عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
اهل عالم که ز اقبال هما می گویند
از کسی هرچه ندیدند، چرا می گویند
آن کسانی که به رسوایی ما طعنه زنند
خبر از عشق ندارند چها می گویند
بس کن از ناله که در قافله ی خاموشان
این چنین طایفه را هرزه درا می گویند
پادشاهان ز کسی باج نگیرند که خلق
هرکه چیزی ز کسی خواست، گدا می گویند
سنگ بر شیشه ی ما چند زنی، عیبی نیست
که بپرسیم که این را چه ادا می گویند؟
عاشقان یک دو قدم رفتن و برگشتن را
در ره کوی تو، خمیازه ی پا می گویند!
بت پرستان ز کمالی که تو داری در حسن
چون ببینند ترا، نام خدا می گویند
می روی مست تغافل ز سر خاک سلیم
خاکساران تو ای دوست، دعا می گویند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
نه جا در باغ و بستانی، نه ره در گلشنی دارند
بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامنی دارند
به درد عشق غمخواری ندارم، خرم آن جمعی
که گر خاری رود در پای ایشان، سوزنی دارند
ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق
که مرغان باغ و بستانی و موران خرمنی دارند
بساط باغ را ای باغبان گلچین به دامن برد
چه شد انصاف، اسیران دگر هم دامنی دارند
یکی نالد چو بلبل، دیگری رقصد چو شاخ گل
ببین ای توبه، می خواران چه بشکن بشکنی دارند
سلیم از قصه ی فرهاد و شیرین چند می گویی
به کار عاشقی امروز خوبان چون منی دارند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
عشق از سرم چو شور ز میخانه کم نشد
آه از دلم چو گرد ز ویرانه کم نشد
مجلس تمام گشت و برای گل چراغ
دعوی میان بلبل و پروانه کم نشد
یک چوب گل به باغ برای دوا نماند
شور جنون بلبل دیوانه کم نشد
در آستان قیصر و خاقان کسی نماند
غوغای خلق از در میخانه کم نشد
شکر خدا که تفرقه ما را به هم نزد
بر باد رفت خرمن و یک دانه کم نشد
ماتمسرا سلیم، دل خسته ی من است
هرگز نوای نوحه ازین خانه کم نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
خطش به تازه باعث ناز و نیاز شد
کوتاه کرد زلف و حکایت دراز شد
محمود از کجا، سفر هند از کجا
این شور و فتنه بر سر حسن ایاز شد
در دیر مردم و زشرف مشت خاک من
در سجده گاه صومعه مهر نماز شد
سامان روزگار، پریشانی آورد
افتد گره به کار چو ناخن دراز شد
افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام
روی زمین چو معرکه ی طاس باز شد
از تاب عشق تا سر من گرم شد سلیم
چون شمع، کار من همه سوز و گداز شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
سرم چو گوی به میخانه بی درنگ دود
دلم چو گوهر غلتان به تار چنگ دود
دلیرکرده ی می را ز خصم پروا نیست
چو کبک مست، بط می به روی سنگ دود
ز شرم وعده خلافی به عذر تند مباش
که عیب بیش نمایان شود چو لنگ دود
ز بیم روز و شب است این چنین شتابان عمر
چو آهویی که به دنبال او پلنگ دود
چو رهروی که دود در قفای خضر، سلیم
سفینه ام به محیط از پی نهنگ دود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ننگ مستی تا به کی قدر کمالم بشکند
نام توبه در دهن چون حرف لالم بشکند
در شکستن طالعی همچون حبابم داده اند
گر خورد پهلو ز موج می، سفالم بشکند
آسمان مست است و من در دست او پیمانه ام
گاه پرسازد، گهی همچون هلالم بشکند
باغبان دیوانه و من چوب گل خود نیستم
بی سبب تا کی درین گلشن نهالم بشکند؟
می شود از باطنم ظاهر نگارستان چین
آسمان گر همچو فانوس خیالم بشکند
در قفس همطالع مرغ کباب افتاده ام
هرکه بر من بگذرد، خواهد که بالم بشکند
بر امید وصل او تا کی ز بخت بد سلیم
فال بگشایم، دل از مضمون فالم بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
ای دریده ز تو گل پیرهن خون آلود
لاله را داغ تو تعویذ تن خون آلود
اختران بر فلک از گریه ی من رنگینند
همچو دندان به درون دهن خون آلود
ماه عید است که گردیده نمایان ز شفق
زخم شمشیر مرا بر بدن خون آلود
هر حبابی ز سرشکم به خم طره ی موج
سر منصور بود در رسن خون آلود
مگذارید ز دستش که سر جم خورده ست
جام را چیست وگرنه دهن خون آلود
نفس آغشته به خون خیزدم از سینه سلیم
باد رنگین رود از این چمن خون آلود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
شکفته گل ز بر خار ما همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جان فراوان است اگر جانانه ای پیدا شود
خانه بسیار است اگر همخانه ای پیدا شود
در طواف کعبه و مسجد نشد پیدا، مگر
آنکه می جوییم در بتخانه ای پیدا شود
هرکس از ویرانه جوید گنج و اهل راز را
بهتر از گنج است اگر ویرانه ای پیدا شود
از شکاف پرده ی فانوس، شمع انجمن
چشم بر راه است تا پروانه ای پیدا شود
عاقلان را از جنون عاشقان خیزد نشاط
عید طفلان است چون دیوانه ای پیدا شود
نوبهار آمد که همچون شاخ گل بر خرقه ام
دست بر هرجا نهی، پیمانه ای پیدا شود
روزی برق است خرمن خرمن دوران سلیم
مور خون ها می خورد تا دانه ای پیدا شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
می تا به کی ز رنگم، در زیر ننگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
کاهل همیشه خواهد همراه لنگ باشد
افلاک در سماعند از کینه جویی خلق
بر اهل فتنه عید است، روزی که جنگ باشد
جز هند و گلرخانش در هیچ کشوری نیست
آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد
بت چیست ای برهمن، باری سجود خود کن
مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد
عالم اگرچه تنگ است بر ما سلیم، اما
نقش دهان یار است، بگذار تنگ باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
از جهان هرکه چو ما خرقه بدوشان گذرد
چشم بر هم نهد از سرمه فروشان گذرد
اجل آید به سرم هردم و نومید رود
چون سخن چین که به اطراف خموشان گذرد
چاره ی آفت ایام، تجرد نکند
سیل اینجا ز سر خانه بدوشان گذرد
برگی از جلوه ی حسنت به چمن خالی نیست
همچو یوسف که به آیینه فروشان گذرد
آمد از دیدن حالم به فغان عشق، سلیم
چون به ویرانه رسد سیل، خروشان گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مرا معانی کوتاه، دلپسند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد
اگر بود ز من آزرده مدعی عجبی نیست
ز مومیایی، راضی شکسته بند نباشد
خراب گرمی هنگامه ی پیاله کشانم
که غیر دانه ی سبحه درو سپند نباشد
به قید عشق درآی و خلاص شو که درین دشت
حصار صید بجز حلقه ی کمند نباشد
کسی که دید ترا، بست دیده از همه عالم
اسیر عشق تو مشکل که چشم بند نباشد
در آن دیار که باشد سلیم رسم جدایی
دم مسیح به بیمار سودمند نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
زین گلستان تا قیامت، جوش بلبل کم مباد
چون پیمبر سایه ی ابر از سر گل کم مباد
همچو طوطی خرمی پرورده ی این گلشن است
بیضه ی شبنم ز زیر بال بلبل کم مباد
بلبل و پروانه را چشم از فروغش روشن است
از چراغ لاله ی او، روغن گل کم مباد
هرکه خواهد کم کند یک مو ز زلف سنبلش
سایه ی شمشیرش از سر همچو کاکل کم مباد
تا قیامت می کشان این گلستان را سلیم
گردش پیمانه چون دور تسلسل کم مباد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
بی تو معموره ی دل رو به خرابی دارد
مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد
برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان
همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد
آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست
که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد
بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم
غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد
رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان
دل خونابه فشان، حال شرابی دارد
ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب
از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟
چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت
چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد
شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم
بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
خروش فتنه ای از روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید
صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید
ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید
جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید
گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
پرتوی هردم به دل فیض الهی افکند
وقت آن آمد که داغ ما سیاهی افکند
سرفرازی از سر عریان بود خورشید را
شمع سر در پیش از صاحب کلاهی افکند
می شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگی
بر لب دریا اگر گوشی چو ماهی افکند
لاله در باغ از نوید مقدم او همچو شمع
تاج خود را پیش باد صبحگاهی افکند
کوششی دارد پی سرمایه ی خود هرکه هست
بخت من بردارد، ار داغی سیاهی افکند
چشم مستت ریخت خونم را، بلی اینش سزاست
هرکه طرح آشنایی با سپاهی افکند
چتر سبز تاک را نازم که مستان را سلیم
سایه اش در سر هوای پادشاهی افکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
دلم امشب ز جنون چون خم می جوشان بود
چون گلم چاک گریبان ز هم آغوشان بود
یاد میخانه که آنجا به گدایی دایم
همچو آیینه سکندر ز نمدپوشان بود
کس چه داند که میان گل و بلبل چه گذشت
هرکه امشب به چمن بود، ز بیهوشان بود
شب که می رفت به کف جام شرابش از یاد
می توان یافت که در فکر فراموشان بود
عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون، کوچه ی خاموشان بود
فیض آزادگی این بس که به گلزار، سلیم
سرو را شاخ گل از غاشیه بر دوشان بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
سری دارم چو مغزش در میان درد
ولی همچون گره بسته در آن درد
هما دارد، شنیدم، استخوان درد
من رنجور هم دارم همان درد
کنم دریوزه ی درد از دل خویش
ندارم بر کسی دیگر گمان درد
چرا نالد کسی کو با طبیبان
تواند گفت من دارم فلان درد
به بیدردی تو خو کردی، وگرنه
فتاده از زمین تا آسمان درد
اگر یک عقده از کارم گشاید
نخواهد کرد دست آسمان درد
به عشق از بس سر من خورد بر سنگ
کند دایم چو پای رهروان درد
ز تأثیر هوای نفس، هرگز
هما فارغ نشد از استخوان درد
سلیم از مصر، یوسف سوی کنعان
فرستد کاروان در کاروان درد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
می کشان روی تمنا کی به زمزم می نهند
جام می گیرند و منت بر سر جم می نهند
ترک عالم لازم مستی ست، می خواران ازان
وقت جام می کشیدن چشم بر هم می نهند
جنس خود را خوار نتوان دید، می لرزد سپهر
در چمن مستان چو پا بر روی شبنم می نهند
کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا
می شود ناسور، زخمم را چو مرهم می نهند
ناله ی مستانه خون از سنگ بگشاید سلیم
جام می بیهوده از کف اهل ماتم می نهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
می بده ساقی که حسن باغ و بستان می رود
چون تذرو جسته، فصل گل شتابان می رود
شاهدان باغ از بس شوخ چشم افتاده اند
گل به پای خویش از گلبن به دامان می رود
راه کنعان را زلیخا بسته همچون رهزنان
می رود گر بویی، از راه بیابان می رود
بس که دارد شوق شورش، از محیط دیده ام
هر زمان موجی به استقبال طوفان می رود
بی تماشای گل روی تو از گلشن سلیم
چون نسیم سنبل زلفت پریشان می رود