت چندین غم نه من آوردهام
این زمان من روز و شب در ماتمم
کانتواند برد کاورد این غمم
این همه غم کز دل پرخون خورم
چون نه من آوردهام من چون برم
من ندانم هیچ غم در روزگار
چون فراق و سخت تر زین نیست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در بر یک ذرهٔ غم از فراق
ذرهٔ تا هستی خویشت بود
صد فراق سخت در پیشت بود
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
جمله با کوتاه دستی و نیاز
کرده در نفسی زفان جان دراز
وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست
زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست
لیک ازان کس رشکم آید جاودان
کو نخواهد زاد هرگز در جهان
بازگردد خوش هم از پشت پدر
تاشکم مادر نیارد بر زبر
کاشکی هرگز نزادی مادرم
تانکردی کشته نفس کافرم
بکشدم نفسم که نفسم کشته باد
بکشدم در خون که در خون گشته باد
از توانگر بودن و درویشیم
هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم
چون مرا از ترس این صد درس هست
هرکرا جانست جای ترس هست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً