عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
حدیث زلف و خال و چشم و ابرو
نگوید جز زبان عشق نیکو
به آب دیده غسلی ده نظر را
مگر بندند آب وصل در جو
که چشمی کاو هوا آلوده باشد
نباشد محرم آن چشم و ابرو
جمال دوست را آیینه آمد
رخ زیبای وی صاحب نظر کو
کسی کز وصل او بویی ندارد
کجا باد آورده فردوس و مینو
وصالش را به جان بازی توان یافت
نیابد کس به بازی و به بازو
زهی ماهی که ترک اخترانش
بود در بندگی کمتر ز هندو
به هر مویی گرم باشد زبانی
نشاید کرد وصفش یک سر مو
چو عاجز گشتی از اوصاف حسنش
همام از حسن خلقش باز می گو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کشم نقد جان را به بازار او
که این است شرط خریدار او
به جان گر توان وصل او را خرید
پر از جان شود خاک بازار او
صبا گر برد بوی او سوی گل
شود جمله بر باد پندار او
بگیرید ای دوستان دست من
که از دست رفتم ز رفتار او
بگویم که ایمان عشاق چیست
یکی پر تو از نور دیدار او
چو زلفش کند دعوی کافری
میان را ببندم به زنار او
بهشتت اگر می کند آرزو
زمانی نظر کن به رخسار او
جهانی پر از آب حیوان کند
حدیثی ز لعل شکر بار او
همام از لبش گر نگوید سخن
نیابند نوقی ز گفتار او
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چون منی را کی رسد روی جهان آرای تو
دولت چشمم بود گردی ز خاک پای تو
روی بنمودی و غوغا در جهان انداختی
تا جهان باشد مبادا ساکن از غوغای تو
روزگارم زاستخوان سر چو انگیزد غبار
چون سرم هر ذره یی دارد سر سودای تو
لایق جان عزیزی در میان جان نشین
چشم و دل را چون کنم در آب و آتش جای تو
سرو را روزی به بالای تو نسبت کرده ام
شرمساری می برم عمریست از بالای تو
خوش بیاراید هوای نو بهاری روی گل
تا نماید دل ربایی چون رخ زیبای تو
چشم من گوید به گل بیرون کن از سر این خیال
کی بود آن را که بیند روی او پروای تو
آب اگر عکست نمودی آن نمودی بیش نیست
بود می باید نمودی کی بود همتای تو
زاشک در پای خیالت گوهر افشان شد همام
گفت در چشم تو آید عقد گوهرهای تو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
پاک چشمانند مرد روی تو
راه کژ بینان نباشد سوی تو
خوش نویسان را نباید در قلم
هیچ نونی خوشتر از ابروی تو
ناتوان گردم ز غیرت چون نسیم
گر بجنباند نسیمی موی تو
زنده بی رویت نمانم گر مرا
هر زمان جانی نبخشد بوی تو
دوستان از تشنگی جان می دهند
واب حیوان می رود در جوی تو
عاشقان را تا سحر باشد سماع
هرشب از بانگی سگان کوی تو
چشم خواب آلود تو خواب همام
بست آه از نرگس جادوی تو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو
عاشقان محرم راز ند نه اغیار بگو
هم تو داری خبر از زلف گره بر گرهش
پیش ما قصه دل های گرفتار بگو
شرح غارتگری زلف دلاویز بکن
وصف خونریزی آن نرگس عیار بگو
همه از فتنه و آشوب نخواهم پر سید
نکته یی زان لب شیرین شکر بار بگو
گوش را چون که ز پیغام نصیبی دادی
کی بود چشم مرا وعدهٔ دیدار بگو
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق
با تو صد بار بگویم که دگر بار بگو
تا که از شرم گل از غنچه نباید بیرون
صفت روی دلارام به گلزار بگو
تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش
سخنی با وی ازان قامت و رفتار بگو
ای صبا بنده نوازی کن و احوال همام
وقت فرصت همه در بندگی بار بگو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
اگر نه روی تو باشد کجا برم دنیی
تویی خلاصه دنیی و کس نگوید نی
نظر به صورت خوبان همی کنم ایشان
به پیش روی تو چون صور تند بی معنی
کسی به حسن و ملاحت بیار ما نرسد
کجاست یوسف مصری که تاکنم دعوی
نظر به روی تو کردن حرام چون باشد
که از مشاهده بخشی به عاشقان تقوی
چنین که حسن تو آوازه در جهان افکند
که التفات نماید به قصه لیلی
اگر به سر و بگوید قدت که بنده ماست
به نوق در سخن آید به صد زیان کاری
برای دیدن رویت خوش است بینایی
وگرنه چشمم نباید گشاد در دنیی
اگر تو در قلم آری به سهو نام همام
کند نظارهٔ رویت بدان دو دیده نیی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
باز ای مطرب حدیثی در میان انداختی
فتنه یی در مجلس صاحب دلان انداختی
راز ما را فاش کردی در میان خاص و عام
وین حکایت در زبان این و آن انداختی
عارفان را با پری رویان کشیدی در سماع
بلبلان مست را در گلستان انداختی
ای نگار سرو قامت تا به میدان آمدی
با تو هر عاشق که آمد در میان انداختی
فتنه را بیدار کردی زان دو چشم نیم خواب
گفت و گوی عشق بازی در جهان انداختی
گرچه انسانی خدا از نور پاکت آفرید
همچو عیسی عالمی را در گمان انداختی
تا که بشنیدیم بویی های و هویی می زدیم
روی بنمودی و ما را از زبان انداختی
عشق نگذارد که شب ها دیده را برهم نهیم
خواب ها را بر سر آب روان انداختی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چو بالای تو گر سر وی میان بوستانستی
ازان سرو سهی بستان بهشت جاودانستی
ز وصف یک سر هویت شدی عاجز بیان من
به جای هر سر مویی مرا گر صد زبانستی
همی خواهم که او با من کند یاری چو جان با تن
جهان ما را جنا نستیگر او ما را چنانستی
به روی عالم آرایش که گر خاک کف پایش
سرمرادست میدادی به جان هم رایگانستی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی
از هر طرف ز خلق برآید قیامتی
عالم چنان ملاحت حسنت فرو گرفت
کز هیچ کس امید ندارم سلامتی
در دور چشم مست تو هشیار کس نماند
تا مست عشق را کند اکنون ملامتی
چون روز گار در طلبت صرف می کنیم
ما را به روز حشر نباشد ندامتی
صاحب نظر چوروی تو را دید گفت هست
بر چشم آفتاب پرستان غرامتی
خورشید میزند نفس آتشین مگر
او را ز عاشقان تو باشد علامتی
گفتی که عاقبت بنوازم همام را
قد ضاع فی انتظارک عمرى الى متی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
گفت از برای چیدن گل در چمن شدی
کاشفته بر بنفشه و برگ سمن شدی
آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت
تا فتنه بر شمایل هر نارون شدی
گل را چه نسبت است بدر وی نکوی من
یوسف ندیده ای که بی پیرهن شدی
ازمات شرم باد که پیمان شکن شدی
جان را به جا گذاشتی و سوی تن شدی
تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی
در حسن ما بگو که چرا طعنه زن شدی
تا باشدت بهانه که بر بوی من شدی
شرمت نبود تا به کدام انجمن شدی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
بر دل از زلف چو زنجیر تو دارم بندی
نه چنان بند که آن را بگشاید پندی
من نه آنم که ازین فید خلاصی یا بم
که فتوح است مرا بند چنین دلبندی
نه چنان جان بدسر زلف تو پیوست که باز
با بدن روز قیامت بودش پیوندی
در گذشتی ز شرف سرو سهی از طوبی
قامتت سایه اگر بر سر سرو افکندی
باغبان گر گل رخسار تو دیدی دیگر
گل نکشتی ز نو و شاخ کهن برکندی
حسن خوبان جهان در نظر آوردم من
بجز از روی تو دیدم همه را مانندی
می کند بوی خوشت پرورش روح چنانک
شیر مادر نکند پرورش فرزندی
چون نیم لایق وصل تو بدان خرسندم
کالتفاتی بود از دور به هر یک چندی
گردکویت مدد چشم همام است و برین
می کنم یاد به خاک قدمت سوگندی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری
همه در حسرت خاکی که برو می گذری
تا به بینیم نظیرت به جهان گردیدیم
هر یکی را هوس آن که کجا می نگری
عارفان روی تو جویند نه گلهای بهشت
باز دیدم نه به اندازه نور بصری
میدهد زلف تو را باد صبا تشویشی
مگر ای باد تو از غیرت ما بی خبری
مگذر بر سر زلفش که گرفتار شوی
جان ازین دام به هم بر شده بیرون نبری
هوس آن بود که حسنت همگی در یابم
راز معشوق نگوید به نسیم سحری
می روی دیده مردم نگران از چپ و راست
هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری
التفاتی نکند سوی کسی چشم خوشت
نیکوان را همه دیدیم تو چیزی دگری
عاشقی را که بود غیرت صحبت چو همام
عقلشان می کند اقرار به صاحب نظری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
شب دوشینه خیالت به عیادت سحری
ترسم آن لحظه که از خواب در آیی گویی
از غم تیره شب و محنت هجران چونی
بر بالین من آمد که فالان هان خبری
دادمی کام تو گر بیم رقیبم نبدی
ود که مردی ز غم عشق چو من عشوه گری
سوز و میساز که تا کام بیا بی ز لبم
که مبادا ز رقیبان به جهان در اثری
مېرمن ورز که در روی زمین نیست چو من
تا در آتش نشود عود نیابی شکری
کمر بندگیم گر ز میان بگشایی
شکری جان شکری عشوه گری خوش پسری
نیم شب واله و سرمست در آیم ز درت
در شب وصل بیندم ز دو زلفت کمری
چون شنیدم سخنش گفتم ای جان همام
خواب مستی کنم اندر بر تو تا سحری
گفت خوش باش فلان گرچه خیال است خوش است
این خیالیست که دارد به سوی من نظری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای باد نو بهاری بوی بهشت داری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری ازو نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی قراری
بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری
چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای نسیم سحری هیچ سر آن داری
کز برای دل من روی به جانان آری
پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم
باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری
اور مجالی بودن گو که فلان می گوید
به خدا میدهمت عهد نگه میداری
گر چه دورم مکن ای دوست فراموش مرا
دوست آن است که در هجر نماید یاری
گیرد آن گل که گلابش چکد از غایت شرم
حیف باشد که تو هر خار و خسی بگذاری
خاک پای تو شوم گر گل رخسار خویش
به همان آب و طراوت به رهی بسپاری
چشم بددور از ان برگ گل و نرگس مست
که بود با خردش فعله می گلناری
با خیال تو به سر می برم ایام فراق
نیستم بی تو نه در خواب و نه در بیداری
هست امیدم که دهد عمر امان تا با بم
از وصال تو به اقبال تو برخورداری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خجسته زمانی و خوش روزگاری
که باز آید از در مرا چون تویاری
از رویت بهشتی شود مسکن ما
بدهر گوشه یی بشکفد لاله زاری
به سرو روان تو گوید دو چشمم
کجا میروی از چنین جویباری
لئیم را توقع بود پای بوسی
که را زهره باشد حدیث کناری
به هر مرغزاری رسیدم ندیدم
گلی کان ز رویت بود یادگاری
بدشکرانه جان را برافشانم آندم
دریغا به از جان ندارم نثاری
کسی را که باشد وصالت میسر
زهی خوش حیاتی عجب کار و باری
مبارک زمینی که شهر تو باشد
به هر موسم آنجا بود نو بهاری
به امید روزی که روی تو بینم
کجا باد جنت کند مهربانی
سکان را مجال است بر آستانت
که بر خاک کوی تو گیرد قراری
به اقبال وصل تو باشد که آرد
به سر می برم عمر در انتظاری
همام از فراق تو جان با کناری
خوشا وقت ایشان مرا نیست باری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری
از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری
تشبیه رویت کردمی در حسن هر باری به مه
چون نیک وا دیدم بسی از ماه تابان خوشتری
در بوستان گل دیده ام سنبل بسی بوییده ام
از رو وموای خوش پسرهم زین وهم زان خوشتری
چون زلف عنبر بار خود داری پریشان کار من
لیکن چو از باد صبا گردد پریشان خوشتری
از ناز چون بر رهگذر قصد خرامیدن کنی
و هر کس که بیند گویدت سروا خرامان خوشتری
هشیار خوبی ای پسر می نوش می کن زان سبب
کز باده چون از باد سرو افتان و خیزان خوشتری
چون بلبل گلزار حسنی ای همام خسته دل
در مدح گلزار رخش دایم سرایان خوشتری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بازیچه نیست آخر آیین عشق بازی
با دوست در نگیرد تا روح در نیازی
چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت
در بت پرستیم دان با نسبت مجازی
تا آفتاب تابان از شرق بر نیاید
پروانه می نماید با شمع عشق بازی
گلهای نو بهاری چون در شکفتن آید
ای نخل بند آن به کز موم گل نسازی
در وصف روی یارم حرفی نمیشمارم
چندین هزار طومار از پارسی و تازی
ای پر تو جمالت از خاک کرده پیدا
رویی بدین لطیفی زلفی بدین درازی
آب و هوا چه باشد لطف تو می نماید
از لاله تازه رویی وز سرو سرفرازی
گر کشتگان عشقت صد جان بیافتندى
یک جان فدا نکردی در روز حرب غازی
در حضرتت چه سنجد جان همام کانجا
محمود میدهد جان در صحبت ایازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی
ولی به چار بیچارگان نپردازی
در آرزوی خیالت غلام خوابم من
خنک کسی که تواش همنشین و همرازی
عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم
اگر به بوته عشقم چو سیم بگدازی
چو ما بدیدن رویت ز دور خرسندیم
نسیم با سر زلفت چرا کند بازی
به دست باد صبا زلف خویش باز مده
که هست عادت آن هرزه گردغمازی
مکن تفرج سرو سهی همان خوشتر
که عشق با قد و بالای خویشتن بازی
به گل بگو که ز رویم خجل نمی کردی
که در میان ریاحین به حسن می نازی
پیام ده سوی بلبل که با وجود همام
روا بود که سخنهای عشق بپردازی
همام را سخن دل فریب و شیرین است
ولی چه سودکه بیچاره نیست شیرازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
کیست کاین فتنه نشاند که تو می آغازی
کیست بر روی زمین کش تو نمی اندازی
نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی
چشم را گوی که زو دیده ام این غمازی
پیش ازان کز غم تو خانه بپردازد دل
خوش بود گر نفسی با دل من پردازی
همچو نایم به دم وناله بسی داشته اند
چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی
گرشود جمله جهان خصم مپندار که دست
دارم از دامنت ای دوست به بازی
ذره یی کم نکنم در هوست هیچ عیار
بازی گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی
نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام
شد حقیقت که بدان روی نکو مینازی