عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا مردمک دیده من حسن تو دیده
دیگر رقمی از اثر خواب ندیده
با نور رخت مجلس ما ساز منور
ای چشم و چراغ من و ای نور دو دیده
از باغ جمال تو خجل گشته ریاحین
تا خط تو بر گرد گل و لاله دمیده
آیا برسد بر اثر نعل سمندت
این خیل سرشکم که همه عمر دویده
اندر عجبم زاهد آن چشم که شیران
از سهم خدنگ مژهاش جمله رمیده
منکر مشو ای شیخ ز افغان دل چنگ
هست از رگ جان ناله آن پیر خمیده
ای شاهدی از نظم تو جانها به سماعند
زیرا که بود میوه خوش طعم رسیده
دیگر رقمی از اثر خواب ندیده
با نور رخت مجلس ما ساز منور
ای چشم و چراغ من و ای نور دو دیده
از باغ جمال تو خجل گشته ریاحین
تا خط تو بر گرد گل و لاله دمیده
آیا برسد بر اثر نعل سمندت
این خیل سرشکم که همه عمر دویده
اندر عجبم زاهد آن چشم که شیران
از سهم خدنگ مژهاش جمله رمیده
منکر مشو ای شیخ ز افغان دل چنگ
هست از رگ جان ناله آن پیر خمیده
ای شاهدی از نظم تو جانها به سماعند
زیرا که بود میوه خوش طعم رسیده
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : تک بیت ها
شمارهٔ ۱
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و له فی مدح دلشاد شاه
ای ز گل روی تو رونق بستان دل
وی ز هوای رخت تازه گلستان دل
ای ز رخ مهوشت فُسحت بستان جان
وی ز دهان خوشت تنگی میدان دل
ای زِ خَم زلف تو سلسله در پای جان
وی شکن زلف تو سلسله جنبان دل
هست شبستان جان طرّه شبرنگ تو
عارض مه پیکرت شمع شبستان دل
تا دل سلطان وشم بنده عشق تو شد
گشته ام از جان کنون بنده سلطان دل
ای تو زلیخای حسن مصر جهان را عزیز
کرده به چاه زنخ یوسف کنعان دل
ای بت عشوه فروش تا به ابد نشکند
گرمی بازار تو از در دکان دل
تا دل من دست زد در خم گیسوی تو
می نگذارد بلا دست ز دامان دل
می گذری ای صبا بر سر بالین دوست
از خم زلفش بپرس حال پریشان دل
گفتم از احوال دل هیچ نگویم به کس
وه که به دامن رسید چاک گریبان دل
مرغ صبا! صبحدم خیز و برو عرضه دار
در بر بلقیسِ عهد حالِ سلیمان دل
بانوی جمشید عهد اعظمه دلشاد شاه
آنکه شد از نام او شاد دل و جان دل
آنکه اگر تا ابد کسب صفاتش کند
هیچ نداند هنوز سرّ سخندان دل
وآنکه نگنجد به دل حشتمش از کبریا
گرچه نگنجد به وهم حدّ بیابان دل
تا نگذارد درون آرزوی نفس را
حاجب عصمت نشان بر در ایوان دل
در حرم هیچ دل بار هوس ره نیافت
تا به حشر عصمتش گشت نگهبان دل
ای قد و خدّ ترا خوانده عروسان خلد
سرو گلستان جان لاله بستان دل
وصف تو گوید همه طوطی خوش نطق جان
مدح تو خواند همه بلبل خوشخوان دل
خدمت تو کسوتی ست راست به بالای جان
مدحت تو آیتی ست آمده درشان دل
گر نرسیدی به کس نکهتی از خُلق تو
کی بشکفتی ز غم غنچه خندان دل
عرصه ملک جهان هست به کام دلت
گرچه کسی را جهان نیست به فرمان دل
هر که نخواهد ترا خرّم و خندان و شاد
تا ابدش باد غم ساکن زندان دل
ای شه والاگهر بنده کمتر جلال
خون دل آورده است پیش تو بر خوان دل
سیل جفای سپهر کرد دلم را خراب
دل ده و معمور کن خانه ویران دل
دارم از اندوه دهر بی سر و سامان دلی
حال من اندازه کن از سر و سامان دل
تو ز سر مرحمت بر دلم آبی بزن
ورنه بسوزد مرا آتش پنهان دل
سهل مدان نظم من زانکه بسش نکته هست
لؤلؤیی از بحر جان گوهری از کان دل
گوهر نظم مرا جوهرییی در خور است
تا که برآرد گهر زین گهرافشان دل
تا که به میدان دهر دلشدگان را بود
زلف کمند بتان موضع جولان دل
تا متزلزل شود طارم ایوان جان
تا متخلّل شود جمله ارکان دل
باد سر کوی تو منزل و مأوای جان
با خم گیسوی تو بیعت و پیمان دل
تا فلک و آفتاب هست چو چوگان و گوی
گوی مراد تو باد در خم چوگان دل
باد دل دشمنت مکمن طوفان غم
هم تن و هم جان او غرقه طوفان دل
وی ز هوای رخت تازه گلستان دل
ای ز رخ مهوشت فُسحت بستان جان
وی ز دهان خوشت تنگی میدان دل
ای زِ خَم زلف تو سلسله در پای جان
وی شکن زلف تو سلسله جنبان دل
هست شبستان جان طرّه شبرنگ تو
عارض مه پیکرت شمع شبستان دل
تا دل سلطان وشم بنده عشق تو شد
گشته ام از جان کنون بنده سلطان دل
ای تو زلیخای حسن مصر جهان را عزیز
کرده به چاه زنخ یوسف کنعان دل
ای بت عشوه فروش تا به ابد نشکند
گرمی بازار تو از در دکان دل
تا دل من دست زد در خم گیسوی تو
می نگذارد بلا دست ز دامان دل
می گذری ای صبا بر سر بالین دوست
از خم زلفش بپرس حال پریشان دل
گفتم از احوال دل هیچ نگویم به کس
وه که به دامن رسید چاک گریبان دل
مرغ صبا! صبحدم خیز و برو عرضه دار
در بر بلقیسِ عهد حالِ سلیمان دل
بانوی جمشید عهد اعظمه دلشاد شاه
آنکه شد از نام او شاد دل و جان دل
آنکه اگر تا ابد کسب صفاتش کند
هیچ نداند هنوز سرّ سخندان دل
وآنکه نگنجد به دل حشتمش از کبریا
گرچه نگنجد به وهم حدّ بیابان دل
تا نگذارد درون آرزوی نفس را
حاجب عصمت نشان بر در ایوان دل
در حرم هیچ دل بار هوس ره نیافت
تا به حشر عصمتش گشت نگهبان دل
ای قد و خدّ ترا خوانده عروسان خلد
سرو گلستان جان لاله بستان دل
وصف تو گوید همه طوطی خوش نطق جان
مدح تو خواند همه بلبل خوشخوان دل
خدمت تو کسوتی ست راست به بالای جان
مدحت تو آیتی ست آمده درشان دل
گر نرسیدی به کس نکهتی از خُلق تو
کی بشکفتی ز غم غنچه خندان دل
عرصه ملک جهان هست به کام دلت
گرچه کسی را جهان نیست به فرمان دل
هر که نخواهد ترا خرّم و خندان و شاد
تا ابدش باد غم ساکن زندان دل
ای شه والاگهر بنده کمتر جلال
خون دل آورده است پیش تو بر خوان دل
سیل جفای سپهر کرد دلم را خراب
دل ده و معمور کن خانه ویران دل
دارم از اندوه دهر بی سر و سامان دلی
حال من اندازه کن از سر و سامان دل
تو ز سر مرحمت بر دلم آبی بزن
ورنه بسوزد مرا آتش پنهان دل
سهل مدان نظم من زانکه بسش نکته هست
لؤلؤیی از بحر جان گوهری از کان دل
گوهر نظم مرا جوهرییی در خور است
تا که برآرد گهر زین گهرافشان دل
تا که به میدان دهر دلشدگان را بود
زلف کمند بتان موضع جولان دل
تا متزلزل شود طارم ایوان جان
تا متخلّل شود جمله ارکان دل
باد سر کوی تو منزل و مأوای جان
با خم گیسوی تو بیعت و پیمان دل
تا فلک و آفتاب هست چو چوگان و گوی
گوی مراد تو باد در خم چوگان دل
باد دل دشمنت مکمن طوفان غم
هم تن و هم جان او غرقه طوفان دل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲
پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم افروز را
تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را
تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است
هیچ رونق نیست خورشید جهان افروز را
زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است
در دل خود جای سازم ناوک دل دوز را
خیز تا با هم به نوروزی به صحرایی رویم
سال دیگر تا که بیند موسم نوروز را
پند می دادند و نشنیدم من شوریده بخت
نیکبخت آن کاو بگیرد پند نیک آموز را
آرزو دارم که بر وصلت شوم پیروز، لیک
کی بیابد چون منی آن طالع پیروز را
در فراقت روز، تاریک است بر چشم جلال
نزد مهجوران نباشد فرقی از شب روز را
تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را
تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است
هیچ رونق نیست خورشید جهان افروز را
زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است
در دل خود جای سازم ناوک دل دوز را
خیز تا با هم به نوروزی به صحرایی رویم
سال دیگر تا که بیند موسم نوروز را
پند می دادند و نشنیدم من شوریده بخت
نیکبخت آن کاو بگیرد پند نیک آموز را
آرزو دارم که بر وصلت شوم پیروز، لیک
کی بیابد چون منی آن طالع پیروز را
در فراقت روز، تاریک است بر چشم جلال
نزد مهجوران نباشد فرقی از شب روز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳
چون پریشان می کند آن زلف عنبربیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا
بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست
که توانایی چون باد سحر نیست مرا
من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت
همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا
منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷
روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا
وای از چشم تو زان باده که در داد مرا
چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد
دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا
به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد
کس از آن عهد ندیده ست دگر شاد مرا
ای که از خاک درت یافت دو چشمم آبی
می دهد آتش سودای تو بر باد مرا
دور روی تو بیفکند ز دستم گل عیش
چه توان گفت که از دور چه افتاد مرا
باز آن طرّه گیسوی تو یا رب ز چه روی
نکند یک نفس از بند غم آزاد مرا
پیش سلطان خیال تو کنم بر سر خاک
دادخواهان ز غمت تا بدهد داد مرا
بیم باشد که ز پس درد برآید نفسم
یک نفس گر نرسد ناله به فریاد مرا
گفته بودی که شب و روز کنم یاد جلال
یاد می دار، که بگذاشتی از یاد مرا
وای از چشم تو زان باده که در داد مرا
چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد
دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا
به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد
کس از آن عهد ندیده ست دگر شاد مرا
ای که از خاک درت یافت دو چشمم آبی
می دهد آتش سودای تو بر باد مرا
دور روی تو بیفکند ز دستم گل عیش
چه توان گفت که از دور چه افتاد مرا
باز آن طرّه گیسوی تو یا رب ز چه روی
نکند یک نفس از بند غم آزاد مرا
پیش سلطان خیال تو کنم بر سر خاک
دادخواهان ز غمت تا بدهد داد مرا
بیم باشد که ز پس درد برآید نفسم
یک نفس گر نرسد ناله به فریاد مرا
گفته بودی که شب و روز کنم یاد جلال
یاد می دار، که بگذاشتی از یاد مرا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸
نمی کنی نظری بیدلان غمگین را
همی ک شی به جفا عاشقان مسکین را
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را
بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است
مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را
برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است
بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را
مرا سری ست که بر آستانه ای دارم
که سالها که ندیده است روی بالین را
تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران
نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را
روا مدار که بر باد می رود جان ها
به دست باد مده آن دو زلف مشکین را
به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال
از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را
همی ک شی به جفا عاشقان مسکین را
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را
بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است
مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را
برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است
بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را
مرا سری ست که بر آستانه ای دارم
که سالها که ندیده است روی بالین را
تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران
نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را
روا مدار که بر باد می رود جان ها
به دست باد مده آن دو زلف مشکین را
به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال
از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹
زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند
پیش دهن دوست مجال سخن او را
تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش
ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد
گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
لعل تو شکر داد به خروار به هر کس
عار است مگر، دادن شکر به من او را
رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد
پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
کی جان جلال از کف محنت به درآید
تا زلف پریشان تو باشد وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند
پیش دهن دوست مجال سخن او را
تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش
ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد
گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
لعل تو شکر داد به خروار به هر کس
عار است مگر، دادن شکر به من او را
رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد
پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
کی جان جلال از کف محنت به درآید
تا زلف پریشان تو باشد وطن او را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰
هر آن کس که دیده ست آن خاک پا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱
ای جبینت ماه و رویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چون من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
نور می گیرد ز رویت آفتاب
روز بر ما تیره و شب شد دراز
تا نهان شد زیر مویت آفتاب
روز و شب می سوزد و جان می دهد
همچو شمع از آرزویت آفتاب
کس نباشد مرد میدانت که هست
عنبرین چوگان و گویت آفتاب
می روی وز دور مانند جلال
چشم می دارد به سویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چون من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
نور می گیرد ز رویت آفتاب
روز بر ما تیره و شب شد دراز
تا نهان شد زیر مویت آفتاب
روز و شب می سوزد و جان می دهد
همچو شمع از آرزویت آفتاب
کس نباشد مرد میدانت که هست
عنبرین چوگان و گویت آفتاب
می روی وز دور مانند جلال
چشم می دارد به سویت آفتاب
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴
بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت
با طبیب من دل خسته بگویید آخر
که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم
بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت
شیخ چون حالت رندان خرابات بدید
خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت
گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق
شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت
آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد
آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت
هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت
غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت
بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال
چاره کار نمی دید و به ناچار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت
با طبیب من دل خسته بگویید آخر
که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم
بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت
شیخ چون حالت رندان خرابات بدید
خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت
گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق
شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت
آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد
آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت
هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت
غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت
بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال
چاره کار نمی دید و به ناچار بسوخت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵
دل که از من گشت ناپیدا کجاست؟
یا رب آن شوریده شیدا کجاست؟
مدّتی شد تا ندیدم روی دوست
من چنین تنها و او تنها کجاست؟
بی رخش تاریک باشد چشم من
دست بر هر جا نهم کاین جا کجاست؟
ای فلک در جنب آن رخسار ماه
پایه خورشید بنگر تا کجاست؟
پیش ازین در خواب می دیدم خیال
وین زمانم خواب در شبها کجاست ؟
نیستی ای سرو هم بالای دوست
سر به بالا کن که این بالا کجاست؟
عالمی در ظلمت غم سوختند
پرتوی زان عارض زیبا کجاست؟
تا برآیند از دل و جان عالمی
عشوه ای زان نرگس شهلا کجاست ؟
تا به تن جان و جهان باز آورد
نکهتی زان زلف عنبرسا کجاست؟
تا شود آب از خجالت درّ ناب
نکته ای زان لعل شکرخا کجاست؟
ره نمی داند به سوی او جلال
آخر آن دُردانه دریا کجاست؟
یا رب آن شوریده شیدا کجاست؟
مدّتی شد تا ندیدم روی دوست
من چنین تنها و او تنها کجاست؟
بی رخش تاریک باشد چشم من
دست بر هر جا نهم کاین جا کجاست؟
ای فلک در جنب آن رخسار ماه
پایه خورشید بنگر تا کجاست؟
پیش ازین در خواب می دیدم خیال
وین زمانم خواب در شبها کجاست ؟
نیستی ای سرو هم بالای دوست
سر به بالا کن که این بالا کجاست؟
عالمی در ظلمت غم سوختند
پرتوی زان عارض زیبا کجاست؟
تا برآیند از دل و جان عالمی
عشوه ای زان نرگس شهلا کجاست ؟
تا به تن جان و جهان باز آورد
نکهتی زان زلف عنبرسا کجاست؟
تا شود آب از خجالت درّ ناب
نکته ای زان لعل شکرخا کجاست؟
ره نمی داند به سوی او جلال
آخر آن دُردانه دریا کجاست؟
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در و حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
راستی سرو به بالای تو می ماند راست
من و پروانه اگر چند در آتش باشیم
کار پروانه که از شمع جدا نیست جداست
گرچه از زلف توام شام بلا روی نمود
هم ز حسنش اثر صبح سعادت پیداست
کی به دست من درویش فتد خاک رهت
زان که یک ذرّه از آن ملک دو دنیاش بهاست
برود جان جلال از تن و عشقت نرود
تازه آن گلبن عشقی که چنین پابرجاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در و حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
راستی سرو به بالای تو می ماند راست
من و پروانه اگر چند در آتش باشیم
کار پروانه که از شمع جدا نیست جداست
گرچه از زلف توام شام بلا روی نمود
هم ز حسنش اثر صبح سعادت پیداست
کی به دست من درویش فتد خاک رهت
زان که یک ذرّه از آن ملک دو دنیاش بهاست
برود جان جلال از تن و عشقت نرود
تازه آن گلبن عشقی که چنین پابرجاست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸
یاقوت شکربار ترا لذّت قند است
یک بوسه از آن لعل شکر بار به چند است؟
زنهار از آن غمزه عیّار که دایم
با کیش کمان باشد و با تیر ، کمند است
ما از هوس قدّ تو بر خاک نشستیم
بیچاره گیا را هوس سرو بلند است
چون مور ضعیفان شده پامال سواران
و آن را خبری نیست که بر پشت سمند است
حال دل دیوانه ما چند بپرسی
در سلسله حلقه زلف تو به بند است
ای خواجه برو پند مده بی خبران را
کآن را خبری نیست که گوشش سوی پند است
آن چهره یار است فروزنده چو آتش
وین جان جلال است که سوزان چو سپند است
یک بوسه از آن لعل شکر بار به چند است؟
زنهار از آن غمزه عیّار که دایم
با کیش کمان باشد و با تیر ، کمند است
ما از هوس قدّ تو بر خاک نشستیم
بیچاره گیا را هوس سرو بلند است
چون مور ضعیفان شده پامال سواران
و آن را خبری نیست که بر پشت سمند است
حال دل دیوانه ما چند بپرسی
در سلسله حلقه زلف تو به بند است
ای خواجه برو پند مده بی خبران را
کآن را خبری نیست که گوشش سوی پند است
آن چهره یار است فروزنده چو آتش
وین جان جلال است که سوزان چو سپند است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹
عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز
بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است
حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن
در دل خلق یقینم که گمانی دگر است
نکته موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است
آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک
بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است
شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز
بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است
حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن
در دل خلق یقینم که گمانی دگر است
نکته موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است
آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک
بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است
شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است