عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
دل چو دم از دلربائی میزند
عافیت را پشت پائی میزند
بازعاشق گشت و معذورست دل
گرچه لاف از بیوفائی میزند
از میان موج خون چون غرقه
دست هر ساعت بجائی میزند
هر دمم دل پیش پائی مینهد
هر زمانم غم قفائی میزند
از غمت شادم که چون بیند مرا
آخر از دل مرحبائی میزند
از همه عالم سر زلفین او
زخم هم بر آشنائی میزند
گرچه شد دل در سرکارش هنوز
در غم او دست و پائی میزند
عافیت را پشت پائی میزند
بازعاشق گشت و معذورست دل
گرچه لاف از بیوفائی میزند
از میان موج خون چون غرقه
دست هر ساعت بجائی میزند
هر دمم دل پیش پائی مینهد
هر زمانم غم قفائی میزند
از غمت شادم که چون بیند مرا
آخر از دل مرحبائی میزند
از همه عالم سر زلفین او
زخم هم بر آشنائی میزند
گرچه شد دل در سرکارش هنوز
در غم او دست و پائی میزند
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
چون رخت مملکت جم نبود
چون لبت معجز خاتم نبود
چون رخت ماه فلک هم نبود
چون توئی در همه عالم نبود
از تو مارا نه سلام و نه پیام
آخر ای دوست کم از کم نبود
غم من جمله ز دل میخیزد
هر که را دل نبود غم نبود
سوی صحرا چه روی جان جهان
باغ چون روی تو خرم نبود
با چنان زلف بنفشه چکنی
کو بدان بوی و بدان خم نبود
لاله گر رنگ بدان میگیرد
تا چو روی تو بود هم نبود
گرچه گلرا دهنی خندانست
چشمش از رشک تو بی نم نبود
چون لبت معجز خاتم نبود
چون رخت ماه فلک هم نبود
چون توئی در همه عالم نبود
از تو مارا نه سلام و نه پیام
آخر ای دوست کم از کم نبود
غم من جمله ز دل میخیزد
هر که را دل نبود غم نبود
سوی صحرا چه روی جان جهان
باغ چون روی تو خرم نبود
با چنان زلف بنفشه چکنی
کو بدان بوی و بدان خم نبود
لاله گر رنگ بدان میگیرد
تا چو روی تو بود هم نبود
گرچه گلرا دهنی خندانست
چشمش از رشک تو بی نم نبود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ابر نوروز زغم روی جهان میشوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
جان من گوئی زتن می بگسلد
یار من هرگه زمن می بگسلد
رشته عهدی که خود بندد همی
بی سبب هم خویشتن می بگسلد
تافکند او دامن اندر پای حسن
سرو دامن از چمن می بگسلد
عشقبازی نیک داند دل و لیک
اولین بازی رسن می بگسلد
از ضعیفی گر همی نالم چونای
همچو چنگم رگ ز تن می بگسلد
هرچه گویم بوسه، میگوید که زر
چون کنم اینجا سخن می بگسلد
یار من هرگه زمن می بگسلد
رشته عهدی که خود بندد همی
بی سبب هم خویشتن می بگسلد
تافکند او دامن اندر پای حسن
سرو دامن از چمن می بگسلد
عشقبازی نیک داند دل و لیک
اولین بازی رسن می بگسلد
از ضعیفی گر همی نالم چونای
همچو چنگم رگ ز تن می بگسلد
هرچه گویم بوسه، میگوید که زر
چون کنم اینجا سخن می بگسلد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
رخ تو طعنه بر ماه فلک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
مرا دلیست نه در خوردِ من، که بستاند؟
مرا ز دست دل خویشتن که بستاند
اگر رخت نبود، دل ز بر، که برباید
وگر لبت نبود، جان ز تن، که بستاند
وگر نه حسن تو بر ماه خط نویسد پس
خراج تو ز گل و یاسمن که بستاند
وگر مرا لب لعل تو یاریی ندهد
ز زلف کافر تو داد من که بستاند
در اشک غرقم و گویم که نیستم عاشق
ز من ندانم تا این سخن که بستاند
مرا ز دست دل خویشتن که بستاند
اگر رخت نبود، دل ز بر، که برباید
وگر لبت نبود، جان ز تن، که بستاند
وگر نه حسن تو بر ماه خط نویسد پس
خراج تو ز گل و یاسمن که بستاند
وگر مرا لب لعل تو یاریی ندهد
ز زلف کافر تو داد من که بستاند
در اشک غرقم و گویم که نیستم عاشق
ز من ندانم تا این سخن که بستاند
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دست من تا چو دهانت باشد
کی کمر گرد میانت باشد
چیست مقصود تو از کشتن ما
که همه قصد بجانت باشد
چه شود گر بسلامی ما را
بخری گر چه گرانت باشد
ورچه ما خود بسلامی نرزیم
گر بسازی چه زیانت باشد
تو مرا بنده خود خوان و مترس
نه زیانی بزبانت باشد
دل من شاید اگر تنگ بود
بو که باری چو دهانت باشد
جان نثار کف پای تو کنم
هان چه گوئی سرآنت باشد؟
کی کمر گرد میانت باشد
چیست مقصود تو از کشتن ما
که همه قصد بجانت باشد
چه شود گر بسلامی ما را
بخری گر چه گرانت باشد
ورچه ما خود بسلامی نرزیم
گر بسازی چه زیانت باشد
تو مرا بنده خود خوان و مترس
نه زیانی بزبانت باشد
دل من شاید اگر تنگ بود
بو که باری چو دهانت باشد
جان نثار کف پای تو کنم
هان چه گوئی سرآنت باشد؟
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
وصل تو نمی یابم چندانکه همیجویم
خود می نرسم در تو چندانکه همیپویم
با روی تو و خویت روز و شبم اینکارست
دل در تو همی بندم دست از تو نمیشویم
گفتی تو که باری می بین که چه میگوئی
چونین بنماندهم میدان که چه میگویم
خود ننگرد اندرمن زو بوسه طمع دارم
چه ساده دلم الحق تا از که چه میجویم
گرعشق وی آتش شد چونش بدهم برباد
ور چند ببرد آبم خاک قدم اویم
خود می نرسم در تو چندانکه همیپویم
با روی تو و خویت روز و شبم اینکارست
دل در تو همی بندم دست از تو نمیشویم
گفتی تو که باری می بین که چه میگوئی
چونین بنماندهم میدان که چه میگویم
خود ننگرد اندرمن زو بوسه طمع دارم
چه ساده دلم الحق تا از که چه میجویم
گرعشق وی آتش شد چونش بدهم برباد
ور چند ببرد آبم خاک قدم اویم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
در رخ یار خویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
برگل و لاله و سمن خندم
هرگه آن سر و قد خرام کند
بر قد سرو در چمن خندم
گفتم از عشق خون همی گریم
گفت من بر چنین سخن خندم
تاکی ازدوست رغم دشمن را
چون بباید گریستن خندم
گوئی از ظن بیهده مگری
چون توی گریی چه سود، من خندم
تو بصد دیده میگری چو نشمع
تا چو گل من بصد دهن خندم
من مسکین بدست چو نتو حریف
گر نگریم بخویشتن خندم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گفتم از دست عشق جان بردم
خود کنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیک
آنچه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت که آنزمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
که من از وی نه این نه آن بردم
خود کنون پای در میان بردم
طعنه دشمنان بشست ولیک
آنچه از دست دوستان بردم
عاشقم این همه قناعت چیست
گر روان را در آسمان بردم
دوش دیدم خیال او در خواب
بس خجالت که آنزمان بردم
گفت با این همه بخفتی هم
والله ار بر تو این گمان بردم
دیده گر خون شود ز غم شاید
که من از وی نه این نه آن بردم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
این خبر داری که من آن نیستم
با تو بر آن شرط و پیمان نیستم
ناز در باقی کن اکنون کان گذشت
ور چنان دانی تو چونان نیستم
من همی دانم که دیگر گونه
تا بدین حد نیز نادان نیستم
گفتی از عشقم پشمیانی، بلی
در پیشمانی پشیمان نیستم
دل بدادم جان همی خواهی کنون؟
بنده ام لیکن بفرمان نیستم
خواستم کردن نثار پای تو
لیکن اکنون بر سر آن نیستم
تیز کردی بر دلم دندان برو
من حریفی آبدندان نیستم
چند گوئی رو دگر یاری بگیر
گر نگیرم پس مسلمان نیستم
با تو بر آن شرط و پیمان نیستم
ناز در باقی کن اکنون کان گذشت
ور چنان دانی تو چونان نیستم
من همی دانم که دیگر گونه
تا بدین حد نیز نادان نیستم
گفتی از عشقم پشمیانی، بلی
در پیشمانی پشیمان نیستم
دل بدادم جان همی خواهی کنون؟
بنده ام لیکن بفرمان نیستم
خواستم کردن نثار پای تو
لیکن اکنون بر سر آن نیستم
تیز کردی بر دلم دندان برو
من حریفی آبدندان نیستم
چند گوئی رو دگر یاری بگیر
گر نگیرم پس مسلمان نیستم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آه این منم که بسته عشقی چنین شدم
دربند آن کمند پراز تاب و چین شدم
آن توسنم که بافلکم بود سرکشی
تا بالگام عشق چنین زیرزین شدم
گفتم ز عشق دم نزنم آه دم زدم
گفتم که صید کس نشوم هان ببین شدم
یاری که هست پاکتر از آب آسمان
از عشق او ببین که چو خاک زمین شدم
بر عاشقان ز روی فراغی که داشتم
کردم همیشه منع و گرفتار ازین شدم
از بسکه گفته ام که زبانم بریده باد
عشق از کجا و من ز کجا اینچنین شدم
دربند آن کمند پراز تاب و چین شدم
آن توسنم که بافلکم بود سرکشی
تا بالگام عشق چنین زیرزین شدم
گفتم ز عشق دم نزنم آه دم زدم
گفتم که صید کس نشوم هان ببین شدم
یاری که هست پاکتر از آب آسمان
از عشق او ببین که چو خاک زمین شدم
بر عاشقان ز روی فراغی که داشتم
کردم همیشه منع و گرفتار ازین شدم
از بسکه گفته ام که زبانم بریده باد
عشق از کجا و من ز کجا اینچنین شدم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن چیست که من از تو و عشق تو ندیدم
وان چیست که در هجر تو از تو نشنیدم
احسنت چنین کن همه خون دل من خور
کاخر بگزافت ز جهان بر نگزیدم
رفتی و بر دشمن من خوش بنشستی
آوخ بنمردم من و این نیز بدیدم
اول ز تو و خوی تو عبرت نگرفتم
تا عاقبت از تو بچنین روز رسیدم
دل هم بستد نرگس جادوی تو وانگه
صد حرز فروخواندم و بر خویش دمیدم
وان چیست که در هجر تو از تو نشنیدم
احسنت چنین کن همه خون دل من خور
کاخر بگزافت ز جهان بر نگزیدم
رفتی و بر دشمن من خوش بنشستی
آوخ بنمردم من و این نیز بدیدم
اول ز تو و خوی تو عبرت نگرفتم
تا عاقبت از تو بچنین روز رسیدم
دل هم بستد نرگس جادوی تو وانگه
صد حرز فروخواندم و بر خویش دمیدم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هر جور که من ز یار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
از نامه روزگار می بینم
عیشی نه بکام دل همیرانم
رنجی نه باختیار می بینم
خون ریزی وعده های او دیدم
جان دادن انتظار می بینم
از بخت بدست این نه از عشقست
من عاشق صدهزار می بینم
جان از غم عشق او نخواهم برد
میدانم و روی کار می بینم
من آخر این حدیث میخوانم
من حاصل این شمار می بینم
نامردی صبر خویش میدانم
بی رحمی آن نگار می بینم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
چشم من چون بخت تو ناخفته به
کار من چون زلف تو آشفته به
فنته دلهاست چشم مست تو
شاید ار خفته است فتنه خفته به
چندگوئی من چکردستم بگوی
آنچه با من کرده ناگفته به
دل ببردی جان اگر خواهی ببر
ناوک تو بر نشانه خفته به
گفتی از من در دعا تقصیر نیست
سینه از چونین محالی رفته به
با تو سراندر میان خواهم نهاد
گز طبیبان درد را ننهفته به
کار من چون زلف تو آشفته به
فنته دلهاست چشم مست تو
شاید ار خفته است فتنه خفته به
چندگوئی من چکردستم بگوی
آنچه با من کرده ناگفته به
دل ببردی جان اگر خواهی ببر
ناوک تو بر نشانه خفته به
گفتی از من در دعا تقصیر نیست
سینه از چونین محالی رفته به
با تو سراندر میان خواهم نهاد
گز طبیبان درد را ننهفته به