عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حمله ی شوق تو غافل را دل آگاه داد
غارت عشق تو درویشی به یاد شاه داد
غیر داغ از حاصل دنیا نصیب ما نشد
همچو ماهی خوش زری ما را جهان تنخواه داد
بگذر از پستی، اگر داری بلندی در نظر
راه بر معراج یوسف را جهان از چاه داد
در میان ابیات را کی فاصله از مصرع است
فال شیراز مرا دیوان حافظ راه داد
در مقام عشق، دل را از علایق پاک کن
با نمد آیینه را نتوان به دست شاه داد
فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سلیم
عمر، ما را همچو سوزن رشته ی کوتاه داد
غارت عشق تو درویشی به یاد شاه داد
غیر داغ از حاصل دنیا نصیب ما نشد
همچو ماهی خوش زری ما را جهان تنخواه داد
بگذر از پستی، اگر داری بلندی در نظر
راه بر معراج یوسف را جهان از چاه داد
در میان ابیات را کی فاصله از مصرع است
فال شیراز مرا دیوان حافظ راه داد
در مقام عشق، دل را از علایق پاک کن
با نمد آیینه را نتوان به دست شاه داد
فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سلیم
عمر، ما را همچو سوزن رشته ی کوتاه داد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
آمد دی و ز میکده ها شور شد بلند
شب های عیش چون مژه ی حور شد بلند
ساقی گشود تا سر خم را، چو لاله زار
چندین هزار کاسه ی مخمور شد بلند
هر ناخنی که مطرب مجلسی به تار زد
فریاد ما ز پرده ی طنبور شد بلند
بدخواه کس نه ایم، به نوعی که سوختیم
دودی اگر ز خانه ی زنبور شد بلند
ما را ازان به وادی حیرت چه فایده
دستی چو گردباد گر از دور شد بلند
گل همچو غنچه سر به گریبان خویش برد
بر چوب دار تا سر منصور شد بلند
هر گه خیال روی تو در خاطرم گذشت
از فرق، همچو شمع مرا نور شد بلند
آمد به رقص شوق، زلیخا چو رهزنان
هر گاه گرد قافله از دور شد بلند
عشق آتش است و عقل حصاری بود سلیم
کز موم همچو خانه ی زنبور شد بلند
شب های عیش چون مژه ی حور شد بلند
ساقی گشود تا سر خم را، چو لاله زار
چندین هزار کاسه ی مخمور شد بلند
هر ناخنی که مطرب مجلسی به تار زد
فریاد ما ز پرده ی طنبور شد بلند
بدخواه کس نه ایم، به نوعی که سوختیم
دودی اگر ز خانه ی زنبور شد بلند
ما را ازان به وادی حیرت چه فایده
دستی چو گردباد گر از دور شد بلند
گل همچو غنچه سر به گریبان خویش برد
بر چوب دار تا سر منصور شد بلند
هر گه خیال روی تو در خاطرم گذشت
از فرق، همچو شمع مرا نور شد بلند
آمد به رقص شوق، زلیخا چو رهزنان
هر گاه گرد قافله از دور شد بلند
عشق آتش است و عقل حصاری بود سلیم
کز موم همچو خانه ی زنبور شد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
آن کس که ز آسوده دلی رنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
بی قراران گر ز کوی او برون گامی نهند
پیش پای خویشتن از نقش پا دامی نهند
بیدلان را طاقت بوسیدن معشوق نیست
می روند از خود اگر لب بر لب جامی نهند
گلرخان صدبوسه می بخشند و آن را نام نیست
این قدر منت چرا بر ما ز دشنامی نهند
زاهدان صافی دلم گویند و رندان دردنوش
چون غلامان هر کجا رفتم مرا نامی نهند
عشقبازان را نشان افسر شاهی سلیم
آن قدر نبود که سر بر پای خودکامی نهند
پیش پای خویشتن از نقش پا دامی نهند
بیدلان را طاقت بوسیدن معشوق نیست
می روند از خود اگر لب بر لب جامی نهند
گلرخان صدبوسه می بخشند و آن را نام نیست
این قدر منت چرا بر ما ز دشنامی نهند
زاهدان صافی دلم گویند و رندان دردنوش
چون غلامان هر کجا رفتم مرا نامی نهند
عشقبازان را نشان افسر شاهی سلیم
آن قدر نبود که سر بر پای خودکامی نهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مطلب بجز آزار ز مطلوب نباشد
خوب است که معشوق به کس خوب نباشد
آورد صبا غنچه ای از باغ به کویش
احباب ببینید که مکتوب نباشد!
چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست
با غنچه بگویید که محجوب نباشد
آزار جهان باعث عیش و طرب ماست
آتش نکند رقص اگر چوب نباشد
معذورم اگر داغ جنون بر سر من نیست
گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد
او یوسف حسن است سلیم و ز فراقش
کمتر غم من از غم یعقوب نباشد
خوب است که معشوق به کس خوب نباشد
آورد صبا غنچه ای از باغ به کویش
احباب ببینید که مکتوب نباشد!
چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست
با غنچه بگویید که محجوب نباشد
آزار جهان باعث عیش و طرب ماست
آتش نکند رقص اگر چوب نباشد
معذورم اگر داغ جنون بر سر من نیست
گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد
او یوسف حسن است سلیم و ز فراقش
کمتر غم من از غم یعقوب نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
مرا بر حاصل کس نیست امید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه همین از تو مرا گرد غم از سینه رود
از تماشای تو زنگ از دل آیینه رود
رشکم آید به گدایی که به دریوزه ی می
بر در میکده ها در شب آدینه رود
گر در آتش فکنم همنفسان، ممکن نیست
که مرا داغ می از خرقه ی پشمینه رود
طور از شعله ی دیدار تو همچون طفلان
پی آتش به در خانه ی آیینه رود
غیر را مصلحتی هست ز دیوان سلیم
دزد، کی بهر تماشا سوی گنجینه رود؟
از تماشای تو زنگ از دل آیینه رود
رشکم آید به گدایی که به دریوزه ی می
بر در میکده ها در شب آدینه رود
گر در آتش فکنم همنفسان، ممکن نیست
که مرا داغ می از خرقه ی پشمینه رود
طور از شعله ی دیدار تو همچون طفلان
پی آتش به در خانه ی آیینه رود
غیر را مصلحتی هست ز دیوان سلیم
دزد، کی بهر تماشا سوی گنجینه رود؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
چشم خویشان را حسد از بس به دولت شور کرد
شد چو یوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد!
هر کجا دیوانه ای برداشت سنگی در ختا
آرزوی سیر چینی خانه ی فغفور کرد
آسمان این بزم پر آشوب را آن مطرب است
کز سر بهرام چوبین، کاسه ی طنبور کرد
خصم ما گر عاجز افتاده ست، ما هم عاجزیم
دانه نتواند نگاه از بیم سوی مور کرد
کوچه و بازار از جوش تماشایی پر است
این همه غوغا محبت بر سر منصور کرد
می زنم آتش بر آن از آه تا فارغ شوم
نوک مژگان تو دل را خانه ی زنبور کرد
از گل و سنبل به کارم نیست این آشفتگی
با دل من هرچه کرد، آن نرگس مخمور کرد
نیست چندان خاک در عالم که من برسر کنم
در خرابی بس که طوفان سرشکم شور کرد
خوشدلی هرگز به نزدیکم نمی آید سلیم
گردش ایامم از همصحبتان تا دور کرد
شد چو یوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد!
هر کجا دیوانه ای برداشت سنگی در ختا
آرزوی سیر چینی خانه ی فغفور کرد
آسمان این بزم پر آشوب را آن مطرب است
کز سر بهرام چوبین، کاسه ی طنبور کرد
خصم ما گر عاجز افتاده ست، ما هم عاجزیم
دانه نتواند نگاه از بیم سوی مور کرد
کوچه و بازار از جوش تماشایی پر است
این همه غوغا محبت بر سر منصور کرد
می زنم آتش بر آن از آه تا فارغ شوم
نوک مژگان تو دل را خانه ی زنبور کرد
از گل و سنبل به کارم نیست این آشفتگی
با دل من هرچه کرد، آن نرگس مخمور کرد
نیست چندان خاک در عالم که من برسر کنم
در خرابی بس که طوفان سرشکم شور کرد
خوشدلی هرگز به نزدیکم نمی آید سلیم
گردش ایامم از همصحبتان تا دور کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
از دل گله ی ما ره اظهار نداند
عاشق بود آن طفل که گفتار نداند
تعلیم ازان گیر که گفتار نداند
شاگرد کسی باش که بسیار نداند
آن خسته دلانیم که ویرانی ما را
همسایه ی دیوار به دیوار نداند
در عشق، کسی را خبر از راز دلم نیست
آتش به سرم سوزد و دستار نداند
رحم است به حیرانی آن کز چمن وصل
چون سرو به پا خیزد و رفتار نداند
با یار سلیم این همه اظهار وفا چیست
عیب گهر آن به که خریدار نداند
عاشق بود آن طفل که گفتار نداند
تعلیم ازان گیر که گفتار نداند
شاگرد کسی باش که بسیار نداند
آن خسته دلانیم که ویرانی ما را
همسایه ی دیوار به دیوار نداند
در عشق، کسی را خبر از راز دلم نیست
آتش به سرم سوزد و دستار نداند
رحم است به حیرانی آن کز چمن وصل
چون سرو به پا خیزد و رفتار نداند
با یار سلیم این همه اظهار وفا چیست
عیب گهر آن به که خریدار نداند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
گل به غفلت ز گلستان جهان برخیزد
غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد
گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب
گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد
جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست
ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد
گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم
دود چون اشک من از آب روان برخیزد
دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم
وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد
غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد
گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب
گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد
جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست
ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد
گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم
دود چون اشک من از آب روان برخیزد
دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم
وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
خراب نشأه ی آن لب، می و مینا نمی داند
به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
به کوی عشق اسیران به بوی یار روند
که بلبلان به چمن از پی بهار روند
به پای خم چو نشینند می کشان به نشاط
به فکر کار نیفتند تا ز کار روند
هلاک شیوه ی تمکین بی قرارانم
که همچو کوه نشینند و چون غبار روند
چو در برون چمن بگذری، همه گل ها
پی نظاره به بالای شاخسار روند
چو مومیایی لطفی امید نیست سلیم
شکستگان به سر کوی او چه کار روند
که بلبلان به چمن از پی بهار روند
به پای خم چو نشینند می کشان به نشاط
به فکر کار نیفتند تا ز کار روند
هلاک شیوه ی تمکین بی قرارانم
که همچو کوه نشینند و چون غبار روند
چو در برون چمن بگذری، همه گل ها
پی نظاره به بالای شاخسار روند
چو مومیایی لطفی امید نیست سلیم
شکستگان به سر کوی او چه کار روند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شد بهار و شمع با گل آشنایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد
ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد
آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا
تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟
خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد
چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد
همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است
کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد
شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب
در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد
در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم
بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد
تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص
راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد
بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم
هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد
ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد
آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا
تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟
خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد
چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد
همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است
کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد
شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب
در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد
در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم
بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد
تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص
راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد
بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم
هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
جا به هر دل که گرفت او، دگر از جا نرود
عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود
با حریفان ز تو عیب است سواری کردن
به که آهوی حرم جانب صحرا نرود
در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد
طفل از خانه برون بهر تماشا نرود
نیست ممکن که صبا پیش مقیمان چمن
نام کویت چو برد، بوی گل از جا نرود
جلوه ای کز قد او دیده ای امروز سلیم
نیست ممکن که دماغ تو به بالا نرود
عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود
با حریفان ز تو عیب است سواری کردن
به که آهوی حرم جانب صحرا نرود
در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد
طفل از خانه برون بهر تماشا نرود
نیست ممکن که صبا پیش مقیمان چمن
نام کویت چو برد، بوی گل از جا نرود
جلوه ای کز قد او دیده ای امروز سلیم
نیست ممکن که دماغ تو به بالا نرود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
می حرام محتسب بادا که بی ما می خورد!
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم آشفتگی در کار هرکس دید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد