عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
این که گوئی نعمت الله جان سپرد
جان سپرد و جان با ایمان سپرد
جان به جانان دل به دلبر داد و رفت
جان از این خوشتر دگر نتوان سپرد
در هوای گلستان عشق او
جان چو غنچه با لب خندان سپرد
بندگی کرد او به صدق دل تمام
ظاهر و باطن به آن سلطان سپرد
بود میخانه سبیل خدمتش
رفت و آن منصب به این و آن سپرد
جان امانت بود با وی مدتی
خوش امینانه به آن جانان سپرد
دیگری گر جان به دشواری بداد
سید سرمست ما آسان سپرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد
بی خبر از معرفت چیزی نبرد
بود مخموری و مستی می فروخت
صاف می پنداشت می نوشید درد
شیشهٔ پندار می بودش به دست
اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد
صوفیان پوشند صوف خدمتش
صوفئی بودی که می پوشید برد
هر نفس نوعی دگر گفتی سرود
گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد
عاشقانه جان سپاری کن چو ما
زانکه عاشق جان خود را می سپرد
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
بود روزی خواجه ای سالار کرد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و خیال
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یک سَر شمرد
گر به صورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامهٔ سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
بیا که مجلس عشق است و طالع مسعود
بیا که نوبت وصلست و وقت گفت و شنود
بیا که مطرب عشاق ساز ما بنواخت
بیا که ساقی وحدت سرسبو بگشود
بیا و جان عزیزت بیار در مجلس
که نقل مجلس ما غیر جان نخواهد بود
بیا و کشتهٔ ما شو که تا شوی زنده
بیا و بندهٔ ما باش و خواجهٔ موجود
بیا و جبههٔ دستار عقل را بفروش
که پیر میکدهٔ عشق این چنین فرمود
بیا که از لب ساغر حیات می ریزد
بیا که از دم مطرب همی سوزد عود
رسید عشق ز خمخانهٔ قدم سرمست
به یک کرشمه دل از دست عالمی بربود
کشیده بر کتب دل که ما محب تو ایم
نوشته بر ورق جان که ای مرا مقصود
بیا که میر خرابات نعمت اللهست
بیا که اول تلخ است و عاقبت محمود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
هر کجا صاحبجمالی رو نمود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
نور روی او به چشم ما نمود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفتگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آن چنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بی جودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوشبو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما دربسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
روی خود را به نور دل بنمود
نظری خوش به چشم ما فرمود
ساقی ما چو رند مستی دید
می خمخانه را به ما پیمود
دل ما را به لطف خود بنواخت
رحمتی هم به جای خود فرمود
آتشی رو نمود موسی را
در حقیقت اله موسی بود
در میخانهٔ همه عالم
ساقی ما به روی ما بگشود
دُرد دردش دلی که نوش نکرد
درد او را کجا بود بهبود
جان عارف فدای سید باد
که دل عارفان از او آسود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
مائیم ایاز و یار محمود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
نوش کن می که روحت افزاید
لب ساغر فتوحت افزاید
ذوق عمر عزیز اگر خواهی
باده وقت صبوحت افزاید
نوش کن جام می که نوشت باد
تا حیاتی چو نوحت افزاید
شرح علم بدیع ما دریاب
که بیان در شروحت افزاید
جرعهٔ جام نعمت الله نوش
تا از آن راح روحت افزاید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
این چنین رندی که من دیدم که دید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشقست و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدهٔ روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید فصل و وصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ترک می و میخانه به یک بار مگوئید
با من سخن از زاهد زنار مگوئید
با عشاق سرمست مگوئید ز توبه
ور زانکه بگوئید دگر بار مگوئید
رازی است میان من و ساقی خرابات
از یار مپوشید و به اغیار مگوئید
با لعل لب او سخن از غنچه مپرسید
با گلشن رویش سخن از خار مگوئید
از لعبت ترسا بچه اسلام مجوئید
با زلف بتم قصهٔ زُنار مگوئید
سری که شنیدید امینید و امانت
دارید نگه بر سر بازار مگوئید
از گفتهٔ سید غزلی خوش بنویسید
اما سخنش جز بر خمار مگوئید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
زاهد دگر از خلوت تقوی به درافتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد ور افتاد
ما سر به در خانهٔ خمار نهادیم
پا بر سر ما هر که نهاد او به سر افتاد
مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی
نوری مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
افتاد در این کوی خرابات بسی دل
المنة لله که بار دگر افتاد
برخواستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستی که در آن رهگذر افتاد
در خواب به جز نقش خیالش نتوان دید
ور زانکه کسی دید مرا از نظر افتاد
صد بار درین کوی خرابات فتادم
عیبم مکن ارزان که گذارم دگر افتاد
هر دیده که او نقش خیال دگری دید
گر مردم چشم است که او از بصر افتاد
رندی که به میخانهٔ سید گذری کرد
تا یافت خبر مست شد و بی خبر افتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
یا رب ز غم هجران رستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطف و کرمی فرمود روبند ز رو بگشاد
زنار سر زلفت بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال تو شد دیدهٔ ما روشن
از دیدن غیر تو رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان همدستیم مبارک باد
تو سید مستانی مائیم غلام تو
مستیم نه چون مخمور مستیم مبارک باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
رندان همه مستند و می از جام ندانند
بی نام و نشانند از این نام نشانند
در صومعه گر زاهد رعناست مجاور
رندان به سراپردهٔ میخانه روانند
خوش آینه دارند در آن آینه روشن
بینند جمال خود و بر خود نگرانند
اسماء الهی است که ظاهر شده بر خلق
یک چند چنین بوده و یک چند چنانند
عشاق برآنند که معشوق بر آنست
ما نیز بر آنیم که عشاق برآنند
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
بی ذوق نخواهیم که یک بیت بخوانند
از غافل مخمور مجو مستی سید
کز ذوق می و مستی او بی خبرانند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مده به باد هوا جان خویشتن بر باد
بنوش جام شرابی که نوش جانت باد
در آ به خلوت میخانه فنا بنشین
چه می کنی تو در این خانقاه ب بنیاد
هزار جان عزیزم فدای غم بادا
که خاطرم ز غم عشق می شود دلشاد
دلم ز دست بیفتاد در سر زلفش
اسیر گشت چه چاره کنم چنین افتاد
دمی که بی می و معشوق می رود باد است
دریغ عمر عزیزی که می رود بر باد
درم گشاد و گشادم از این درست که او
دری نماند که آن در به روی ما نگشاد
به جان سید رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئیم و بندهٔ آزاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
آنها که نگار را نگارند
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر زمانی
هر دم جانی بدو سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشقست
اینجا چه توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
واحد به صفات کثرت آمد
کثرت بالذات وحدت آمد
سیلاب محبتش روان شد
عالم همه غرق رحمت آمد
از جود وجود داد ما را
منعم همه عین نعمت آمد
ما کشتهٔ او و خونبها او
قیمت چو به قدر همت آمد
معشوق حریف و عشق ساقی
زان مجلس ما چو جنت آمد
دل آینه ، عشق آفتابی
این آینه ماه طلعت آمد
سید به ظهور بنده ای شد
سلطان چو گدا به خدمت آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دولت وصل تو به ما کی رسد
منصب شاهی به گدا کی رسد
تا نخورد دُردی دردت به ذوق
صوفی صافی به صفا کی رسد
هر که به خود راه خدا می رود
با خودی خود به خدا کی رسد
راه بیابان فنا چون نرفت
در حرم دار بقا کی رسد
جام حبابیم پر آب حیات
جز لب ما بر لب ما کی رسد
ساکن میخانه چو خوش ایمنست
خانهٔ امنی است بلا کی رسد
سید ما حاکم و ما بنده ایم
هر چه کند چون و چرا کی رسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
هست هشیار و مست نشناسد
آستین را از دست نشناسد
از ازل و از ابد بود فارغ
او بلی از الست نشناسد
رند سرمست جام چون بشکست
او درست از شکست نشناسسد
بر در میفروش خوش بنشست
خاستن از نشست نشناسد
عاقل خود پرست مخمور است
عاشق می پرست نشناسد
آسمان و زمین کجا داند
چون که بالا و پست نشناسد
نعمت الله در همه عالم
غیر آن یک که هست نشناسد