عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
در ورطه ی کشاکش دوران فتاده ایم
این بحر را چو موج، کمان کباده ایم
در جوش این میحط کسی را چه اختیار
چون موج، ما عنان خود از دست داده ایم
رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن
چون سرو از برای چه ما ایستاده ایم
در راستی چو شمع نداریم پشت و روی
با اهل روزگار چو دست گشاده ایم
در راه او به عمر نداریم احتیاج
شاطر چه می کنیم که ما خود پیاده ایم
ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا
دل را به دست خویش بر آتش نهاده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
ما چشم به لطف جم و کاوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
در پیش رود رایت مردانگی ما
چتر از عقب خویش چو طاووس نداریم
رسوایی عالم همه از عشق کشیدیم
با ما چه توان کرد که ناموس نداریم
ما را به جهان نیست پناهی ز حوادث
شمعیم که در بادیه فانوس نداریم
آرام ضرور است سلیم، اندکی آرام
افسوس نداریم، صد افسوس نداریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
تا به کی بر من شکست آید چو مینا از زمین
می گریزم بر فلک همچون مسیحا از زمین
دارد از جای دگر سررشته در کف ریشه ام
آب و رنگم نیست چون گل های دیبا از زمین
در گلستانی که چون گل ما درو پرورده ایم
همچو نیلوفر برآید آسمان ها از زمین
آن که در قید خود است از راز عشق آگاه نیست
آسمان را می کند دایم تماشا از زمین
ما به این دون همتی چون با مسیحا دم زنیم؟
او سخن از آسمان می گوید و ما از زمین
گر نداری می، به گلشن رو که آنجا چون روی
ساغر می می شود چون لاله پیدا از زمین
چون نشینم از پی آسودگی، کز شوق او
همچو افلاکم رسیده هفت اعضا بر زمین
از غبار غم خلاصی نیست هرجا می رویم
گرد باشد بیشتر در روی دریا از زمین
گفتگویی سر کنیم از عالم دیگر سلیم
تا به کی گوید کسی از آسمان یا از زمین
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
مطرب از دستت گر آید، ناخنی بر چنگ زن
من بر آتش می زنم خود را، تو بر آهنگ زن
نسبتی با مشرب پروانه گر داری بس است
گر نباشد آتشی، بر آب آتش رنگ زن
بلبلان با هم نمی دانند غیر از دوستی
گل تمام عمر گو ناخن برای جنگ زن
شکوه ی احباب را پوشیده نتوان داشتن
گر به دستت شیشه گردد راستی، بر سنگ زن
زین گلستان برگ سبزی خود به کف ناید سلیم
همچو اوراق چمن، آیینه را بر سنگ زن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
سرم از داغ سودا، باغ زاغان
دلم درهم چو کار بی دماغان
خورم می از سفالین ساغر خود
به طاق ابروی زرین ایاغان
مپرس از ما که گمنامان عشقیم
چه می جویی سراغ بی سراغان
به وقت انتقام، از مهربانی
کنم با گل، سر دشمن چراغان
نسیم گل سلیم از بخت ناساز
نمی سازد به ما خونین دماغان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
فصل گل شد، ناله ی عیشی ز بلبل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
از کوی عشقت ای بت دلجوی دیگران
رفتم که جا کنم به سر کوی دیگران
چون بینمت به غیر، که دیدن نمی توان
تیر ترا نشسته به پهلوی دیگران
در مذهب دلم که سجود تو می کند
محراب کج بود خم ابروی دیگران
لاف از نسب مزن که به مانند آینه
آدم نمی شود کسی از روی دیگران
در عاشقی چه فیضی ببیند ز دل سلیم؟
تعویذ خویش بسته به بازوی دیگران
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چون توان با غیر دل را خالی از کین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
به مردم عرض جمعیت کن از ایشان دگر بستان
مقامرخانه است آفاق، زر بنما و زر بستان
کسی چون مرغ بسمل چند برآهنگ غم رقصد؟
بیا مطرب زمانی دف ز دست نوحه گر بستان
به شیرین می کند عرض لباس عاریت خسرو
تو هم ای کوهکن از بسون تیغ دگر بستان
به این مضمون نویسد نامه دایم پیرکنعانی
به یوسف، کز زلیخا دادم ای چشم پدر بستان
تو از ایران سلیم و ما ز ملک هند می آییم
اگر مشتی نمک داری بده، از ما شکر بستان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
زهی حدیث غمت چون می طرب شیرین
زبان ز حرف تو در کام چون رطب شیرین
مرا ز عشق تو وارستگی نصیب مباد
که نیست جان من بیمار را چو تب شیرین
حدیث مهر و وفا زان نگار لیلی وش
بود چو فارسی مردم عرب شیرین
شراب با تو چه تلخی دهد که از لب تو
چه جای باده، که گردد پیاله لب شیرین
سلیم صحبت پرویز شد بلا، ورنه
ز کوهکن نشدی دور یک وجب شیرین
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
ای جرس، سوی سفر هر لحظه آوازم مکن
بی پر و بالم، عبث تکلیف پروازم مکن
چون گره، سررشته ی عمرم به دست بستگی ست
دشمن من گر نه ای، از دوستی بازم مکن
کرد رسوا این می مردآزما منصور را
راز خود با من مگو ای عشق، غمازم مکن
در قفای رهروان فریاد کردن شرط نیست
د بیابان جنون ای خضر آوازم مکن
صیقل دل، صحبت آزادگان باشد سلیم
جز به چوب بید چون آیینه پردازم مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ز عمر رفته چه نقصان به کامرانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
کنم نهفته برین عالم دو رنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
بیا که باغ شد از لاله کوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
روی ننمایی، نباشد تا رخت پرداخته
چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته
وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا
خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته
لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد
فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته
در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود
خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته
بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم
عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
صد خطر دارد بیابان محبت، آه آه
آب اگر خواهد کسی از خضر، گوید چاه چاه
روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما
دایه شوید روی طفلان را و گوید ماه ماه
التفات دایمی مخصوص جمعی دیگر است
گوشه ی چشمی به ما هم دارد، اما گاه گاه
در طریق شوق، آسایش نمی یابد تنش
جامه ی مرد مسافر گر نباشد راه راه
بر سر کوی محبت بر متاع خود سلیم
ناله از تأثیر آنجا ناله است و آه آه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
در چمن ای بلبل از برگ و نوا افتاده ای
از گلی گویا تو هم چون من جدا افتاده ای
ترک خون خوردن کن ای دل، رحم کن بر حال خود
چون سبوی می به یک پهلو چرا افتاده ای
سال ها ای رهزن دین در طلب بودم ترا
کامشبم در دست چون دزد حنا افتاده ای
دستگیری رهروان را بهتر از توفیق نیست
نیستی موسی، چه در فکر عصا افتاده ای؟
از غم افتم همچو نقش پا به خاک رهگذر
هر کجا چون خویشتن بینم ز پا افتاده ای
همچو عنقا به که سر در زیر بال خود بری
از هوس تا کی به دنبال هما افتاده ای
در تلاش وصل او داری عجب حالی سلیم
از پریشانی به فکر کیمیا افتاده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد می دادی
چه می شد اندکم گر بی وفایی یاد می دادی
به کارم این گره چون می زدی، ای کاش همچون تیر
سرانگشت مرا هم ناخن فولاد می دادی
به هنگام رهایی، عذر بی تابی بخواه ای دل
که گاهی با صفیری زحمت صیاد می دادی
به تکلیفم اگر سوی چمن می بردی ای همدم
مرا از ضعف همچون بوی گل برباد می دادی
زمین گیری سلیم از ضعف پیری، یاد ایامی
که جست و خیز در صحرا به آهو یاد می دادی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
دل درین بادیه سویی دود و من سویی
خضر شاید که ز یک سوی نماید رویی
هست سررشته ای از عشق هنوزم در دست
مانده در شانه ی ما از سر مجنون مویی
سخت از بیضه ی قمری خبری می گیرد
باغبان را شده گویا هوس لولویی
عشق او روکش ما گشت پس از مردن هم
صورت شیر ببین بر ورق آهویی
طرفه بحری ست محبت که درو هست سلیم
به فسون جنبش هر موج، لب جادویی